eitaa logo
تیـ‌پ فـاطمیون🌼!'
152 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
428 ویدیو
5 فایل
#گمنامے که فقط برای شہدا نیست!' میتونے شھـید زنده باشے(: اما یه شرط داره☁💜 باید فقط برای خدا ڪار کنے! همسایھ مونہ!' @donyaeroooshan313 بھ گوشیم📞!' https://harfeto.timefriend.net/16324124018001 خادم کانال و ادمین تب🌼!' https://eitaa.com/Yamahdii_313z
مشاهده در ایتا
دانلود
❪🌿🏡❫ «إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ» - شعرا/۸۹ مگر کسى که با روح و قلب پاک به سوىِ خدا آيد.🌱 وقتی خداوند مانع خواسته‌هایت می‌شود راضی باش، چون . در بدن بخشی است که اگه سالم باشد کل بدن سالم است و اگر فاسد باشد کل بدن فاسد می‌شود و آن قلب است💚
❪🌸🌿❫ «اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبَادِهِ» خداوند یکتا نسبت به بندگانش مهربان است.🌱 - شوری/۱۹ رفیق، گذشته را شکر کن و به آینده اُمیدوار باش! اکنون را نعمتی بدان که میخواهی گذشته خود را به آینده پیوند بزنی و زندگیِ خود را بسازی💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• × بسیار هم عالی . خب ، چه کمکی از دست من بر میاد ؟ - اِهم . راستش من میخواستم . وای حالا چه جوری بهش بگم ! هوف ! زیر لب صلواتی فرستادم و سعی کردم جدی و محکم حرفم رو ادامه بدم . - راستش من میخواستم انتقالی به دانشگاه شمال بگیرم . رستمی ابرویی بالا انداخت و کمی سرش رو خاروند . × جسارتا چرا ؟! - شنیدم اونجا وضعیت شغلی خیلی خوبی داره . × اما این خواسته شما توی این موقعیت اصلا امکان پذیر نیست ! ‌با آرامش گفتم : - بله میدونم . فقط خواهشا شما یه جوری سعی کنید این انتقالی رو برای ما دو نفر بگیرید . راستی پدر هم بسیار سلام رسوندند. رستمی با شنیدن جمله آخرم خودش رو جمع و جور کرد و با صدایی که سعی داشت نلرزه گفت : × بسیار خب . پس تا فردا صبر کنید ، ببینم چی کار میتونم کنم . لبخندی زدم . - من این رو جواب خوبی تلقی میکنم . پس منتظر جواب تون هستم . با اجازه . روی صندلی نشست و گفت : × به سلامت . به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی باز به سمتش برگشتم . - آها راستی . لطفا کسی از این موضوع چیزی متوجه نشه . ×چرا ؟! لبخندی زدم . - ‌با اجازتون . چه قدر از این رستمی بدم میاد ! میخوام سر به تنش نباشه . مرتیکه فوضول . نگاهی به آنالی کردم و با چشم و ابرو بهش فهموندم از اتاق خارج بشیم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• روی پله های آخر بودیم که دستم توسط آنالی به عقب کشیده شد . + مروا ! تو چه فکری توی اون سرت میگذره ! میخوای بری شمال ؟! کدوم وضعیت شغلی خوب ؟! دیوونه شدی ؟! میخوای بری خوابگاه ! تو ! مروای فرهمند ! