eitaa logo
فاطمیون
256 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
پاسداری از حجاب وعفاف مدافعین چادر زهرایی هرکدام از ما می تواند باتبلیغ شیوه حجاب اسلامی یه مجاهد فی سبیل الله باشیم. @fatemyyon
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمیون
❥ •❥ ❥ •❥ صدایش ، وحی وار به گوش می رسید: اِبراهِم ..؛ نفس های او با این شش حرفیه ساده برکت پیدا می کرد..و ای کاش در آن لحظات جان دادن جایز بود. باید اقرار کنم همین خصوصیت منحصر به فردش، کار دستم داد و من از "فاطمه خانم" ارتقاء پیدا کردم به "فاطمه جان!" انصافا مگر یک دختر از خدا چه میخواست؟جز آن بنده خدایی که تداعی نام ابراهیم را بلد باشد؟ به این ترتیب؛ ما با بــِ بسم ا.. و الف اِبراهیم رفتیم و خانه ی عشقمان را کردیم بنا، این که می گویم خانه ی عشق البته بی حکمت نیست دست برقضا..؛ روز اول زندگی مشترک با نان سنگک خدمتم رسید و من هم به سراغ تخم مرغ و ماهیتابه رفتم که او پیشدستی کرد و گفت:"امروز شما دست به سیاه و سفید نمی زنید فاطمه جان.." یک صندلی آورد و ادامه داد:"شما همین جا بنشینید و خوب تماشا کنید من را..!" چاره ای نبود.نشستم و تماشایش کردم..آخر خدمت کردن به خلق جزو لاینفک مرام اِبراهیم بود و حالا این ویژگی از او به همسرجانمان ارث رسیده بود. روز دوم میخواستم ثابت کنم برای خودم کدبانویی هستم.به سراغ کتاب "آشپز باشی" رفتم و نتیجه اش شد کشک بادمجانی که هرکسی می خورد در دلش می گفت همان بهتر است بروم کشکم را بسابم.هرکسی جز او.حتی خودِ من هم لب به غذا نزدم در عوض او با به به و چه چه آخرین لقمه اش را نوشِ جان کرد و گفت: "به پاس زحماتت فردا شب کباب مهمان ما..!" کمی جا خوردم اما آنقدر هم دور از انتظار نبود؛ آخر اِبراهیم چه بسیار شکم های گرسنه ای را سیراب نکرده بود و حالا این تاج سر من هم برای خودش شده بود یک پارچه اِبراهیم آقا.. روز سوم،چهارم...به همین منوال گذشت بیست و پنج سال زندگی.. چراغ این خانه به لطف ابراهیم همچنان روشن ماند و خانه ی عشق ما حسابی رونق گرفته بود با دو گل پسر به نام های: ابراهیم و هادی..گاهی آنقدر این دو وروجک خانه را می گذاشتند روی سرشان که حواس درست و حسابی برایم نمی ماند.حتی امروز صبح از شدت کلافگی آن ها را متناوب صدا زدم: "ابراهیم هادی آرام تر مامان جان..بیایید اینجا..! " بچه ها خنده کنان گفتند: "ما پشت سرت هستیم مامان" پدرشان اما لبش را گزید و گفت: "ابراهیم هادی گمنام رفتی..شهیدم..رفیقم..آخ گمنام رفتی از دنیا.." پسر ارشدم بشدت بابایی بود.زار زار به لبهای پدرش نگاه کرد و گفت:"بابا به خدا من گم نشدم..نگاه کن..همینجام.یوقت گریه نکنی ها..جان ابراهیم!" ته تغاری هم تقلید کرد:"جان هادی!" صدای بچها در سرسرای خانه پچید: "جان ابراهیم.. جان هادی.. جان ابراهیم.. جان هادی.." پدرشان به هق هق افتاد.. و باز آن صدای آشنا من را از خود بی خود کرد: "اِبراهِم .." https://eitaa.com/fatemyyon
فاطمیون
#سیب_خدا 🍏 👇👇👇
  | | @biseda313 بینی نخودی شکلش به فضای معطر، سریع الاحساس بود. نقطه ی اوجش هم ظهرِ امروز بود که احساس کرد بوی سیب در محیط خانه پیچیده اما در خانه ی آنها دریغ از یک قاچ سیب! ذهن کوچکش آمادگی بیست سوالی داشت، با نوای کودکانه پرسید: «مامان جانم! این بوی چیه؟ انگار بوی سیب می آد!» مادرش اکثر اوقات دوکار را با هم انجام می داد؛ شستن ظرف ها و گوش سپردن به رادیو اما آن روز سه کاره شده بود؛ صوت روضه خوان از بلندگوی رادیو در دلش غوغا بپا کرده بود و او به پهنای صورت اشک می ریخت؛ این شد که جواب عجیبی به دخترکش داد: «قربان حس بویایی ات پری زادم، بوی مُحرم هست...!» پری در آن سن کم، به کلمات غریبه کنجکاوی نشان می داد. خصوصا که این لغت غریبه بسیار قریب به مشامش می رسید؛ غریبه ی آشنای او... مُحرم! آرام به گوشه ای از مطبخ خزید و چشمان عسلی اش به سقف خیره شد. در رویایش از مُحرم یک خوراکی خوشمزه ساخت که مثل سیب است اما کمی خوشمزه تر، کمی خوشبوتر و قدری سیب تر... آنوقت اسمش را گذاشت: «سیب خدا...» در دلش به او گفت: «تو خیلی خوشبویی، با من دوست می شی؟» و احساس کرد بوی سیب خدا شدت گرفت؛ به این ترتیب دل به دل راه دارد، اتفاق افتاد و آن ها باهم دست دوستی را جانانه فشردند. زمان در کنار سیب خدا برای پری مثل فرفره می گذشت. حالا دیگر یک غروب از دلداگی آن ها گذشته بود. هم زمان با پوشیدن رخت عزا بر تن آسمان، پری هم به اتفاق برادر و خواهرش به حسینیه ی محل رفتند. آن شب طولی نکشید که پسرها به ترتیب از بزرگ به کوچک صف بستند و زنجیر زنی به صورت سه ضرب، نظم گرفت؛ البته قائله به اینجا ختم نمی شد و تحت مقنعه ی مادر ها، سینه زنی با جگر سوخته رونقی دیگر داشت. دست های پری هم در دستان خواهرش گره خورده بود اما چشم های عسلی او روی عَلَم بسته شده به کمر برادر، قندک بسته بود. مکث کوتاه او بر روی عَلَم موجب شد تا دوباره بوی سیب خدا، شامه اش را نوازش کند. پری به محض ورود دوست جدیدش، دست خواهرش را به سمت پایین کشید و شتاب زده پرسید: «آبجی! آبجی! مُحرم، عَلَم دوست داره؟» خواهرش آهی کشید و پاسخ داد: «مُحرم، علمداری داشت که از ناحیه ی دست، از دست رفت...داداشی می خواد جاشو پر کنه!» گرد حسرت بر دل پری نشست. نگاهی به کف دست هایش و بعد به هیکل درشت عَلَم انداخت. با لب و لوچه آویزان گفت: «حیف! من نمی تونم علمدار محُرم باشم؛ عَلَم خیلی بزرگه و دستای من هنوز کوچولوئه اما...آخه... محُرم دوست منه!» خواهرش که از شیرین زبانی پری، به وجد آمده بود، فکری در ذهنش جوشید. ادامه دارد... 🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏 ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇 https://eitaa.com/fatemyyon 💟