🎁🥀💔❤️🩹تبریک عید به
آنها که اهل رمضانند. زودتر از ما به پیشواز #ماه رفته بودند وهنوز افطار نکرده اند.
#عید_فطر
#غزه
🔹فتح قلم🔹
https://eitaa.com/fatheGhalam
مظلومان مقتدر❤️
چند ماه مجاهدتان با خون خوارترین شیطان ،قبول درگاه الهی👏🏼🤲
#عید_فطر
#غزه
🔹فتح قلم🔹
https://eitaa.com/fatheGhalam
💫من بر «وحدت کلمه» تأکید میکنم.💫
👆👆👆
عیدانه آقا برای فرزندان انقلابی شان
#عید_فطر
#رهبری
🔹فتح قلم🔹
https://eitaa.com/fatheGhalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 #پنجره متفاوتی به اقامه نماز عید فطر به امامت حضرت آیتالله خامنهای. ۱۴۰۳/۱/۲۲
💻 رسانه KHAMENEI.IR در بسته تصویری #پنجره از زاویهی دید متفاوت، لحظات غیررسمی دیدارهای رهبر انقلاب را روایت میکند.
💻 Farsi.Khamenei.ir
❇️آقای میدان راست گفت
فرمود:((اسراییل تنبیه خواهد شد))
و"خواهد شد" آغاز شد.
سبحان الله
استعفرالله
🌸🌸فَسَبِّح بِحمده ربّک و استغفره انه کان توابا🌸🌸
#عملیات_وعدالصادق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶خنده دار مثل ادعای براندازان و اسراییل
✅تحلیل گر سابق سیا هم خنده اش گرفته 😄از👇
❗️❗️براندازان به تقلید از کارفرماشون( اسراییل )میگن :
"نود و نه درصد موشک های ایران بوسیله پدافند های اسراییل رهگیری و مهار شدن"
👈پاسخ تحلیل گر سابق سازمان سیا به این جوک رو ببینید.
#خنده
#وعده_صادق
https://eitaa.com/fatheGhalam
❇️عباس کماندو و رفقایش( ۱)
آفتاب زده بود.می خواستم بخوابم.نشستم کنار ساکم که آماده اش کنم برای برگشتن به خانه.چند تا کیسه پلاستیکی را خالی کردم و وسایل شان را ریختم داخل ساک.هنوز لباس ها را نچیده بودم که سرو صداهایی از کوچه بلند شد.فکر کردم دعوا شده.چادر سر کردم و رفتم پشت پنجره.چشمم افتاد به پایین ،توی کوچه.سرچهارراه ترافیک شده بود.چند تا موتوری دو تا از کوچه ها را بسته بودند.منتهی می شدند به خیابان اصلی.چندتا مرد پیاده هم داشتند با یکی بحث می کردند.یا شاید او با آنها چانه می زد.آخر سوار ماشینش شد و پیچید از کوچه بغلی رفت.چشمم خورد به لباس یکی از مردها.شلوارش ارتشی بود.جلوی ماشین ها را می گرفت و چیزی بهشان می گفت.پنجره را باز کردم و دور و بر کوچه را نگاه کردم. بقیه ی جوان هایی که کوچه را بسته بودند لباس شان نظامی بود همه شانماسک داشتند.یک پارس آمد برود داخل کوچه نگذاشتند .یکی از جوان ها رفت جلو،دستش را گذاشت روی سینه اش و گفت:
"سلام حاجی شرمنده خیابونو بَسَّن.نَمشِه بِری.دور بزن از او وَر برو"
راننده ای از ماشین پشتی سرش را بیرون آورد و پرسید:
" مَی چه خبره"
یکی از سربازها که از بقیه کوتاه تر بود با خنده گفت:
"رژه ان."
گردنش را صاف کرد و ادامه داد :"اقتدار".
ماشین دور زد و از کوچه بغل رفت.چشمم افتاد به یکی از جوان ها.لباسش بابقیه فرق داشت.بلوز شلوار اسلش سیاه تنش بود.صورت و گردنش را با اسکارف ارتشی پوشانده بود.فقط چشمهایش پیدا بود. موهای فرفری اش از بالای اسکارف بیرون زده و روی سرش قپه شده بود.کمربند خشاب بسته بود ؛البته انگار خالی بود.از یکی از جیب های کمربندش سر موبایل بیرون زده بود. از صدایش پیدا بود کم سن تر از بقیه است.مدام این و ور آن ور می رفت و به ماشین ها می گفت دور بزنند.سمند سفیدی ترمز کرد.چانه می زد تا راه را برایش باز کنند.ماشین ها از پشت سمند بوق می زدند.جوان سیاه پوش با دست زد روی صندوق سمند و داد زد :"حاجی برو دیگه"
یکی از مامورها که ماسکش را پایین آورده بود چند قدم آمد نزدیک جوان با صدای بلند گفت....
#اقتدار
#مانور
🔹فتح قلم🔹
https://eitaa.com/fatheGhalam
❇️عباس کماندو ورفقا (۲)
گفت:"اه نزن پشت ماشین مردم!"
