📌 معرفت کبوتر به #امام_کاظم علیهالسلام
✍ علی بن ابوحمزه ثمالی حکایت نماید:
🔰روزی یکی از دوستان حضرت #ابوالحسن امام موسی کاظم علیه السلام به دیدار آن حضرت آمد؛ و حضرتش را به میهمانی در منزل خود دعوت کرد.
🔰#امام علیه السلام دعوت دوست خود را پذیرفت و به همراه آن شخص حرکت کرد تا به منزل او رسید.
همین که حضرت وارد منزل شد، میزبان تختی را مهیّا نمود و امام کاظم علیه السلام بر آن تخت جلوس فرمود.
چون صاحب منزل به دنبال آوردن غذا رفت ، حضرت متوجّه شد که یک جفت کبوتر زیر تخت در حال بازی و معاشقه با یکدیگر می باشند.
🔰وقتی صاحب منزل با ظرف غذا نزد حضرن وارد شد، امام علیه السلام در حال خنده و تبسّم مشاهده کرد، از روی تعجّب اظهار داشت: یاابن #رسول_اللّه ! این خنده و تبسّم برای چیست؟
🔸حضرت فرمود: برای این یک جفت کبوتری است ، که زیر تخت مشغول شوخی و بازی هستند، کبوتر نر به همسر خود می گوید: ای انیس و مونس من ، ای عروس زیبای من ! قسم به خداوند یکتا! بر روی زمین موجودی محبوبتر و زیباتر از تو نزد من نیست ؛ مگر این شخصیّتی که روی تخت نشسته است .
صاحب منزل با تعجّب عرضه داشت: آیا شما زبان حیوانات و سخن کبوتران را هم می فهمید؟
🔸امام علیه السلام فرمود: بلی ، ما #اهل_بیت رسالت ، سخن حیوانات و پرندگان را می دانیم ؛ و بلکه تمام علوم اوّلین و آخرین به ما داده شده است.
📚 #بحار_الانوار، ج۴۱، ص۵۶.
#شعار_ما_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@fatemiyeh_banovan
🔴 #ملاک_ناراحتی
💠 اول ازدواج شناخت زیادی از او نداشتم. یک روز، #بشقاب از دستم افتاد و شکست. دست و پایم را گم کردم. تکههای بشقاب را دور ریختم و فکرهای جور واجوری درباره برخورد #ابوالحسن از ذهن گذراندم. این ماجرا را دو ماه پنهان کردم. اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم: "میخوام موضوعی رو بگم اما میترسم ناراحت بشی." دو زانو رو به رویم نشست و گفت: "مگه چی شده؟" گفتم: "فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست." منتظر ادامه حرفم بود، گفت: "خب بعد چی شد؟" با تعجب گفتم: "هیچی دیگه. شکستهها رو ریختم دور که تو نبینی و دعوام کنی." #خندهاش فضای اتاق را پر کرد و گفت: "همين؟! فدای سرت!" نفس راحتی کشیدم. خندهاش را خورد و با #جدیت گفت: "هر وقت از فرمان #خدا سرپیچی کردی ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی."
#شهید_ابوالحسن_نظری
#شعار_ما_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@fatemiyeh_banovan
سایت :
http://www.fatemiyeh-houra.com
🔴 #ملاک_ناراحتی
💠 اول ازدواج شناخت زیادی از او نداشتم. یک روز، #بشقاب از دستم افتاد و شکست. دست و پایم را گم کردم. تکههای بشقاب را دور ریختم و فکرهای جور واجوری درباره برخورد #ابوالحسن از ذهن گذراندم. این ماجرا را دو ماه پنهان کردم. اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم: "میخوام موضوعی رو بگم اما میترسم ناراحت بشی." دو زانو رو به رویم نشست و گفت: "مگه چی شده؟" گفتم: "فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست." منتظر ادامه حرفم بود، گفت: "خب بعد چی شد؟" با تعجب گفتم: "هیچی دیگه. شکستهها رو ریختم دور که تو نبینی و دعوام کنی." #خندهاش فضای اتاق را پر کرد و گفت: "همين؟! فدای سرت!" نفس راحتی کشیدم. خندهاش را خورد و با #جدیت گفت: "هر وقت از فرمان #خدا سرپیچی کردی ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی."
خاطره از همسر
#شهید_ابوالحسن_نظری
#شعار_ما_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@fatemiyeh_banovan
سایت :
http://fatemiyeh-houra.com/pay-cash/