موکب های مسیر بغداد جمع کردهاند و آن پیرزن در ابوالدشیر مانده است و زائرهای سواره و رانندهها را چای و صبحانه میدهد. لهجهاش بسی غلیظتر از آن است که کلامش را کامل بفهمم اما وسط سیگار کشیدنهاش انگار با آن راننده سر این بحث میکند که از چه کرایهها در اربعین را بالا میبرند...
ابتدای محمودیه به یک مسجد رسیدهام؛ از پرچمهاش معلوم است که شیعی است. اکنون در گرمای شبستانش نشانهها را میکاوم: تصویر شهید ابومهندس، تصویر شیخ قیس خزعلی، تصویر آیتالله سیستانی و مسجد اقصا؛ این یکی کار را تمام میکند که جایی موافقم. زیر پنجره دراز میکشم به امید باد موافق...
در نوزدهمین روز صفر/سفر نخستین زائرهای پیاده را روی جادهی کربلاء ملاقات کردم. نفر نخست یک نفر با پرچم بزرگ و سبز، دو نفر بعد یک مادر و پسر نوجوان همسن مسیح، و چهارمی گویا جگرش مانند خودم داغ بود و هر جا آب بود میایستاد به نوشیدن...
برق در عراق دست کم دو گونه است: دولتی، خصوصی. با برق دولتی میتوان هواساز گازی هم روشن کرد، اما زور برق خصوصی تنها به روشن کردن پنکه میرسد...
حمام را نشانم داد؛ شیر مخلوط هم داشت. گفت: هر دو سرد است. گویا آبگرمکن روشن نبود. هر دو اما گرم بود. آفتاب آب را گرم کرده بود...
قد بلند، سر تراشیده، شلوار کردی، چفیه دور کمر، هرولهکنان در تاریکروشن دالان اسکندریه، از کنارم رد میشود. سلام میکنم و سرعت کم میکند. ابوعلی در مندلی افسر پلیس است. چهارروزه از مندلی تا بلدروز تا نهروان تا بغداد تا محمودیه تا این جا را دویده است؛ یا قوة الله...
موکبدارهای دالان اسکندریه جمع کردهاند و سه ساعت دالان کمابیش یکتکه متروکه است تا برسیم به مسیب. خانمهای تنهای عراقی که در تاریکی پس از غروب در تاریکروشن دالان به پیادهرویشان به کربلاء ادامه میدهند، اما آن روایت راهپیمایی ایمن خانمها در آخرزمان در ذهن میآورد...
دومین نتیجهی نیاوردن کوله به پیادهروی اربعین امسال این بوده که درد شانه ندارم؛ سومیش: آن که در سیطرهها معطل نمیشوم؛ چهارمیش: در حرمها گرفتار امانتداری نیستم. پنجمیش: عراقیها به پر کردن آن طمع ندارند. نتیجهی نخست: با سرعتی بیش از هزار عمود در روز میتوانم پیادهروی کنم...
سبکبار، با چفیه و دشداشه و عصاء، که از کنار جوانهای عراقی سنگین کولهبسته رد میشوم این بیت اقبال لاهوری میآید و میرود: گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحاء...
کوله برداشتن هر چه میگذرد برای نوجوانهای خانوادههای مکتبی عراقی مبدل به یک سبک شده است. کوله بر میدارند و به اربعین میآیند و پی هویت تازهیی میگردند که کمابیش گویا از ایران میآید...
میپرسم: تشوف کتاب العربیة في السفر؟ دیدهاند. میگویم: بس لازم کتاب البوس في العراق. ریسه میروند. بس که آداب بوسیدن در عراق جا به جا پیچیده و در هم است...
جاده در محاذات منطقهی سنینشین لطیفیه شبیه پادگان نظامی است؛ لطیفیه پشت به پشت جرفالصخر است. همدوش با آن برادر عراقی از کنار مسجد اهل سنت رد میشویم که صدای اذان عصر آن بلند میشود، و صدای اذان عصر گوشی من. امیدوارم صدای گوشیم در هیاهوی جاده محو شود و به گوش او یا کسی نرسد...