سید مجتبا حسینی، نمایندهی حضرت رهبر در عراق، سالها در سوریه از نزدیک با قضیهی فلسطین در گیر بوده و در ایران در کار با اهل سنت بوده است. هماین بود که نشست امروزمان برای همدلی با حضور حوزویان نجف در استان الانبار و اعتصام طریبیل بسی سازنده بود و تا اصل تبلیغ بیاده پیش رفت...
سید مجتبا حسینی دفتر حضرت رهبر را تعطیل نکرد، تا آن جا که ترکش خمپارهی مسلحین در سوریه از پنجرهی دفتر داخل میآمد؛ این را شنیده بودم. آن چه نشنیده بودم تلاشش برای برپایی دادگاه شرعی برای شبهنظامیهای سوری بود که به بهانهی نبرد با مسلحین با مردم بدرفتاری کرده بودند...
نمره را به کفشدار دادم و پوتینهام هماین روبهرو بود. یکچند دفعه میان پوتینها و من رفت و برگشت؛ باور نمیکرد یک شیخ معمم در نجف پوتین بپوشد. اشاره کردم که همآنها مال من است؛ ناباور به من داد. سرش را در پنجرهی کفشداری خم کرد که آیا در واقع آنها را خواهم پوشید؟ پوشیدم...
حتا اگر شلوار میپوشی نباید پاچهاش از زیر دشداشه بیرون باشد؛ با دشداشه نباید کتانی یا پوتین پوشید. دشداشههای خلیجی مال خلیجیها است. دمپای دشداشه روی صندل مینشیند و کوتاهتر از این مال سلفیها است. بیرون حلقهی حرم یا موسم اربعین عراقیها به اسلوب سنت لباس خود حساسند...
در بارهی حوزهی نجف و حتا حوزهی قم در نسبت سنت/نهضت حرف نیست؟ است. با این همه هر که محیط آشوبناک عراق را دیده باشد میداند که شارعالرسول نجف لنگر این کشور است و اندکی نباید خدشه به آن وارد آورد...
خودش مستقیم از خانه به درس خارج فقه شیخ باقر ایروانی در صحن حضرت فاطمهی عتبهی علویه رفته بود و من در مهمانخانهی دفتر حضرت رهبر پس از نماز صبح خوابیده بودم. سر صبحانه گفتم: اگر میدانستم میآمدم. صوت آن در محیط رایان است اما زانو زدن پیش استاد در محیط عیان مزهی دیگری دارد...
از فرودگاه بیرون آمدهییم و رو به رایزنی فرهنگی سفارت میرویم، اما با ایمان باید تماس بگیرم که گویا در ضاحیه است. به حسین زنگ میزنم تا از او بگیرم. حسین میگوید: به هادی میگویم برایت بفرستد، من این جا تحت القصف استم. زیر آتش اسرائیلی شماره یافتن و شماره دادن کار آسانی نیست...
جایی میایستیم تا نماز بخوانیم. از جوان صاحب مغازه میپرسم: این اطراف مسجد که جا است؟ میگوید: آن طرف مسجد اهل سنت است؛ آن جا نروید شیخ؛ با ما مهربان نیستند. چشمم روی تصویر امام موسا صدر در آن طرف خیابان است؛ چیزی در دلم میرود...
روی دست خودم باد کردهام. حسین در جنوب است و معلوم نیست کی به بیروت برسد. ایمان هم جواب نداده است. حسین زنگ میزند: شیخ، ما در عیتاالشعب گیر کرده بودیم و چپ و راستمان را زدند؛ میگویم: إن شاء الله یکی هم وسط بزنند...
ضاحیه، حاشیهی بیروت است و جادهی فرودگاه حاشیهی ضاحیه. فقر بی هیچ تلاشی از در و دیوار در چشم میآید، و عکسهای گاه و بیگاه سید موسا صدر. این همآن نقطهیی است که سید موسا نیم سدهی پیش برای خارج کردن شیعه از استضعاف از آن جا شروع کرد...
بیروت آرام است، و دمدار. این جا و آن جا میتوان سایه و نیمسایهی جنگ را دید اما حیات مردم شهر همآن قدر معمول و روزمره سپری میشود که هر شب گرم و شرجی پاییزی هر سال دیگر...
این جا آن روزهای فتنه در یادم میآید که در ایران همه منتظر خطبهی خطاب فصل حضرت رهبر بودند. حال بیروت و لبنان هماین است و همه کمابیش نفسشان را حبس کردهاند و چشمشان انتظار میکشد که روز جمعه سید حسن چه خواهد گفت...
نوجوانهای حاشیهی جنوبی بیروت زیر دیوارنوشتهی فلسطین دور نشستهاند و سیگار میکشند و گپ میزنند. از دکه آب می خرم و فروشنده یک صندلی هم تعارف میکند. میخواهم با آنها صحبت کنم اما لهجهام غریبه است و اگر نبود هم طلبههای لبنانی شب کنار خیابان منتظر میزبانشان نمینشینند...
ترک حسن از خیابانهای بیروت بالا میرویم و هر چه بالاتر میرویم خنکتر میشود. فقط نمیدانم لبنانیها ترک نشستن معممها را بد میدانند یا نه؟ امحسن اما استقبالی گرم دارد، گویا سالها است با این خانواده رفت و آمد داریم. همهی حرفهامان حول جنگ است اما کسی حزن یا خوف ندارد...
حسن نشسته است و دقیق در بارهی رزمایشی که در ایران داشته است توضیح میدهد؛ جذابترین بخش آن دورهی آموزش اما سه روزی بوده است که در مشهد و در زیارت امام هشتم بودهاند. همآن قدر که آمدن ما از ایران به لبنان آسان نیست، آمدن آنها از لبنان به ایران و به زیارت قم و مشهد هم آسان نیست...
حسن نشسته است و دقیق در بارهی رزمایشی که در ایران داشته است توضیح میدهد؛ جذابترین بخش آن دورهی آموزش اما سه روزی بوده است که در مشهد و در زیارت امام هشتم بودهاند. همآن قدر که آمدن ما از ایران به لبنان آسان نیست، آمدن آنها از لبنان به ایران و به زیارت قم و مشهد هم آسان نیست...
از بام تا شام، از هفتادودو ملت جریانهای شیعی عراق به وحدت نسبی که حزبالله از جریان شیعه در لبنان ساخته است رسیدهام. کمش آن است که توان تشیع صرف دعواهای بیهودهی درون بیت شیعی نمیشود؛ سادهاش این میشود که وقتی میگوییم: سید، یک مصداق متعین دارد و نه شستاد مصداق متنازع...
موج دوم ایرانیها در طریبیل در حال بازگشت است. حرکت کتائب حزبالله عراق هم در حال کم کردن نیروهاش در مرز اردن است. هر دو گروه به بغداد بر میگردند؛ ایرانیها برای آن که با عراقیها پای سفارت امریکا بروند و دستهی دیگر برای آن که دیگرانی دولت عراق را کلهپا نکنند...
در سکرات خواب صدای نرم زوزهیی در گوشم است؛ ذهنم میگوید: پهپادهای اسرائیلی است که بالای شهر میچرخند. دیشب حسن هماین را میگفت. صدا اما نمیرود و کش مییابد و در سوریه این که میشد پشت سرش انتحاری به خاکریز میزد. از خواب میپرم. صدای پنکهیی است که گوشهی اتاق کار میکند...
زیر قبهی سیدالشهداء علی رجبی را دیدم که نماز میخواند. روزها بود که در ارتباط بودیم و با گروه خبرنگاری تا طریبیل آمده بود، اما نتوانسته بودیم هم را ببینیم. میخواستم بگویم که با هم به لبنان برویم. ایستادم به زیارت خواندن. سر که بلند کردم نمازش را خوانده بود و رفته بود...
در ستاد حرکت طوفان بلاحدود دو خط پی گرفته میشود: حمید در بغداد مانده و پی اردوکشی سنگین ایرانیهای شیعی و عراقیهای سنی است تا مرز را بکشند و انتفاضهی اردن را کلید بزند. من اما پی تثبیت شریانهای بیادهام که در الانبار تا طریبیل باز کردهییم و توسعهی آن تا رأسالناقورة....
به عادت روزهای پیادهروی از خانه به عتبه، پس از نماز صبح نشستهام و مسیر روز را مرور میکنم. امروز روی نقشه رسیدهام پای بلندیهای جولان و کنج مرز سوریه و اردن و فلسطین اشغالی، پشت رود یرموک...
امتداد حرکت طوفان بلاحدود از غرب عراق به جنوب شام و تکرار تجربهی طریبیل چه گونه است؟ حضور نرم در مرز سوریه و اردن در درعا و حضور سخت پای ارتفاعات اشغالی جولان؛ خیمه زدن سوریها و دیگر نیروهای امت آن جا و دعوت برای دست دادن اردنیها، عشائر و فلسطینیتبارها، از آن سو به آنها...
همآن وقت دو دسته بودیم که برخی قطع صدور نفت عراق به اردن به دست حاضران در طریبیل را اشتباه میدانستند و دیگرانی که با فرض اردن به عنوان عقبهی اسرائیل، از آن دفاع میکردند. پس از فرمان حضرت رهبر به قطع نفت اسرائیل به گمانم تکلیف کار در محور طریبیل و حتا باکو به جیحان روشن است...