حجاب تحمیلی نیست
حجاب عشق و علاقه شخصیه
حجابی که امروز به اجبار پدر
حفظ بشه
《فردا به اجبار دوستت کشف میشه!!!
•
•
همهیِ شهر پر از بویِ خداست،
عابرى گفت که این مطلقِ نادیده کجاست؟
شاپرک پر زد و با رقصِ خود آهسته سرود:
چشمِ دل باز کن،
این بسته به اَفکار شماست!🦋💙
«فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ» - الرحمن
کدامین نعمتهایِ خدایتان را اِنڪار میکنید؟
خدایم، کدام نقطهی زمین از تو خالیست، که خلق تو را در آسمان میجویند؟🧐🧡
❪🌿🏡❫
«إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ» - شعرا/۸۹
مگر کسى که با روح و قلب پاک به سوىِ خدا آيد.🌱
وقتی خداوند مانع خواستههایت میشود راضی باش، چون #منعِخدانعمتاست.
در بدن بخشی است که اگه سالم باشد کل بدن سالم است و اگر فاسد باشد کل بدن فاسد میشود و آن قلب است💚
❪🌸🌿❫
«اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبَادِهِ»
خداوند یکتا نسبت به بندگانش مهربان است.🌱 - شوری/۱۹
رفیق، گذشته را شکر کن و به آینده اُمیدوار باش! اکنون را نعمتی بدان که میخواهی گذشته خود را به آینده پیوند بزنی و زندگیِ خود را بسازی💜
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
× بسیار هم عالی .
خب ، چه کمکی از دست من بر میاد ؟
- اِهم .
راستش من میخواستم .
وای حالا چه جوری بهش بگم !
هوف !
زیر لب صلواتی فرستادم و سعی کردم جدی و محکم حرفم رو ادامه بدم .
- راستش من میخواستم انتقالی به دانشگاه شمال بگیرم .
رستمی ابرویی بالا انداخت و کمی سرش رو خاروند .
× جسارتا چرا ؟!
- شنیدم اونجا وضعیت شغلی خیلی خوبی داره .
× اما این خواسته شما توی این موقعیت اصلا امکان پذیر نیست !
با آرامش گفتم :
- بله میدونم .
فقط خواهشا شما یه جوری سعی کنید این انتقالی رو برای ما دو نفر بگیرید .
راستی پدر هم بسیار سلام رسوندند.
رستمی با شنیدن جمله آخرم خودش رو جمع و جور کرد و با صدایی که سعی داشت نلرزه گفت :
× بسیار خب .
پس تا فردا صبر کنید ، ببینم چی کار میتونم کنم .
لبخندی زدم .
- من این رو جواب خوبی تلقی میکنم .
پس منتظر جواب تون هستم .
با اجازه .
روی صندلی نشست و گفت :
× به سلامت .
به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی باز به سمتش برگشتم .
- آها راستی .
لطفا کسی از این موضوع چیزی متوجه نشه .
×چرا ؟!
لبخندی زدم .
- با اجازتون .
چه قدر از این رستمی بدم میاد !
میخوام سر به تنش نباشه .
مرتیکه فوضول .
نگاهی به آنالی کردم و با چشم و ابرو بهش فهموندم از اتاق خارج بشیم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
روی پله های آخر بودیم که دستم توسط آنالی به عقب کشیده شد .
+ مروا !
تو چه فکری توی اون سرت میگذره !
میخوای بری شمال ؟!
کدوم وضعیت شغلی خوب ؟!
دیوونه شدی ؟!
میخوای بری خوابگاه !
تو ! مروای فرهمند !
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
- بله ، میخوام برم شمال !
حالا تو به اون چیزاش کاری نداشته باش !
کلافه گفت :
+ من نمیتونم توی خوابگاه بمونم !
نمیام خوابگاه !
حالا رستمی گفته تا فردا صبر کنید ، تو تا فردا میخوای کجا بمونی ؟!
نگو خونه شما که مامانم سایه ام رو با تیر میزنه ها .
از من گفتن بود .
نگاهم رو ازش گرفتم و از پله ها پایین اومدم .
- خونه شما که نه !
یه جای خیلی خوب میریم .
آنالی بیا برو بوفه یه چیزی بخر که حسابی گرسنمه .
+ خیلی خوب بحث رو عوض میکنی ها !
پول ندارم خانوم خانما !
به روبروم نگاهی انداختم و سریع به سمت آنالی برگشتم .
مچ دوتا دستش رو گرفتم و گفتم :
- ببین آنالی !
اونجا رو ببین .
اون مریمه ، می بینیش ؟!
برو پیشش ازش راجبه کاملیا بپرس !
بدو تا نرفته !
دستش رو از دستم جدا کرد و بدون هیچ حرفی به سمت مریم دودید .
دستی به لباس هام کشیدم و گوشه ای روی پله ها نشستم .
در حال فکر کردن بودم که دو تا دختر چادری کنارم ایستادند ، تمام حواسم به سمت صحبت هاشون رفت.
× گفتی کاروان راهیان نور کی میان ؟!
= از فاطمه شنیدم که می گفت اون دختره که گمشده رو پیدا نکردند ، احتمالا سه روز دیگه میان .
× ای وای طفلک !
دختری که قدش بلند تر بود با خنده دستای اون یکی دختره رو گرفت و گفت :
= راستی !
میدونی اون پسره هم باهاشون بوده !
× کدوم پسره ؟!
= همین داداش آیه حجتی ، آیه اون دختره بود که پارسال اینجا بود بعدش رفت .
داداشش که اسمش آراده ، آراد حجتی .
آخرین سالی که من دیدمش سه ، چهار سال پیش بود که با هم رفتیم راهیان نور بعدش دیگه گفتن مدیریت رو بر عهده یه نفر دیگه گذاشتن .
حالا امسال هم دوباره رفته ، اگر میدونستم که امسال هم رفته اولین نفر بودم که ثبت نام می کردم .
دستام رو مشت کردم .
دختره بی حیا !
چادر سرش میکنه بعد دنبال پسره مردمه !
چقدر فرق هست بین این دختر و مژده .
مژده ی من به کسی چشم نداشت .
با این که دختر بود ، ولی غیرت داشت.
برای ناموس دیگران احترام خاصی قائل بود .
چقدر دلم براش تنگ شده بود .
آراد .
الان چیکار میکنه ؟!
حتما داره برای مراسم عقد و عروسیش برنامه ریزی میکنه .
شایدم داره با نامزدش چت میکنه .
پوزخندی زدم و از روی پله ها بلند شدم و خیلی سریع از کنارشون رد شدم .
اصلا دیگه نمیخواستم به آراد فکر کنم !
به سمت درختی رفتم که آنالی اونجا نشسته بود .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
کنارش نشستم و گفتم :
- خب شیری یا روباه ؟!
مریم اون شب اونجا بوده یا نه ؟!
لبخندی زد و به سمتم برگشت :
+ اوهوم .
اونجا بوده ، گفت کاملیا اصلا تو حال و هوای خودش بوده ، حتی وقتی پلیس ها هم اومدن نتونسته فرار کنه ، چون خیلی خورده بود و اصلا درک نداشت توی چه موقعیتی هست .
آها !
راستی گفت که ساشا هم اونجا بوده ها !
تو ندیدیش وگرنه بوده .
- خودش چه جوری الان اینجا بود پس ؟!
مگه اینا رو نگرفتن ؟!
+ گفت که فرار کردن .
پلیس ها افتاده بودن دنبالشون ولی بهشون نرسیده بودند.
- باید اینا هم می رفتن اون تو آب خنک می خوردن .
ولی خوشم اومد !
کاملیا حقش بود !
از روی صندلی بلند شدم و دست آنالی رو گرفتم :
- یالا بلند شو بریم که دیر میشه .
در حالی که بلند می شد گفت :
+ کجا بریم ؟!
- یه جای خیلی خوب .
+ عجب ...
- بلی .