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : - بله ، میخوام برم شمال ! حالا تو به اون چیزاش کاری نداشته باش ! کلافه گفت : + من نمیتونم توی خوابگاه بمونم ! نمیام خوابگاه ! حالا رستمی گفته تا فردا صبر کنید ، تو تا فردا میخوای کجا بمونی ؟! نگو خونه شما که مامانم سایه ام رو با تیر میزنه ها . از من گفتن بود . نگاهم رو ازش گرفتم و از پله ها پایین اومدم . - خونه شما که نه ! یه جای خیلی خوب میریم . آنالی بیا برو بوفه یه چیزی بخر که حسابی گرسنمه . + خیلی خوب بحث رو عوض میکنی ها ! پول ندارم خانوم خانما ! به روبروم نگاهی انداختم و سریع به سمت آنالی برگشتم . مچ دوتا دستش رو گرفتم و گفتم : - ببین آنالی ! اونجا رو ببین . اون مریمه ، می بینیش ؟! برو پیشش ازش راجبه کاملیا بپرس ! بدو تا نرفته ! دستش رو از دستم جدا کرد و بدون هیچ حرفی به سمت مریم دودید . دستی به لباس هام کشیدم و گوشه ای روی پله ها نشستم . در حال فکر کردن بودم که دو تا دختر چادری کنارم ایستادند ، تمام حواسم به سمت صحبت هاشون رفت. × گفتی کاروان راهیان نور کی میان ؟! = از فاطمه شنیدم که می گفت اون دختره که گمشده رو پیدا نکردند ، احتمالا سه روز دیگه میان . × ای وای طفلک ! دختری که قدش بلند تر بود با خنده دستای اون یکی دختره رو گرفت و گفت : ‌= راستی ! میدونی اون پسره هم باهاشون بوده ! × کدوم پسره ؟! = همین داداش آیه حجتی ، آیه اون دختره بود که پارسال اینجا بود بعدش رفت . داداشش که اسمش آراده ، آراد حجتی . آخرین سالی که من دیدمش سه ، چهار سال پیش بود که با هم رفتیم راهیان نور بعدش دیگه گفتن مدیریت رو بر عهده یه نفر دیگه گذاشتن . حالا امسال هم دوباره رفته ، اگر میدونستم که امسال هم رفته اولین نفر بودم که ثبت نام می کردم . دستام رو مشت کردم . دختره بی حیا ! چادر سرش میکنه بعد دنبال پسره مردمه ! چقدر فرق هست بین این دختر و مژده . مژده‌ ی من به کسی چشم نداشت . با این که دختر بود ، ولی غیرت داشت. برای ناموس دیگران احترام خاصی قائل بود . چقدر دلم براش تنگ شده بود . آراد . الان چیکار میکنه ؟! حتما داره برای مراسم عقد و عروسیش برنامه ریزی میکنه . شایدم داره با نامزدش چت میکنه . پوزخندی زدم و از روی پله ها بلند شدم و خیلی سریع از کنارشون رد شدم . اصلا دیگه نمیخواستم به آراد فکر کنم ! به سمت درختی رفتم که آنالی اونجا نشسته بود . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• کنارش نشستم و گفتم : - خب شیری یا روباه ؟! مریم اون شب اونجا بوده یا نه ؟! لبخندی زد و به سمتم برگشت : + اوهوم . اونجا بوده ، گفت کاملیا اصلا تو حال و هوای خودش بوده ، حتی وقتی پلیس ها هم اومدن نتونسته فرار کنه ، چون خیلی خورده بود و اصلا درک نداشت توی چه موقعیتی هست . آها ! راستی گفت که ساشا هم اونجا بوده ها ! تو ندیدیش وگرنه بوده . - خودش چه جوری الان اینجا بود پس ؟! مگه اینا رو نگرفتن ‌؟! + گفت که فرار کردن . پلیس ها افتاده بودن دنبالشون ولی بهشون نرسیده بودند. - باید اینا هم می رفتن اون تو آب خنک می خوردن . ولی خوشم اومد ! کاملیا حقش بود ! از روی صندلی بلند شدم و دست آنالی رو گرفتم : - یالا بلند شو بریم که دیر میشه . در حالی که بلند می شد گفت : + کجا بریم ؟! - یه جای خیلی خوب . + عجب ... - بلی . به سمت ماشین راه افتادیم . سریع سوار شدم و به طرف ساندویچی راه افتادم . جلوی ساندویچی پارک کردم و از آنالی خواستم دوتا ساندویچ فلافل برامون بگیره . سرم رو گذاشتم روی فرمون و به آینده نامعلوم مون فکر کردم . این فشار ها خیلی روم اثر گذاشته بود . خیلی بی حوصله و کم تحمل شده بودم . برای هر چیز کوچیکی از کوره در میرفتم . خدایا خودت کمکم کن . نمیخوام دل کسی رو بشکونم . تو حال و هوای خودم بودم که تقه ای به شیشه خورد. سرم رو بلند کردم که ... ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• سرم رو بلند کردم که با چهره آشفته کاوه روبرو شدم . اشاره کرد که از ماشین پیاده بشم . ولی بی اعتنا به حرفش شیشه رو کشیدم پایین . با صدایی که سعی داشتم زیاد بالا نره گفتم : -تو ... تو اینجا چیکار میکنی ؟! دستی توی موهاش کشید و نگاهی به جلو کرد . × تعقیبت کردم . مروا برگرد خونه . آره میدونم چه اتفاقاتی برات افتاده ، نمیخوام هم خطاهای مامان و بابا رو نادیده بگیرم ولی مامان حالش خیلی بده ، یعنی اصلا هیچ اطلاعی نداشته . به بابا هم که فرصت ندادی اصلا صحبت کنه. لبم رو گزیدم و با دستم محکم فرمون رو ، فشار دادم . - خطاهای مامان و بابا ! خودت چی ؟! خودت کجا بودی اون مدت ! × مروا من شرمندتم . خواهش میکنم برگرد . - بعد از اون تهمت های که جلوی کامران بارم کردی ، انتظار داری برگردم؟ کاوه من خواهرت بودم . از بچگی با هم بزرگ شدیم . تو چطور ... چطور تونستی همچین فکرایی درباره من بکنی ؟! من شاید چادر سر نکنم یا حجاب آن چنانی نداشته باشم ، ولی تا حالا ... دیگه نتونستم ادامه بدم و به جلو خیره شدم . × مروا من اشتباه کردم . اصلا من غلط کردم . بیا و برگرد . انگشت سبابم رو به نشانه تهدید جلوش تکون دادم. - به ولای علی قسم اگر یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه من رو تعقیب کنی یا دنبال من بگردی . کاری میکنم که عذاب وجدان هیچ وقت رهات نکنه . پس به نفعته دنبال من نیای ، داداشِ به ظاهر غیرتی . میدونی که این تهدیدم رو عملی میکنم ! آنالی از ساندویچی بیرون زد که با داد گفتم : - سوار شو بریم . سوار شد ، به محض بسته شدن در توسط آنالی . پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم . گوشه ای نگه داشتم و ساندویج رو از دست آنالی گرفتم . آنالی هم مثل خرس گرسنه شروع کرد به خوردن ساندویچ . گازی ازش زدم و گفتم : - چرا نوشابه نخریدی ؟! به زور لقمه اش رو قورت داد . + چندر غاز پول بهم دادی بعد انتظار داری نوشابه هم بگیرم ؟! آهی کشیدم . - دیگه از این به بعد اوضاعمون همینه ! قبلا بابام بود ، الان خودمونیم و خدا . مهم نیست . با دهن پر گفت : + یعنی چی مهم نیست ! مروا تو که اصلا مشخص نیست میخوای بری کجا ! باید خونه بخریم ولی کو پول ؟! - خونه رو که داریم ولی پول رو به هر حال لازم میشه . باید حداقل ده میلیونی داشته باشیم . + کجا خونه داری تو ؟! - شمال . ولی فعلا نمی خوام کسی متوجه بشه که قراره بریم اونجا . لبخندی زد و گفت : + بابا ایول ! ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• بعد از سه ساعت رانندگی کنار خونه قدیمی نگه داشتم . ماشین رو خاموش کردم و به سمت آنالی برگشتم . ‌- صندوق رو میزنم ، چمدون رو بردار و همراهم بیا . با بغض گفت : + م ... مروا یعنی تو رو میشناسه ؟! - بعید میدونم نشناسه . شاید یکم تغییر کرده باشم ولی یه مادر همیشه بچش رو میشناسه . یالا پیاده شو . از ماشین پیاده شدم و به سمت در حیاط رفتم . آنالی هم پیاده شد و چمدون به دست به سمت در اومد . دستم رو ، روی زنگ گذاشتم که صدای بلبلی مانندش بلند شد . با کلید ماشین هم چندباری به در زدم که صداهای ضعیفی به گوشم رسید . حدس میزدم که خودش باشه . بعد از چند ثانیه در حیاط باز شد و با دیدنش زدم زیر گریه . به آغوشش پناه بردم و هق هقم رو از سر گرفتم . - ب ... بی بی ! می دونمی چند ساله که ندیدمت ! بی بی خبط کردم ، بی بی غلط کردم . به سمت دستاش رفتم و بوسه ای روی ، دستاش کاشتم . سرم رو بلند کردم و به چهرش نگاه کردم . حسابی پیر شده بود ، خیلی پیر تر از قبل . مرگ آقاجون باعث شده بود شکسته بشه . چروک های صورتش هم خیلی بیشتر از قبل خودنمایی می کرد . نگاهی به صورتم انداخت و متوجه شدم که قطرات اشک به چشمای اون هم هجوم آورد . اما با این وجود لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و گفت : × چه عجب ، دختر آقای فرهمند یادی از ما کرد ! با صدایی پر از بغض گفتم : - شرمنده بی بی شرمنده . توی این چند سال خیلی بی احترامی ها از طرف من و مامان و بابا دیدید . دیگه اجازه نمیدم کسی ناراحتتون کنه . دستی روی سرم کشید . × ‌دشمنت شرمنده مادر . کاوه که دیشب اینجا بود ، می گفت تازه خوزستان برگشتی . دستی به چشمام کشیدم و گفتم : - آره بی بی ، ماجراش مفصله . بی بی نگاهی به آنالی کرد و گفت : × خب مادرجان ، وقت برای صحبت کردن زیاده بفرمایید داخل . رو به آنالی گفت : × بیا داخل دخترم . خودش پیش قدم شد و آهسته آهسته به سمت هال قدم برداشت . رو به آنالی گفتم : - وسایل ها رو ببر داخل تا من ماشین رو بیارم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
پنج پارت از رمان فالے در آغوش فرشتھ تقدیم نگاهتون •💛🌻•
•🦋• به برکه ها می مانی عزیزم! و هر سنگ که زخمی‌ات می‌کند، در تو آرام می‌شود... «زخم ها زیباترت کرده‌اند!» ••• - برای تو که ‌این‌روزها‌ حُزن آلودی:)...
تیـ‌پ فـاطمیون🌼!'
•| |• ما را می‌گَردَند و میگويند: -همراه خود چه داريد؟- «چمدان‌های ما سنگين است! امافقط‌ روياهایمان رابا خود آورده‌ايم.» ـــــــــــــــــــــــــــ🧡☁️ـــــــــــــــــــــــ
متن تایپو ها!'🌱 تو دنیا هیچے مثل خنده هاۍ تو قشنگ نیست!' تماشاۍ تو تماشای بهشتھ!' دنیامون با لبخند شما زیبا تر شد!' 🌱🌸برای ادیت های رفیقونھ تون^^
جستوجوۍ اینیستاگرام🌸 پست و استوری هاتو خوشگل کن🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌•💝• دلتنگـــــم💔 بہ‌شوق‌شماهوایۍام🌱 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❪🚪🌻❫ خدایِ مهربانم، دَری را که تو بسته‌ای، کسِ دیگری باز نمیکند و دَری را که باز کرده‌ای، کسی نمی‌بندد! ممنون که هستی تنها پَناهِ من🧡 - شبتون‌‌پُرازیادخدا :)
وقتی کسی نیست شب هایت را بخیر کند دعا میکنم شبهایت را خدا بخیر کند🙂🧡" 🌝🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا