#یک_داستان_یک_پند
✍جوانی برای کارکردن در شهر دوری نزد آهنگری که به او معرفی شده بود قصد سفر کرد. چون به آن شهر رسید دید در ورودی شهر مردم حلقه زدهاند و مرد میانسالی رویینتن دو جوان را کتک میزند؛ و این کار را ادامه داد تا آن دو جوان جان خود را از جمعیت به در برده و فرار کردند. در شهر چون آدرس آهنگر را یافت به ناگاه دید آهنگر همان مرد رویینتن است که صبح در ورودی شهر او را دیده بود. ترس عجیبی او را برداشت، خواست به شهر خود برگردد و قید آهنگر و آهنگری را بزند. آهنگر او را چون دید علت را پرسید. جوان همۀ ماجرا را بر او به تفصیل نقل کرد. آهنگر بسیار مهربان با او برخورد کرد. جوان گفت: تو که مهربان بودی، چرا من صبح تو را خشن یافتم و از تو ترسیدم؟! آهنگر گفت: خشونت من بر آن دو جوان از شدت مهربانی من بود که دیدم پیرمردی را بیدلیل در بازار اذیت میکردند. بدان! خشونت خداوند هم بر ظالم بر اثر شدت مهربانی اوست که تحمل ستم بر مظلوم را ندارد.
داستان ها و پندهای اخلاقی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
-----------------
@fater110
#یک_داستان_یک_پند
✍️از کبوتربازی پرسیدند: کبوتران را آیا با دانۀ گندم صید و رام خود میکنی؟! گفت: آری! ولی گندمی که از روی مهربانی و محبت بر آنان رام میکنم؛ چون هیچ کبوتربازی کبوتر خود با نیت سربریدن و خوردن محبتش نمیکند، او را رام میکند تا پرواز کبوتر خود بنگرد و با پرواز او، روح او هم در آسمان پرواز مینماید.
🚫برخی از ما گمان میکنیم برای جلب محبت و نظر مهر دیگران تلاش بسیاری باید بکنیم، اما چنین نیست، بلکه با یک تکه شکلات یا چند دانه کشمش هم اگر از روی صفای دل و بیریا به دوستمان هدیه کنیم میتوانیم کبوتر مهر و علاقۀ او را در کویر دلمان فرود آورده و گرفتارش سازیم. آری میتوان بیریا و با چیزهای بیارزش و ارزان، موجوادت باارزش و گرانی را صاحب و مالک شد.
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
----------------
@fater110
----------------
داستان ها و پندهای اخلاقی
#یک_داستان_یک_پند
✍پیرمردی بود که مغازۀ عطاری داشت و کثیرالاولاد بود. بسیار نماز میخواند و در زمان فراغت مشغول خواندن قرآن میشد. بسیار اهل انفاق بود و هیچگاه نیازمندی را از مغازۀ خود دست خالی رد نمیکرد. او همیشه مورد ایراد فرزندانش بود که در حق آیندهشان قصور و کمکاری میکند. ولی پیرمرد به خدا قسم میخورد که با تکیه بر رحمت خدا هیچ فرزندی از او، زمانی که بزرگ شدند دچار تنگی معیشت نشوند؛ و همان شد که پیرمرد قسم خورده بود. از او پرسیدند: چگونه چنین میدانست؟! پیرمرد این آیه را تلاوت کرد:
✨📖✨ إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتَابَ اللَّهِ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً يَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ (29 - فاطر)
⚡️آنها که کتاب خدا را تلاوت کرده و نماز به پا میدارند و از آنچه ما روزیشان کردهایم پنهان و آشکار (به فقیران) انفاق میکنند (از لطف خدا) امید تجارتی دارند که هرگز زیان و زوال نخواهد یافت.
💢پیرمرد ادامه داد من همیشه با خود میگفتم: خدایا! من جاهلی بیش نیستم که نه خیر دنیای خود میدانم و نه خیر آخرت خویش، من نماز و قرآن میخوانم و انفاق میکنم و فقط با تو تجارت مینمایم. خدایا! خود تاجر زندگی من و فرزندانم باش و بهترینها را بر من تجارت کن که تو را هرگز در تجارت کسی نتواند اغفال کند و ضرری برساند. من همیشه از خدای خود ترسیدم و در اعمال خود مراقب بودم و اطاعت امر او کردم. وقتی خداوند مرا دید و دعای مرا شنید، تاجر زندگی من شد و فرزندانم را همسران نیک از بندگان نیک خویش قسمت نمود و کسب و کارشان از رحمت خویش رونق بخشید.
✅آری! این است فرجام کسی که با خداوند در دنیا تجارت کند و او را تاجر زندگی خویش سازد.
داستان ها و پندهای اخلاقی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
---------------
@fater110
#یک_داستان_یک_پند
✍طفلی از باغی گردو میدزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمینکردهها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. آنان پسرک را در گوشهای بنبست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست.