به سمت ماشین راه افتادیم .
سریع سوار شدم و به طرف ساندویچی راه افتادم .
جلوی ساندویچی پارک کردم و از آنالی خواستم دوتا ساندویچ فلافل برامون بگیره .
سرم رو گذاشتم روی فرمون و به آینده نامعلوم مون فکر کردم .
این فشار ها خیلی روم اثر گذاشته بود .
خیلی بی حوصله و کم تحمل شده بودم .
برای هر چیز کوچیکی از کوره در میرفتم .
خدایا خودت کمکم کن .
نمیخوام دل کسی رو بشکونم .
تو حال و هوای خودم بودم که تقه ای به شیشه خورد.
سرم رو بلند کردم که ...
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
سرم رو بلند کردم که با چهره آشفته کاوه روبرو شدم .
اشاره کرد که از ماشین پیاده بشم .
ولی بی اعتنا به حرفش شیشه رو کشیدم پایین .
با صدایی که سعی داشتم زیاد بالا نره گفتم :
-تو ... تو اینجا چیکار میکنی ؟!
دستی توی موهاش کشید و نگاهی به جلو کرد .
× تعقیبت کردم .
مروا برگرد خونه .
آره میدونم چه اتفاقاتی برات افتاده ، نمیخوام هم خطاهای مامان و بابا رو نادیده بگیرم ولی مامان حالش خیلی بده ، یعنی اصلا هیچ اطلاعی نداشته .
به بابا هم که فرصت ندادی اصلا صحبت کنه.
لبم رو گزیدم و با دستم محکم فرمون رو ، فشار دادم .
- خطاهای مامان و بابا !
خودت چی ؟!
خودت کجا بودی اون مدت !
× مروا من شرمندتم .
خواهش میکنم برگرد .
- بعد از اون تهمت های که جلوی کامران بارم کردی ، انتظار داری برگردم؟
کاوه من خواهرت بودم .
از بچگی با هم بزرگ شدیم .
تو چطور ... چطور تونستی همچین فکرایی درباره من بکنی ؟!
من شاید چادر سر نکنم یا حجاب آن چنانی نداشته باشم ، ولی تا حالا ...
دیگه نتونستم ادامه بدم و به جلو خیره شدم .
× مروا من اشتباه کردم .
اصلا من غلط کردم .
بیا و برگرد .
انگشت سبابم رو به نشانه تهدید جلوش تکون دادم.
- به ولای علی قسم اگر یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه من رو تعقیب کنی یا دنبال من بگردی .
کاری میکنم که عذاب وجدان هیچ وقت رهات نکنه .
پس به نفعته دنبال من نیای ، داداشِ به ظاهر غیرتی .
میدونی که این تهدیدم رو عملی میکنم !
آنالی از ساندویچی بیرون زد که با داد گفتم :
- سوار شو بریم .
سوار شد ، به محض بسته شدن در توسط آنالی .
پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم .
گوشه ای نگه داشتم و ساندویج رو از دست آنالی گرفتم .
آنالی هم مثل خرس گرسنه شروع کرد به خوردن ساندویچ .
گازی ازش زدم و گفتم :
- چرا نوشابه نخریدی ؟!
به زور لقمه اش رو قورت داد .
+ چندر غاز پول بهم دادی بعد انتظار داری نوشابه هم بگیرم ؟!
آهی کشیدم .
- دیگه از این به بعد اوضاعمون همینه !
قبلا بابام بود ، الان خودمونیم و خدا .
مهم نیست .
با دهن پر گفت :
+ یعنی چی مهم نیست !
مروا تو که اصلا مشخص نیست میخوای بری کجا !
باید خونه بخریم ولی کو پول ؟!
- خونه رو که داریم ولی پول رو به هر حال لازم میشه .
باید حداقل ده میلیونی داشته باشیم .
+ کجا خونه داری تو ؟!
- شمال .
ولی فعلا نمی خوام کسی متوجه بشه که قراره بریم اونجا .
لبخندی زد و گفت :
+ بابا ایول !
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •