﷽ ؛ 💖 #معجزه_اذان 💖
🍎 نزدیک اذان صبح بود. توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپّه می دادیم به نتیجه نمی رسید. ابراهیم رفت نزدیک تپّه رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت. هر چه گفتیم: «نگو! می زننت!» فایده ای نداشت.
🍎 آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد. هوا که روشن شد هجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند. فرمانده آنها هم بود؛ در حین بازجویی گفت آنهایی را که نمی خواستند تسلیم شوند، فرستادم عقب؛ پشت تپّه هیچ کس نیست.
🍎 پرسیدم چرا؟
گفت : «به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید و برای حفظ اسلام باید به ایران حمله کنیم. باور کنید ما هم مثل شما شیعه هستیم» وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند در جنگیدن با شما تردید می کردیم.
🍎 امّا امروز صبح وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای بلند نام امیرالمؤمنین را آورد، با خودم گفتم: «داری با برادرای خودت می جنگی! نکنه مثل ماجرای کربلا...» دیگه گریه امان صبحت به او نداد.
🍎 دقایقی بعد ادامه داد: «برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نکنم، حالا خواهش می کنم بگو مؤذن زنده است یا نه؟»
🍎 گفتم: « آره زنده است، تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند.»
📚 سلام بر ابراهیم، خلاصه صفحه 134 تا 137
🌍 eitaa.com/fatemiyoon18 _ir ایتا
🌍 sapp.ir/fatemiyoon18 .org سروش
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید