•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_سوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
ماشین رو ، روبروی خونه آنالی خاموش کردم و چندتا بوق براش زدم .
دو هفته ای از عقد آقای حجتی می گذشت و توی این مدت هیچ خبری ازشون نداشتم .
امروز هم خونه مژده اینا به مناسبت تاسوعا نذری داشتند و قرار بر این بود که من و آنالی بریم کمکشون .
در ماشین باز شد و آنالی دستپاچه گفت :
+ سلام ، خوبی تو ؟
ببخشید معطل شدی ، روشن کن بریم.
استارت زدم و گفتم :
- سلام قربانت ممنون .
بعد از یک ساعت رانندگی روبروی خونه مژده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .
در حیاطشون باز بود ، چند باری به در زدم و با یه یالله وارد شدم .
دور تا دور حیاطشون پرچم های سیاه رنگی نصب شده بود و مداحی خیلی زیبایی در حال پخش شدن بود .
قابلمه های بزرگی روی زمین گذاشته بودن و چند تا خانوم مسن هم در حال شستن سبزی ها بودن ، به سمت مامان مژده رفتم و سلام علیکی کردم .
به گفته مامانش دخترا داخل بودن ، وارد هال شدم و چند باری صداشون زدم .
مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد .
+ سلام خواهر شوهر جان ، خوش اومدی .
سلام فاطمه خانوم خوب هستید ؟ خوش اومدید .
آنالی لبخندی زد و در جوابش تشکری کرد .
آیه و کوثر مداحی گذاشته بودند و در همین حین هم مشغول کار کردن بودند .
رو به مژده گفتم :
- من چه کنم مژی جون ؟!
به روی اُپن اشاره کرد و گفت :
+ اون سبزی ها رو بیار پایین و بی زحمت تمیزشون کن .
بلند شدم و به سمت اُپن رفتم همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل و با صدایی که میلرزید گفت :
+ مژده خبری از راحیل نداری ؟
آخرین بار کی باهم در تماس بودید ؟!
مژده کفگیر رو توی سینک گذاشت و هراسون به سمت مرتضی دوید .
- حدود یک ساعت قبل از حرکتش باهام تماس گرفت ، چطور ؟!
+ دقیقا چه ساعتی بود ؟!
مژده نگاهی به ساعت انداخت .
+ حدودای هفت صبح بود ، اتفاقی افتاده مرتضی ؟
همین که آقا مرتضی خواست حرفی بزنه صدای جیغ خانوم های توی حیاط بلند شد .
آقا مرتضی به سمت حیاط دوید و همون جا روی زمین افتاد .
پلاستیک سبزی ها از دستم افتاد و با گفتن یا حسینی به سمت حیاط دویدم .
همه ی خانوم ها کارهاشون رو رها کردن و دور آقا مرتضی و مادرش جمع شدند .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
مامان مژده روی زمین افتاده بود و صورتش رو چنگ میزد ، روسریش از سرش در اومده بود که خانوم های اطراف به اجبار روسری رو سرش کردن .
با دیدن کاوه توی قسمت آقایون بدون اینکه به بقیه توجه کنم به سمتش دویدم و با لکنت گفتم :
- داداش اتفاقی برای راحیل افتاده ؟!
کاوه کلافه نفسی کشید و سرش رو پایین انداخت .
+ مرتضی سر صبحی باهاش صحبت کرد جوابش رو داد .
یه نیم ساعت بعدش دوباره تماس گرفت گفت که تلفنش خاموشه .
پدر و مادرش هم تازه تماس گرفتن ببینن رسیده یا نه اما همین الان از بیمارستان تماس گرفتن که راحیل خانوم و برادرش توی راه تصادف کردند و متاسفانه هر دو نفر فوت شدند .
چندبار کلمه آخری که کاوه گفت رو با خودم تکرار کردم " فوت " هین بلندی کشیدم و تعادلم رو از دست دادم ، خواستم روی زمین بی افتم که کاوه بازو هام رو گرفت و من رو توی آغوشش کشید .
دستام رو دور کمرش حلقه کردم و بی صدا اشک ریختم ، تمام خاطراتم با راحیل مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، از اولین باری که توی اتوبوس دیدمش ، دعواهامون ...
قضاوت های نابجای من و ...
سرم رو از روی شونه کاوه برداشتم ، حسابی پشت لباسش رو با اشکام خیس کرده بودم .
از آغوشش بیرون اومدم و با دستم دیوار رو گرفتم ، هر لحظه جمعیت توی حیاط بیشتر میشد و صداهای جیغ بلندتر و بلند تر میشد .
گوشه ای از حیاط نشستم و مثل دیوونه ها به روبرو خیره شدم ، مژده غش کرده بود اما نای بلند شدن نداشتم که به سمتش برم ، کاوه که وضعیتش رو دید بدون توجه به حال خراب من به سمت اون رفت .
به آیه نگاهی انداختم ، آراد در آغوشش گرفته بود ، همزمان با نگاه من به آراد اون هم سرش رو بلند کرد که با هم چشم تو چشم شدیم نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دوختم .
سرم رو ، روی زانو هام گذاشتم و بی صدا اشک ریختم .
طفلکی راحیل ، رفت اون دنیا روحش ابدی شد رفت پیش معشوقش .
+ مروا پاشو .
اشک هام رو پاک کردم و به آنالی نگاه کردم .
- ها ؟
+ چرا اینجا نشستی ؟!
بلند شو الان میخوان بیان این قابلمه ها رو ببرن ، پاشو توی راه نشستی .
دستای آنالی رو گرفتم و با هزار تا زحمت از روی زمین بلند شدم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
کنار مژده نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم لیوان آب قند رو به سمتش گرفتم با صدای دو رگه ای گفتم :
- بیا یکم از این بخور .
مژده معنی زندگی رو باید درک کنی و بپذیری .
باید بپذیری که زندگی همینه ، خوشی داره ناخوشی داره .
تلخی داره شیرینی هم داره ، تولد داره مرگ هم داره ، بیماری داره سلامتی هم داره .
هدفت از زندگی چیه مژده ؟! هان ؟
باید بپذیری این چیزا رو و اگر درکشون کنی دیگه در برابر غم هات افسرده و بی انگیزه نمیشی .
همه دارن !
مرگ که فقط برای همسایه نیست !
به قول بی بی شتریه که دم هر خونه میخوابه .
هق هقش بلند شد ، شونه هاش لرزید و چادرش رو بیشتر روی سَرش کشید .
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد .
صدای شیون جمعیت بلند شد و شونه های مژده هم لرزید .
+ خانم فرهمند بی زحمت یکم جابه جا میشید .
با چشمای قرمزم نگاهی به آراد کردم .
- بله ببخشید .
کمی جابه جا شدم تا بتونه رد بشه ، چند ثانیه به صورتم زل زد و سرش رو پایین انداخت و رفت ، دیگه نگاه های گاه و بی گاه آراد برام اهمیتی نداشت ، نمی دونم چرا اینقدر آشفته بود ، اون روز میخواست حرفی رو بزنه اما نتونست و دلیل این پریشونی توی نگاهش رو هم اصلا متوجه نمیشدم .
سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه اما من متوجه نمی شدم و این بیشتر اذیتم می کرد .
نگاهی به مژده انداختم و دستم رو روی دستش گذاشتم .
- اتفاقا باید به جای زانوی غم بغل گرفتن خوشحال باشی که راحیل توی تاسوعای حسین روحش ابدی شده .
از زیارت امام رضا .ع. برگشته و توی راه تصادف کرده ، قشنگه نه ؟!
من که خیلی حسودیم شد .
این گریه های تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه !
ممکنه راحیل برگرده ؟ نه خب برنمیگرده .
به جای گریه کردن پاشو یه قرآنی چیزی براش بخون اینجوری خیلی خوشحال میشه و روحش کمی آروم میشه .
چادر رو از روی سرش برداشت و با چشمای قرمزش بهم زل زد .
+ م ... مروا .
با بغض گفتم :
- جان مروا .
صدای ناله و جیغ و داد خانوم ها بلند شد که به عقب برگشتم و نگاهی به در ورودی انداختم .
خواهرای راحیل اومده بودن .
یکی از خواهراش به محض ورودش غش کرد و روی زمین افتاد ، خانوما شروع کردن به جیغ زدن .
دست مژده رو فشردم و سریع به سمت خواهر راحیل رفتم .
- برید کنار ، یکم اینجا رو خلوت کنید بزارید هوا بیاد .
کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم ، چشم و ابروش همون چشم و ابروی راحیل خدابیامرز بود .
دستم رو به سمت کمرش بردم که یکی از خانوما با داد گفت :
+ بهش دست نزن .
با تعجب گفتم :
- چرا ؟!
پرستارم نگران نباشید .
دوباره دستم رو به سمت کمرش بردم که گفت :
+ بارداره ، ممکنه اتفاقی براش بی افته .
هول کردم و دستپاچه گفتم :
- با اورژانس تماس بگیرید هرچه سریعتر .
شماها هم دورش رو یکم خلوت کنید .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
قبل از خواب یکمے باهم حرف بزنیم؟!
راجب اربعین،کربلا،نع؟!
دل توام شکسته میدونم!'💔
ما درست است نرفتیم ولی دل دادیم..
کربلا رفتن خودرا به رخ ما نکشید..!
ـ :)💔🚶🏻♂
منهیچینمیگم..!
آقایادتونهاونشبهیئتدیگه؟!
حرفهاےدرگوشیم..
هقهقبینگریههام؟
آرهحتمایادتونه؛
منمهیچےنمیگمپس..
مثلخودشماسکوتمیکنمفقط :))
به لحاظ روحی الان اونجایی ایستادم
که شهید پازوکی میگه:
من دنبال یک تیرِ سرگردانم..!
یک چیزی که فاتحهام را بخواند و تمام..
دیگر خسته شدهام(((:🚶🏻♂
هنوز صداۍ
هلة بزوار الحسین!'
توی گوشمھ
اینڪه جلوی هر موکبے که میرسیدی باصدای بلند
اهلا وسهلا بزوار الحسین میگفتن
یادش بخیر(:💔
ولی من هنوزم باورم نشده امسال باید
دل ببندیم ب لایوِ خوبات .. نوکرایِ واقعیت .. همونایی ک بغلشون کردی ..
#باباعلی:)💔
آقااصلاقبولمنعوضشدم
بدشدم..
خرابشدم..
#توکهحسینبچگیمیمگهنه؟ :))
امسالهمنشدکہبیام..
ولیمنبازمهیئتمیام..
بااشکتوچشام..
باحالبدم..
بابغضتوگلوممیام..
انقدرمیگمحسینحسینتابیامدمحرم :)))
دوستداشتَنَت
عاقِبَتبِہخِیرَممےکُنَدارباب...
#بیوگرافےتونه
#قشنگبود🚶♂💚