•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_ام
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و دستام رو با حوله خشک کردم .
- کاوه ماه محرم داره میادا !
کی نوبت میگیرید برای مشاور و کارهای دیگتون ؟!
+ امشب که بابا اومد باهاش صحبت میکنم.
اگر موافق بود پس فردا بریم برای آزمایش خون و این جور چیزا .
البته باید با مرتضی هم صحبت کنم ببینم نظر اونها چیه راجب تاریخ مراسم .
شربت ها رو توی یخچال گذاشتم .
- میگم این کامران با مامان اینا ور نداره بیاد اینجا !
توی این اوضاع قوز بالا قوز میشه .
کاوه نگاهی عصبانی بهم انداخت .
+ مگه اینجا کاروانسراست که هرکس از راه رسید بیاد اینجا پلاس شه !؟
لباس های چرک کاوه رو برداشتم و بهش چشم غره ای رفتم .
- مگه تو مامان رو نمیشناسی ؟!
این چند روزی که خاله خونه نیست ، مسلما مامان اجازه نمیده یکی یه دونه خواهرش با این وضعیتش بره خونه .
خب باید یکی باشه که ازش مراقبت کنه .
پس با این وجود صد در هزار درصد کامران همراه مامان میاد .
فقط شانس بیاریم که نیاد !
کاوه نفس کلافه ای کشید و با گفتن لا الله الا اللهی از آشپزخونه خارج شد .
ماشین لباسشویی رو هم روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم .
باید حداقل تا دو ، سه روز دیگه تصمیمم رو راجب علیرضا میگرفتم .
هم از این آشفتگی ذهنی بیرون می اومدم هم خیال اون رو راحت می کردم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•🌿💜🌿💜🌿💜•
#قاتل_قلب_من
#قسمت_چهل_و_دوم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
پس از بالا گرفتن دعوا بین من و همراه یکی از بیمارها فرصتی پیدا کردم که کمی با خودم خلوت کنم. هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که حضور ساجده رو در کنارم احساس کردم. روبروم زانو زد، دستش اومد زیر چونه ام و نگاهش خیره شد به چشمام.
+ با خودت چی کار میکنی دختر خوب؟ این رسمشه؟
بخاطر دو تا حرف که پشت سرت زدن اینجوری خودت رو باختی، کی چرت و پرت های عباس پور رو باور میکنه؟ کسی به اون اهمیت نمیده!
اصلا برو با آقای امیرخانی صحبت کن ببین دردش چیه!
چونهام رو از حصار انگشت هاش بیرون کشیدم.
- فکر کردی صحبت نکردم! بهش گفتم اگر مزاحمت ایجاد کنی به پلیس گزارش میدم!
چند بار دعوا بینمون بالا گرفت، اما حرف آدمیزاد حالیش نیست! اگر بخوام باهاش صحبت کنم دیگه مثل دفعه های قبل احترامش رو نگه نمیدارم، میزنم میکشمش! مرتیکه مریض!
دستم رو محکم گرفت و دلداریم داد.
+ حالا تو برو باهاش صحبت کن ببینم چی میشه!
پوزخندی زدم. - روانی شدم ساجده!
لبخند محوی زد. + چون میگذرد غمی نیست!
با خنده گفتم: - تا بگذرد درد کمی نیست!
بی اختیار لبخند پر کرد صورتش رو.
+ پاشو خوشگل خانوم، اول یه سر برو بخش کارهای نیمه تمومت رو تموم کن بعدش برو اتاق امیرخانی تا نرفته!
صدام هنوز ته مایه خنده داشت.
- ممنونم که کنارمی!
بدون اینکه اجازه صحبت کردن بهش بدم از اتاق خارج شدم.
سنگینی نگاه پرسنل رو بر روی خودم حس میکردم و در تلاش بودم آرامش نداشتهام رو حفظ کنم!
پس از تزریق آمپول های مختلف به بیماران و رسیدگی به چند سالمند فرصتی پیدا کردم که برای صحبت کردن به طرف اتاق آقای امیرخانی حرکت کنم!
#ادامهدارد...
•💜🌿💜•
تیـپ فـاطمیون🌼!'
••|🍬✨|••
حاجقاسممونفرمودن🙂☝🏽 :
ازخداوندیکچیزخواستم...
خواستمکه
خدایااگرمنبخواهمبهانقلاباسلامی
خدمتکنمباید
خودمراوقف انقلاب کنم✋🏼
ازخداخواستماینقدربهمنمشغلهبدهدکه
حتیفکر گناه همنکنم💔!'
#ویژھواقفینراھحاجقاسم🍃(:
#رهروانسرداریم...|••
تیـپ فـاطمیون🌼!'
••|💔🕌|••
#کربلا
#دلتنگی
اونجاڪہسٌھرابسِپھࢪۍگفت:
کٌجاسٺجـاۍِࢪِسيدَن🔗🚶♂
وَپَھنڪَࢪدَنِیِڪفَرش
وَبیخیـٰالنِشَستن..!؟🌿
دَࢪجَواببٰایَدگٌفت:بِینٌالحَࢪَمِـین..ッ♥️
#اَللّٰھٌمَّالࢪْزٌقنٰاحَࢪَمـ✋🏻💔|••
شبتون حسینے🌱
تیـپ فـاطمیون🌼!'
+تزریقانرژی😍💉
فَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ
فَيَكُونُ . . . خدا بخواهد غیرممکن
هم ممکن میشود! امیدوارم
همینقدر قشنگ برات بخواد🌱!
#صبحتونهندونهای😁🍉