دستکش بنائی نمیپوشیدم؛ برای دستم بزرگ بود و دستم عرق میکرد و دستکش لق میزد. پدر آجرهای لفتون را جفت میکرد و بی آن که منتظر بماند از کف حیاط به نیمطبقه نیمساز پرتشان میکرد و در هوا میگرفتمشان. در پرت و گرفت تند تنها گاه رد خون را بر آجرهای زرد و تیز تل شده میدیدم...
گزار نهادن است؛ گذار رفتن است؛ ادا کردن نهادن است و عبور کردن رفتن است...
عبدالله سرکارگر پدر بود و صبحهایی که کارگر پدر میشدم بوی عطر محمدی او را میداد. آن تابستان میخواستم به او خواندن و نوشتن بیاموزم اما خستهتر از آن بودیم که بشود. سالها بعد پشت پادگان آموزش مدافعان حرم به این فکر میکردم که درستش آن بود که من از او لهجهی افغانی میآموختم...
حقوق عرفی در نبود وحی برساخته شده است. دیوار کج قانون از مشروطه تا اکنون در محیط ایران اسلامی کج از حکم شریعت بالا رفته است...
قانونگزاران عرفی مجلس شورا در پیشنویس قانون موسوم به حمایت از زنان اذن خروج زنها از منزل شخصی و ملی را از ولی شرعی به قاضی مأذون توسعه دادهاند. در تمام این ماهها به این فکر میکنم که با بیان معصوم در ملعون بودن آن زن بیاذن در زبان فرشتهها چه چاره کردهاند؟ یا چه...
ما در کوچهی بزرگمهر مینشستیم و برادر شیخ شهید، مرتضا مطهری، در کوچهی انوشیروان. پدر از سر ارادت به شیخ، خردهکاری خانهی ایشان را پذیرفته بود و همه چیز در آن خانه در هم گوریده بود. یک قلمش: سر ملاط ساختن با دم بیل که همقدم بود حباب روشنایی کلاسیک پذیرایی را انداختم و شکست...
بیشتر شوخی و خنده بود و عبدالله را شماتت نکردم اما سرم آمد. پدر سیمانکاری آن دیوار را به او سپرده بود و تازه داشت کارگر ماهرش میشد و ملاط سیمان شره میکرد و نمیایستاد و شاید ریسه میرفتیم. سالها بعد در خانهام آن دیوار آستر میخواست و خودم دست به کمچه بردم و شره میکرد...
پدر خردهکاری قبول نمیکرد. از صفر طراحی میکرد و گود بر میداشت و آجر روی آجر مینهاد و بالا میآمد، و کلید را تحویل مالک میداد. معماری از ریشه را در آن تابستانهایی که کارگر ساده و دستیار پادوی پدر بودم از استاد حسین معمار آموختم...
پدر در خانه آرام و نرم بود و با کتاب خواندن و اخبار دیدن میگذراند. سر ساختمان اما جدی و اندکی تلخ بود. عجیبترین صحنه اما هنگامی بود که با صاحبکار بحثش میشد و حتا دعوا میکرد. آن سالها نظام مهندسی سخت نمیگرفت و صاحب کار دستکاریهای خطا و گاه خطرناکی در ساخت خانه میکرد...
عصر که پدر از سر کار میآمد یک سکهی دو تومانی به من میداد تا روزنامه بخرم و تا دم غروب ستون به ستون برایش بلند بخوانم. نصف راه مدرسه را میرفتم تا به دکهی مطبوعات برسم و دو گزینه داشتم: اطلاعات، کیهان. همیشه اطلاعات میخریدم. برای ستون دو رکعت عشق که خاطرات کوتاه جنگ بود...