آن قهوهخانه در دل درهی پاطاق هر چه بود حزباللهی نبود و این را از دیوارکوبهاش میشد فهمید. دو دیوارکوب در دوطرف اما جلب توجه میکرد: ستارخان، حاج قاسم...
ایدهی تبلیغ تشیع با لفهی دوپیازهی سیبزمینی و گوجه در شهر سنینشین و سلفیزدهیی چون سرپلذهاب بسی درخشان است؛ که البته در شکل و اجراء مدیون مناسک اربعینیم...
بریده بودم؟ نمیدانم. هر چه بود پیش از ظهر روی یکی از تختهای آن قهوهخانه خوابیدم و پس از نماز دخل یک دمابان چای را در آوردم. شک داشتم که این تغییر و تأخیر درست بوده باشد تا در درختی ساکت و خلوت تنگهی پاطاق گوشیم زنگ خورد؛ لحظههایی بعد قبراق روی آنتن زندهی شبکهی افق بودم...
پیادهروی اربعین از حضرت حسین به ما چه میآموزد؟ کرامت؟ استقامت؟ به گمانم: رنجآگاهی؛ اختیار رنج با چشمهایی گشوده...
گفت: اسمم را بنویس. گفت: به کربلاء که رسیدی بگو گناه من چه بوده است که نمیتوانم بیایم. پزشک به خاطر بیماری قلب از گرما و فشار و ازدحام منعش کرده بود. گفتم: دعا میکنم حضرت سیدالشهداء دستش را روی قلب شما بگزارد...
پیاده از خانه؛ به روایت محمد مهدی فاطمی صدر. ۸ شهریور ۱۴۰۲؛ برنامهی در مسیر حسین، شبکهی افق سیما...
https://cdn1.iribtv.ir/mp4/20230830/ofogh/2023-08-30_14-31-00.mp4
یکچند دقیقهی پیش کنار زده بودند و صندوق عقب را بالا داده بودند. بهشان که رسیدم سلام کردم و تعارف کردند. یکچند دقیقهی بعد لقمه دست به دست میکردیم و نشانی دادنمان تا محلههای قم و طهران رفته بود و میخواستند نفر چهارم خودروشان باشم. پیادهروی اربعین پهنهی زودآشنایی است...
پشت لباسشان عنوان پویش کرمانشاه دروازهی کربلاء نوشته شده بود. پیش از آنها اما دوچرخهسوار پیشین با عنوان من طهران إلی کربلاء روی بستهی بارش از کنارم رد شده بود...
آدمهای مدرن از تنها شدن با خودشان میترسند؛ هماین است که حتا زیر دوش موسیقی میشنوند و یا زندان انفرادی شکنجهشان میکند. پیادهروی عمیق اربعین اما روزهای فراوان و ساعتهای فراوان کف کوه و بیآبان تو را با خودت تنها میکند؛ و این شروع بسی اتفاقها است...
بسی از یارسانهای شهر صحنه گویا امام علی بن ابی طالب را خدا میدانند. با این همه، همدلیشان با زائران پسر خداشان چندان رنگی ندارد، و این برایم عجیب است...
پسر از خانوادهی یارسان بود و مسلمان شده بود و طلبه، و طرد شده بود. پدر که فوت کرده بود را با سنت اسلامی کفن و دفن کرده بود، با وجود همهی شمشیرکشیهای عموها و دیگر همکیشهای سابق...
تکیهی کلامشان این است: ایمان مردم کم شده است. و اشارهشان به گرانیهای امسال است و شهرآشوبیهای پارسال. و انتظار داشتهاند که جادهی سوارههای اربعین را خلوت ببینند که نمیبینند و پیادهها را هم باید ببینند؛ و خوب این کلافهشان میکند...
در خلوتی اول صبح، بیرون شهر صحنه گرفتار یک گله سگ ولگرد شده بودم. تلاش میکردم با عصایم بتارانمشان اما از رو نمیرفتند. یکی از محلیها با خودرویش رد میشد و شل کرد و آرام میان من و آنها راند تا بتوانم از آنها فاصله بگیرم. از رفع خطر که مطمئن شد بی حرف گازش را گرفت و رفت...
سویهیی از یارسانها را مسلمان باید دانست و سویهیی از آنها با باور به تناسخ و علیاللهی کافرند. میگفت: بسی از نسل تازهی یارسان دیگر آن باورها را ندارند و حتا در ظاهر هم آن سبیل معروف را نمیگزارند. دارم فکر میکنم که یارسانهای کافر برای ما خطرناکترند یا سکولارهای کافر...
وضعیت سخت اقتصادی با موکبهای اربعینی در ایران چه کرده است؟ موکبهای دولتی کرکرهشان پایین بود. موکبهای مردمی بیشتر شده بودند با محتوای سادهتر. بسنده به آب و چای و جای خواب معمول بود و ناهار و شام ندادن. راه آن موکب دم تنگهی کلداوود هم نان لواش و گوجهی فرنگی محلی بود...
به آن کاروان پیاده از طهران، در همدان تعدادی خانم هم ملحق شده بود. به یکی از رفقای کرمانشان گفتم تا بهشان به تعداد پوشیه برساند، تا هم در رسانهی ایران و هم جادهی عراق راحت باشند. در کرمانشان گفتم تا هزینهاش را بدهم. گفت: تا برسید، بانی پیدا کرد. نذر نقاب در مسیر اربعین...
زنگ زده بود و استخاره میخواست و مصحف همراه نیاورده بودم. از آن جوان پرسیدم. گفت: هماین سربالایی را برو تا به داخل روستا برسی. آن جا زنگ یک خانه را بزن و نشانی فلانی را بگیر که کلیددار حسینیه است. قدری امیدوار شدم. پیش از این فکر میکردم که چیزی بیش از جمعخانه نداشته باشند...
با خودروی پایهبلندش روی جادهی بیستون پی زائرهای پیادهی عتبات بود. خانهی برادرش در آن روستای باصفاء هم مضیف زائرهایی بود که پذیرایی میکردند. انتظار این یکی را اما نداشتم. گفت: ما یک صندوق داریم که به زائرهای عابر پول دستی هم میدهیم...
موکبهای ایرانی این سالها برای زائرهای سواره ساخته شدهاند و برای زائرهای پیاده مناسبسازی نشدهاند. زائر پیاده نه زانو دارد و نه کمر، و میز و صندلی پذیرایی به کارش نمیآید و پی جایی است که بتواند پا دراز کند یا دراز شود. موکب هم بر جاده باید باشد و نه در عمق و در سربالایی...
پرسیده بودند: از چه گزارش نمیدهید؟ احساس میکردم حرفش آن است که خانمهای متشرعی که در آن هیأت وموکب فعال استند خوش ندارند تصویرشان روی میز مدیران شهر دست به دست شود؛ و قید گزارش دادن را زده بود. این حد از انضباط در مبانی شاید تنها از یک طلبهی حوزوی با پدری ارتشی بر میآمد...
مدرسهی شرعیهی سرپلذهاب موکب اسکان طلبههای شهرهای مختلف شده بود که از مرز خسروی به اربعین عراق میرفتند. توانایی مدیر و ارکان آن از تغییر وضعیت از پختن املت ربی به پخت و پز تحلیلهای پیشرفته از جریانهای مذهبی در شهر و استان حیرتآور بود...
از گردنهی قراویز بالا میآیم و دلم با شهید حاج حسین همدانی است؛ زادگاه لشکر انصارالحسین زیر پایم است. حاجی حجت آن است که سرنوشت را برای ما نوشتهاند و اگر نه به شهادت رساندن جان از میان این همه نشد، نشد است...
غروب بازیدراز در مسیر اربعین را که میبینیم فکر میکنم چه کسانی این غروب را از روی آن ارتفاع دیدند و به آرزوی دور به کربلاء رسیدن فکر کردند، چه رسد به پیاده رسیدن: محسن حاجبابا، رسول حیدری، علی موحد دانش، محسن وزوایی، مجید فتحنایی، اصغر وصالی، علی اکبر شیرودی، غلامعلی پیچک...
در خیابان اصلی قصرشیرین، کشاورزهای شهر میهمان چای موکب کشاورزهای رودسری استند و حرف به سرعت به برنج رفته است. من از عکسهایی که روی گوشی از شالیزارهاشان به هم نشان میدهند چیزی در نمییابم اما قصرشیرینی دست آخر دست تسلیم بالا میآورند؛ میگویند: اما بادنجان این جا بینظیر است...
نرسیده به قصرشیرین آبم ته کشیده است. به پایگاه جادهیی ۱۱۵ رسیدهام. میخواهم بگویم: یک گرمازدهی خودمعرفم و میخواستم خودم بیایم و نه این که شما بالای سرم بیایید. نمیگویم. میخواهم بگویم: با یک بطری آب که مبانی روائی پیادهروی اربعین کسی را انکار نمیکنند. نمیگویم...