🔥حکیمی عارف این صحنه را میدید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و میگوید: برخیز! چرا گردوهای ما را میدزدی؟! طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار میکنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند.
💧حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو میایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با اینکه دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده!!!
داستان ها و پندهای اخلاقی
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜
-------------------------------------------------------
----------------------
🆔️@fater110
.:
#یک_داستان_یک_پند
✍جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد به خاطر این گناهت بود؟! پیر گفت: بلی! جوان گفت: از کجا مطمئنی؟! پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم.
🔥ای جوان! تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهانت کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشۀ آن بلا را بشناسی. بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود، اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که به راحتی، ریشۀ مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است....
داستان ها و پندهای اخلاقی
⚜🍁⚜🍁⚜🍁⚜🍁⚜🍁⚜🍁
_________________________
@fater110
-----------------
.:
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی در غذاخوری غذایی میخورد، کنار او جوانی با هیکل نافرم و قیافه ترسناک نشست. مرد به او لقمهای داد و جوان آن را خورد. یک سال از این اتفاق گذشت چهرۀ آن مرد در حافظۀ مرد لات ماندگار شده بود. روزی آن لات از بازار رد میشد که دید لات دیگری آن مرد را آزار میدهد، سریع نزدیک شد و به حساب آن لات رسید. مرد که همۀ اتفاقات را فراموش کرده بود از لات پرسید: برای چه مرا کمک کردی؟! لات گفت: سالی پیش لقمهای از تو خورده بودم، به یاد داشتم جبران کنم هر چند مردم مرا لات و بیقید میبینند ولی محبت کسی را در حق خویش فراموش نمیکنم. مرد به او گفت: پسرم در راه خدا بخشش و نیکی کن، بدان وقتی یک لات لقمهای را فراموش نمیکند خدای مهربان تو معاذالله بسی بزرگتر و شاکرتر از یک لات است که قدم خیری از تو را در راه خویش فراموش کند. (وَلَا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ)
🌟ای کاش! در زندگی معاذالله به اندازۀ یک لات به خدای خود اعتماد میکردیم و بر فراموش نکردن احسان و نیکی خویش از سوی خالق مهربان خویش یقین داشتیم.
داستان ها و پندهای اخلاقی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
-----‐‐-----------
@fater110
#یک_داستان_یک_پند
✍از امام صادق علیه السَّلام در کتاب مستدرک الوسائل روایت شده است:
🌘حضرت داود نبی علیه السَّلام شبی را به تلاوت زبور بیدار ماند و از عبادت خود مسرور شد، به ناگاه قورباغهای او را صدا کرد و گفت: تو را یک شب زندهداری چنین خوش آمد در حالی که من چهل سال است زبانم زیر این تخت سنگ از ذکر خداوند باز نایستاده است.
داستان ها و پندهای اخلاقی
@fater110
.:
#یک_داستان_یک_پند
✍سیبزمینی دو برابر قیمتش شده است. سیبزمینیها را با کلی گِل از زمین برداشت میکنند چون گِل آنها هم قیمت میخورد و وزن میشود. به جای اینکه سیبزمینی گران شده است گِل آن پاک شود تا بر مردم هزینۀ بیشتری تحمیل نشود شیطان کار خود را میکند.
🌏احمد تا دیروز منتظر بود قیمت طلا کاهش یابد تا مردم راحت شوند ولی از وقتی که طلا خریده است از افت قیمت طلا ناراحت است و هزاران مثال شبیه به آن که دنیا با انسان بازی میکند.
🍀وقتی قرآن میفرماید: زندگی دنیا بازیچه و متاع غرور است یعنی همین، که هر کس را به نوعی که به او نزدیک میشود فریب میدهد.
✨📖✨ وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ مَتاعُ الْغُرُورِ (185 - آلعمران)
⚡️و زندگی دنیا، چیزی جز سرمایۀ فریب نیست!
داستان ها و پندهای اخلاقی
🔰@fater110
#یک_داستان_یک_پند
🔰مرد خسیسی برای ردّ سهم زکات خویش به همسایه بینوای خود آش برد.
مدتی هر هفته یک روز که آش میپختند ظرفی هم بر منزل او میبرد.
🔰بینوا منتظر بود همسایهاش روزی غذایی غیر از آش برای او بیاورد، کنجکاو شد از او پرسید: چرا برای من غذا میآوری؟ مرد گفت: شب خواب دیدم آش میپزم و ظرفی برای تو میآورم و صبح خواب خود عمل کردم.
🔰شک نکن رؤیاهای من همیشه صادقه است. مرد نیازمند روزی به او گفت: آیا تو شبی نیست در خواب ببینی کباب درست میکنی و برای من میآوری؟
🔰مرد خسیس گفت: من از خدا میخواهم شبی در خواب ببینم برای تو کباب درست میکنم تا فردا سریع به خواب خود عمل کنم، ولی حیف قسمت تو نیست.
🔰 روزی همسایه نیازمند متوجه شد از منزل همسایه خسیس بوی کباب برخاست. بر در خانۀ او رفت و گفت: شب خواب دیدهام ناهار برای منزلتان مرا دعوت کردید.
🔰 مرد خسیس او را منزل راه داد و سهم کبابی به او داد و هر زمان بوی کباب میشنید مرد بینوا در منزل او میرفت و این سخن میگفت و کباب طعام میگرفت. مرد خسیس از این کار او خسته شد و چون میدانست اگر اعتراض کند برگشت سخن خودش را خواهد شنید به مرد نیازمند گفت: مدتی است خوابهای من دیگر صادقانه نیستند........ یعنی تو هم به خانۀ من برای کباب نیا......
🚫حکمت داستان اینکه همیشه ما انتظار داریم باور کنند هر سخنی از ما را که به نفع ماست، ولی خودمان باور نمیکنیم سخن کسی را که باور کردن ما به نفع او، اما به ضرر ماست.
داستانها و پندهای اخلاقی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🆔️@fater110
.:
#یک_داستان_یک_پند ✅
✍مرد آجیلفروشی بود که به برخی زنان برای کار در منزل گردو میداد و در ازای شکستن گردوها مبلغی به عنوان دستمزد به آنان پرداخت میکرد. روزی زنی از او یک گونی گردو برای کار خواست.
مرد، یک گونی گردو آورد و به او گفت: من گونی را شمردهام! سه هزار و صد و دو گردو دارد. زن گفت: نرو و نزد من بمان تا آن را بشمارم و تحویل بگیرم. مرد گفت: من کار زیادی دارم، اگر چنین کنم از کسب و کارم باز میمانم.
زن گفت: پس یک راه بیشتر نداری که به من اعتماد کنی و من هر چه شمردم باید آن را قبول کنی. مرد گفت: من شمردهام و تو باید شمارش مرا بپذیری، زن گفت: گردوهای خود بردار؛ من نمیتوانم. مرد آجیلفروش، گونی گردوی خود برداشت و برد.
🌘شب که آجیلفروش از سر کار برگشت، به درب منزل آن زن رفت و کلید انبار خود را به او داد و گفت: تو امینترین کسی هستی که در این شهر یافتم. چون کسی که امانتی را درست تحویل بگیرد نزد صاحب آن همان کسی است که میخواهد درست آن را تحویل دهد. من نه گردوها را شمرده بودم و نه اگر میشکستی میتوانستم آنها را بشمارم. هدفم امتحان صداقت تو در امانتداریات بود که آن را ثابت کردی؛ زیرا کسانی که چیزی را بدون شمارش تحویل میگیرند، کسانی هستند که بدون شمارش هم تحویل میدهند و راه را بر نفس خود، برای خیانت در امانت، باز نگه داشتهاند.
#امانتداری
#خيانت_امانت
داستان ها و پندهای اخلاقی
🔰@fater110
#یک_داستان_یک_پند
✍محسن، همراه مرضیه همسرش و فرزندان روز جمعه را منزل پدر رفته است. محسن در باغچه و حیاط خانه کمی کار میکند و لباسهایش کثیف میشود. مصطفی پدر محسن، در خلوت به پسرش میگوید: پسرم! منزل رفتی لباسهای خودت را، خودت بشوی و نگذار همسرت لباسهایت را بشوید.
محسن میگوید: چرا پدر جان؟ این چه حرفی است؛ مگر از مرضیه بدی دیدهای و یا چیزی شنیدهای که ناراحتی؟ پدر میگوید: نه هرگز! او دختر مهربان و مؤمنه من است.
اگر لباسهایی که در خانه پدرت با کار کردن برای من کثیف کردهای را بدهی همسرت بشوید، شیطان بر او خواطر میزند و او را نسبت به من بدبین میکند و خانه ما و مرا باعث رنج خویش میداند و از من و خانۀ من دوری میکند.
💢عنایت داشته باشیم این نکته اخلاقی را میتوان به خیلی از امورات زندگی تعمیم داد. مثال، اگر در آپارتمان در منزل خود مجلس مذهبی برگزار میکنیم بعد از رفتن میهمانها راه پله را نظافت کنیم تا دیگران به اسلام بدبین نشوند.
#پندانه
#اخلاق_اسلام
🆔 @fater110
📕#یک_داستان_یک_پند
✍روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد. شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم.💎
💠شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت.💎
💥پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!!💎
🏞کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست؟💎
🍀شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.💎
🔥ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت، مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بجای گناه او شرمنده شدم و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود، آبروی ما را بریزد. بلکه بجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم...💎
💧گویند: شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.💎
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار
#داستان
.:#یک_داستان_یک_پند
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @fater110
┗━━━━━✿•○┛