eitaa logo
مؤسسہ‌خیریہ‌فرهنگےفاطمیہ‌بانواݩ
163 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
107 فایل
برنامــه هاے کانال: چهـل حـدیث امام خمینے نهـج البلاغهـ..📚 شهــدا...❤🕊 ٺفسیــر قـرآن کلام ائمــه وبزرگـان،📖 انٺظار فـــرج🌱 روابط‌زوجین...📚 ارٺباط با ادمــین👇 @fatemiyeh_admin88
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 معرفت کبوتر به علیه‌السلام ✍ علی بن ابوحمزه ثمالی حکایت نماید: 🔰روزی یکی از دوستان حضرت  امام موسی کاظم علیه السلام به دیدار آن حضرت آمد؛ و حضرتش را به میهمانی در منزل خود دعوت کرد. 🔰 علیه السلام دعوت دوست خود را پذیرفت و به همراه آن شخص حرکت کرد تا به منزل او رسید. همین که حضرت وارد منزل شد، میزبان تختی را مهیّا نمود و امام کاظم علیه السلام بر آن تخت جلوس فرمود. چون صاحب منزل به دنبال آوردن غذا رفت ، حضرت متوجّه شد که یک جفت کبوتر زیر تخت در حال بازی و معاشقه با یکدیگر می باشند. 🔰وقتی صاحب منزل با ظرف غذا نزد حضرن وارد شد، امام علیه السلام در حال خنده و تبسّم مشاهده کرد، از روی تعجّب اظهار داشت: یاابن ! این خنده و تبسّم برای چیست؟ 🔸حضرت فرمود: برای این یک جفت کبوتری است ، که زیر تخت مشغول شوخی و بازی هستند، کبوتر نر به همسر خود می گوید: ای انیس و مونس من ، ای عروس زیبای من ! قسم به خداوند یکتا! بر روی زمین موجودی محبوبتر و زیباتر از تو نزد من نیست ؛ مگر این شخصیّتی که روی تخت نشسته است . صاحب منزل با تعجّب عرضه داشت: آیا شما زبان حیوانات و سخن کبوتران را هم می فهمید؟ 🔸امام علیه السلام فرمود: بلی ، ما رسالت ، سخن حیوانات و پرندگان را می دانیم ؛ و بلکه تمام علوم اوّلین و آخرین به ما داده شده است. 📚 ، ج۴۱، ص۵۶. @fatemiyeh_banovan
🔴 💠 اول ازدواج شناخت زیادی از او نداشتم. یک روز، از دستم افتاد و شکست. دست و پایم را گم کردم. تکه‌های بشقاب را دور ریختم و فکرهای جور واجوری درباره برخورد از ذهن گذراندم. این ماجرا را دو ماه پنهان کردم. اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم: "میخوام موضوعی رو بگم اما می‌ترسم ناراحت بشی." دو زانو رو به رویم نشست و گفت: "مگه چی شده؟" گفتم: "فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست." منتظر ادامه حرفم بود، گفت: "خب بعد چی شد؟" با تعجب گفتم: "هیچی دیگه. شکسته‌ها رو ریختم دور که تو نبینی و دعوام کنی." فضای اتاق را پر کرد و گفت: "همين؟! فدای سرت!" نفس راحتی کشیدم. خنده‌اش را خورد و با گفت: "هر وقت از فرمان سرپیچی کردی ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی." @fatemiyeh_banovan سایت : http://www.fatemiyeh-houra.com
🔴 💠 اول ازدواج شناخت زیادی از او نداشتم. یک روز، از دستم افتاد و شکست. دست و پایم را گم کردم. تکه‌های بشقاب را دور ریختم و فکرهای جور واجوری درباره برخورد از ذهن گذراندم. این ماجرا را دو ماه پنهان کردم. اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم: "میخوام موضوعی رو بگم اما می‌ترسم ناراحت بشی." دو زانو رو به رویم نشست و گفت: "مگه چی شده؟" گفتم: "فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست." منتظر ادامه حرفم بود، گفت: "خب بعد چی شد؟" با تعجب گفتم: "هیچی دیگه. شکسته‌ها رو ریختم دور که تو نبینی و دعوام کنی." فضای اتاق را پر کرد و گفت: "همين؟! فدای سرت!" نفس راحتی کشیدم. خنده‌اش را خورد و با گفت: "هر وقت از فرمان سرپیچی کردی ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی." خاطره از همسر @fatemiyeh_banovan سایت : http://fatemiyeh-houra.com/pay-cash/