eitaa logo
موسسه فرهنگی فاطره🌱
347 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
36 فایل
•• بسم الله النور ✨ الْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ خدا را سپاس که پدیدآورندۀ آسمان‌ها و زمین است :)...♡ _موسسه فرهنگی فاطره🌱 @fatere133 ارتباط با ما 👈🏼 @ammatozzeynab @Lmozaffari
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی که عشـــــق به شـــــهـــــادت داشته باشد؛ قطعا با غسل شهادت از خانه بیرون می‌رود، و کسی که با غسل شهادت بیرون رود نگاه به نمی‌کند، چون دنبال لقاءاللّٰه است و شهید به وجه اللّٰه نظر می‌کند!♥️ +حاج‌حسین‌یکتا ••• @fatere133
امروز تو خانه بازی فاطره یه مهمون نااااز داشتیمممممم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_17134545625179795062908.mp3
5.44M
سخت است که عاشق شوی و یار نخواهد؛ دلتنگ حرم باشی و ارباب نخواهد :))💔 @fatere133
حرمت ملجأ هر خســتهٔ راه است حسین سایه ات بر سر ِما اصلِ پناه است حسین 😭💔 @fatere133
امـٰام‌زمان سربازی می‌خواد که ؛ قبل از اینکه کنارش بجنگه ، با نفس خودش جنگیده باشه! مثلا گاهی با نه گفتن به گناه می‌تونه توی یه عملیات درونی پیروز بشه . . - درونی‌رشدکنیم(: .. @fatere133
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز یه روز فوق العاده است چون ما فرصت ساختن آن را داریم 😍👌 @fatere133
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴برگزاری تجمع ضدصهیونیستی مردم تهران در حمایت از مردم لبنان و غزه 🔹در راستای فرمایشات اخیر رهبر معظم انقلاب در حمایت از محور مقاومت و محکومیت جنایات رژیم صهیونیستی، تجمع مردمی حمایت از مردم قهرمان لبنان و غزه، روز جمعه (فردا) ۶ مهرماه بعد از اقامه نماز جمعه از مقابل دانشگاه تهران به سمت میدان انقلاب اسلامی با حضور مردم ولایتمدار و شهیدپرور پایتخت برگزار خواهد شد. 🔹این تجمع مردمی همزمان در سراسر کشور نیز برگزار خواهد شد. 📥 تهران پرس؛ رسانه تخصصی شهر تهران 🆔 @tehranpress1
یه بنده خدایی یه بار به من گفت: اگر قطار رو اشتباه سوار شدی همون ایستگاه اول پیاده شو، چون هر چی دورتر پیاده شی سفر برگشت خیلی گرون تر میشه.. اون در مورد قطار صحبت نمی‌کرد.. @fatete133
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیزدهم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بی‌زحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟ @fatere133
😍😍😍😍😍 اشهدا ان علی ولی الله 😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16969483656119055655400.mp3
4.04M
@fatere133 🇱🇧 حزب الله زنده است... 🇱🇧
) ای یار سفر کرده اگر که ز تو دوریم حس میکنم انگار که نزدیک ظهوریم ای نور که کعبه شده دلتنگ اذانت مردان جهادند همه منتظرانت این لشکر عشقت که پر همت و عظمند عشاق همه یک به یک آماده رزمند در معرکه سنگیم بگویید به صهیون آماده جنگیم بگویید به صهیون در حمله ما یک اثر از دیو نماند یک خانه سالم به تلاویو نماند ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش بهر نبردی بی امان آماده باش آماده باش این آل سعود آینه مکر یهود است چون روز فرج مهلکه آل سعود است آن روز که مکه شود آزاد چه زود است اینها نفس آخر این آل سعود است این آل سعود اهرمنان را به سپاسند از مهدی موعود همه غرق هراسند از نسل علی منتقم یار می آید ای اهل حرم میر و علمدار می آید ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش بهر نبردی بی امان آماده باش آماده باش این آل سعود اهرمنان را به سپاسند از مهدی موعود همه غرق هراسند گر لشکرش آن روز بگویید به فریاد با آل علی هر که در افتاد ور افتاد ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش بهر نبردی بی امان آماده باش آماده باش 🇱🇧 حزب الله زنده است... 🇱🇧 @fatere133
وداعا شهيد القدس .. وداعا .. سيد المقاومة .. وداعا سيد الأباء... وداعا سيد الضمير .. وداعا سيد الصدق .. وداعا سيد الكلمة ... وداعا سيد الشرفاء .. وداعا سيد الاوفياء .. وداعا .. ابا هادي .. @rasmekhademii
حکایت ِتلخ ِ انگشترها جدا:))))💔 حکایت ِ ⁶³ سال هم جدا🚶🏻‍♀️! •پیامیر[صل‌الله‌علیه‌] : ⁶³سال! • •امام‌علی[علیه‌السلام] : ⁶³سال! • •سردارسلیمانی:⁶³سال! • •ابومهدی‌الهمندس:⁶³سال! • •شهیدرئیسی:⁶³سال! • •وسیدنصرالله:⁶³سال! • همگی، در ⁶³ سالگی به شهادت رسیدند🙂💔. @fatere133
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده ؟ _نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان +میخای من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم+مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم . کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاورچادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین.به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایی و دیدم . سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟+سلام بله کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم ‌.نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم .می‌دویدم و تند تند خدا رو شکر میکردم .همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم . در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق .سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو خوندم قلبم تند میزد . چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم ‌. با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ... به همونقدر اکتفا کردم. موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام.درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم . همینجور میبستم ولی تمومی نداشت . بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت.بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم .همه ی موهامو ریختم تو شال . بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم ‌. کیف پول، قرآن ،آینه و...عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم .رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم .به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . همینو کم داشتیم ‌با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌)_بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)_نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟_دارم میرم جایی میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟کجا میری؟بیام دنبالت؟(ایندفعه محکم تر زدم تو سرم)_نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . چه زحمتی ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده..دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌...تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟+هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگوگوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته... @fatere133
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا