eitaa logo
تیـ‌پ فـاطمیون🌼!'
140 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
428 ویدیو
5 فایل
#گمنامے که فقط برای شہدا نیست!' میتونے شھـید زنده باشے(: اما یه شرط داره☁💜 باید فقط برای خدا ڪار کنے! همسایھ مونہ!' @donyaeroooshan313 بھ گوشیم📞!' https://harfeto.timefriend.net/16324124018001 خادم کانال و ادمین تب🌼!' https://eitaa.com/Yamahdii_313z
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... ای وای آرایش نکردم !. سریع به سمت کیف لوازم آرایشیم میرم و ریمل رو بر میدارم و به مژه های نسبتاً بلندم میزنم خط چشمی میکشم که چشم هام رو کشیده تر نشون بده ... رژ لب کالباسی رنگی رو میزنم تا لب هام از بی روح بودن در بیاد ... ☆☆☆☆☆ +سلام بر مروا بانو ، چه خوشگل کردی شیطون بلا! چه خبر؟! _سلام بر آنالی خودم، مزه نریز یه چیزی سفارش بده که دارم از گرسنگی غش میکنم. + ای به چشم ، چی میخوری ؟ _یکم کاپوچینو و یک کیک خیس آنالی رو به گارسون کرد و گفت: آقا یک لحظه تشریف میارید؟ گارسون یه پسر جوون و قد بلند بود و معلوم بود از اون بچه مذهبیاس به دست چپش نگاه کردم حلقه ازدواج دستش داشت الان کیف میده یکم اذیتش کنما ... =سلام خوش آمدید امری داشتید آنالی: سلام ،ممنون... دوتا کاپوچینو و همینطور دوتا کیک خیس لطف کنید . =چشم با ابرو به آنالی فهموندم که الان وقت کرم ریزیه ... آنالی هم که مثل خودم هوشش بالا بود، زود قضیه رو گرفت ... دستش رو به طرف دست گارسون که در حال نوشتن سفارشاتمون بود برد و خیلی ناگهانی دستشو گذاشت روی دست گارسون ... گارسون هم مثل برق گرفته ها سر جاش میخکوب شد ... چند لحظه بعد به خودش اومد و به شدت دست آنالی رو پس زد و نعره ای به سرش کشید و گفت : به من دست نزنننن... اصلا انتظار همچنین عکس العملی رو ازش نداشتیم... با قیافه بهت زده بهش نگاه کردیم ... امّا اون بدون توجه به قیافه هامون ، با عصبانیت به سمت درب کافی شاپ رفت و اون رو به هم کوبید . من فکر میکردم که اینا همش تظاهره... آنالی فقط دستشو بهش زده بود ... چرا اینطوری شد؟! ما فقط شوخی کردیم ... از اونجا تنفرم نسبت به مذهبیا بیشتر شد و هم برام مبهم بود که چرا همچین عکس العملی نشون داد ؟ تمام پسر های دانشگاه آرزوشون بود تا من یا آنالی نیم نگاهی بهشون بندازیم ... اما این !... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 @fatemyon_313
•🌿💜🌿💜🌿💜• «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» در آینه به زخم روی گونه‌ام چشم دوختم، خیلی سطحی بود. بی خیال زخمم شدم و از اتاق خارج شدم. فکرم درگیر اون دختر و خانم مسن بود. از پشت شیشه نگاهی به دختر انداختم، روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش رو بر روی پیشونی‌اش گذاشته بود. وارد اتاق شدم. با شنیدن صدای در هراسون از روی تخت بلند شد. فکر کنم من رو به یاد نیاورد چون چشماش رنگ نگرانی گرفت. لبخند اطمینان بخشی به روش پاشیدم و کنارش نشستم اما باز هم توی چشمای آسمونی رنگش ترس و نگرانی موج می زد. دستم رو بر روی دستش قرار دادم. - سلام خوشگل خانوم. چند ثانیه بدون هیچ صحبتی به صورتم خیره بود و بعد با صدایی دو رگه لب زد. + س ... سلام. از پاسخش لبخند محوی روی لبم نشست. - خوبی عزیزم؟! در جواب سرش رو به نشونه علامت مثبت بالا و پایین کرد. - میتونم بپرسم که اسم قشنگتون چیه؟! نگاه گذرایی بهم انداخت. + دریا. لبخندم پر رنگ تر شد. - چه اسم قشنگی، با چشمات همخونی داره! در تمام مدت سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. - نمی خوای از خودت بگی؟! + چی بگم؟! - خب اینکه چند سالته؟ اهل کجایی؟ اصلا هرچی دوست داری بگو. با همون سر افتاده گفت: + نوزده سالمه و قزوینی هستم. - بهت نمی خوره نوزده سالت باشه! + سرطان پیرم کرده. - نه، منظور من این نبود. اتفاقا فکر می کردم هفده یا شانزده سالته. تو از من سوالی نداری؟ خیلی سریع پاسخ داد. + نه سوالی ندارم. اَبرویی بالا انداختم. - هر جور راحتی. اما این رو بدون که اگر از من سوال نپرسی، مجبوری به سوالاتم پاسخ بدی. نگاهی بهم انداخت که یعنی زود شَرت رو کم کن! از اونجایی که پرو تر از این حرف ها بودم دوباره سر صحبت رو باز کردم. ... •💜🌿💜•