تا آن شب رانندههای سبک و سنگین و شخصی و نظامی میایستادند و میخواستند تا با آنها سوار شوم و جلوتر بروم. او اما خودرویش را کنار خیابان خاموش کرد و با من پیاده مسافتی را تا نقطهی چاووش شهر و حرم شهدای گمنام آمد...
لقد خلقنا الإنسان في کبد. زیارت پیاده از خانه به عتبه هیچ آنش تهی از رنج نیست؛ رنجآمیختهترین مناسکی که میشناسم...
فراوان میشود که کسانی نگه میدارند و میخواهند تا جایی جلوتر و حتا تا مرز برسانندم. میگویم: نمیخواهم زیارتتان ناقص شود. در نمییابند. توضیح میدهم: نائب زیارت شمایم و اگر با شما بیایم زیارت پیادهتان ناقص میشود...
نگهبان کارگاه عمرانی خط آهن کرمانشان به خسروی بود. میگفت: شبها که در اختیار خودم استم، خودروم بر میدارم و از کرمانشان و اسلامآباد مسافر سوار میکنم و رایگان تا مرز خسروی میبرم....
همآن قدر که باد پیادهروی عمیق اربعین در جادهها و گردنههای ایران را سخت میکند، ابر آسان میکند؛ با سایهاش. آن وقت تازه میفهمی از چه حضرت الاه بر سر بندههای برگزیدهاش ابر سایهگستر مینهاده است...
وسط هفتادودوملت کرمانشان هیأت دارند و موکب زدهاند و در آمیزهیی از خاک و گرما در ورود اسلامآباد کار یاد جوانها میدادند. حتا عضو مجمع فعالان مردمی اربعین نبودند و با آب و چای موکبشان را سر پا نگاه داشته بودند. نمونهیی از معکوس شدن روند کنش از مرکزگرایی در عملیات اربعین...
مردم شیعهی کرمانشان ذبیحهی یارسانها را نمیخورند؛ دارم فکر میکنم که دوسه روز راه از کرمانشان تا کرند تا پاطاق را اگر یارسانها روی مسیر پیادهروی اربعین موکب بزنند چه خواهیم کرد...
میدان در گاراژ کرمانشان نشانی خروجی شهر را از یک افسر راهور پرسیدم و حرفمان باز شد. گفتم: امام حسین سختترین کار را کرد و ما سختترین کار را برای او باید بکنیم. پرسیده بود: پیاده از خانه از چه به عتبه میروی...
به هیأتش میخورد که فرمانده پلیس منطقه باشد. نگران بود که تنها روی جادهام. همآن کنار جاده قدری صحبت کردیم. گفت: من دورهی کویر دیدهام. نیمساعت بعد با رانندهاش کنارم ایستاد: قدری آب یخ و خوردنی خنکی گرفته بود. او که رفت هوا رو به غروب بود اما دیوارهای شهر دیده میشد...