جوانک نگاهش کرد.دوباره تکرار کرد:"نباید بزنی پشت ماشین شون"
از صداش، دستبندی که به کمرش بود و اسلحه ای آویزانی که با بقیه فرق داشت معلوم بود فرمانده شان است.جوان سیاه پوش از سر کوچه ممنوعه آمده بود تا وسط چهارراه و ماشین ها را با دستش راهنمایی می کرد که این ور و آن ور بروند.کبوتری پر زد و روی سیم برق بالای سرشان نشست.داشتم کبوتر را نگاه می کردم که یکی از مامور ها گوشه ایستاده بود جوانک سیاه پوش را صدا زد:
"عباس! عام مِی تو مَمور نیرو انتظامی هَسّی؟بیو اینجا نزار اینا ردشن.نمی خواد اوناره راهنمایی کنی"
عباس آقا با ژست کماندویی برگشت سر پستش .یک خانم مانتویی که لباس فرم تنش بود و به قدر یک انگشت موهایش بیرون زده بود،پیاده رسید به چهارراه.دستی به موهایش برد و مقنعه اش را کشید جلو.آمد کنار بسیجی ها ایستاد.با دست به عقب اشاره کرد؛ انگار کسی را صدا زد.چند ثانیه بعد دخترش هم که لباس فرم دبیرستانی تنش بود رسید. مادر با دست به مقنعه دختر اشاره ای کرد و چیزی بهش گفت. دختر دستپاچه شد سریع مقنعه اش را کشید جلو و موهایش را داد داخل. از مادرش خداحافظی کرد وپیچید به کوچه بغل که برود مدرسه اش .دو سه تا دانش آموز دبستانی لای ترافیک ماشین ها گیر کرده بودند.فرمانده جوان ها صدا زد:"دو تو بچه هوره بگیرید ردشون کنید یه وخ طوری شون نشه".
یکی از مامورها دستشان را گرفت ماشین هارا گفت بروند عقب و از چهارراه ردشان کرد.مردی بلندقد که ریشش را تراشیده بود و سیگار دستش بود رسید به چهارراه.سیگار می کشید وچیزی می گفت..فتند آنجا نایستد.گفت:
"منتظرم بچه ام هستم".
همین طور که داشت سیگار می کشید شروع کرد با جوانها حرف زدن. انگار می خواست عصبانی شان کند.مامورها ها چیزی بهش نگفتند.فرمانده شان آمد با او حرف زد.ولی همچنان سیگارش را می کشید سرش را به نشانه انکار و اعتراض تکان می داد، حرف خودش را می زد و نمی رفت.صدایش واضح نبود.فرمانده جوابش را نداد.رفت سر پستش.چند دقیقه بعد مرد سیگارش را زیر پا له کرد بی آنکه پسری در کار باشد از آنجا رفت.
دو سه تا خانم جدا از هم در حالی که دست بچههای دبستانیشان را گرفته بودند آمدند سر چهارراه. به جوانها که رسیدند دستی به مویشان بردند و روسریشان را کشیدند جلو.به جوان ها گفتند که منتظر سرویس بچه های شان اند.دختری نوجوان که مقنعه اش را دور گردنش گذاشته بود آمد از کنار جوانها ها رد شد. موهایش را با وضع بدی بیرون گذاشته بود.لباس فرم مدرسه تنش بود.چند دقیقه کنار چهارراه ایستاد و به ماشین ها نگاه کرد.شاید منتظر سرویسش بود.به یکی تلفن زد و بعدش رفت.از کنار مجتمع که رد شد از پشت سر موهایش بیشتر به چشم آمد.رد شدنش از کنارجوان ها با آن وضع ناراحتم کرد.پرایدی سر چهارراه زد به ترمز.مامورا ها گفتند نمی تواند برود داخل خیابان.سه چهارتا بچهدبستانی از ماشینش پیاده شدند. یکیشان تا عباس آقا را دید....
#اقتدار
#مانور
🔹فتح قلم🔹
https://eitaa.com/fatheGhalam
❇️ عباس کماندو و رفقایش (۳)
یکی از بچه ها تا عباس آقا را دید دستش را بالا آورد وبا ذوق و خنده بهش سلام کرد.دوستانش سرشان را چرخاندند و عباس آقا را دیدند.چیزی نگفتند،لبخند زدند وپشت سر رفیقشان رفتند. یکی از رفقای عباس آقا که کنار درخت هفت هشت متر آن طرفتر ایستاده بود با صدای بلند گفت:"عببااس عببباس چه لباسی داری!
بابو ،کماندو!"
عباس جوان در کارش جدی بود. به رفقا توجهی نداشت .داد می زد:"خیابونو بسَّن" ماشین ها را رد می کرد بروند.هیچ ماشینی از دستش در نمی رفت.کار اقناع مخاطب را هم خوب بلد بود.انقدر کشش می داد که بوق ماشین پشتی و صدای فرمانده در می آمد.دو تا مرد سوار یک موتور بودند. وقتی رسیدند به عباس کماندو سلام کردند،خسته نباشید گفتند و رفتند.سرنشین دو سه تا از ماشین ها لباس نظامی تن شان بود؛ کارتشان را نشان دادند، رفتند داخل خیابان ممنوعه.
یکی از ارتشی های جوان که او هم اسلحه روی دوشش بود، آمده بود وسط چهارراه.عباس کماندو صدایش زد:
"تو مثلا اسلحه داری چِر اومدی کنار ماشینا نَزیک مردم.بُر گوشه او وُیسو".
جوان نظامی رفت کنار درخت.چند دقیقه بعد نوبت عباس کماندو بود که برود جای رفیقش. اسلحه را از او گرفت و کنار درخت ایستاد.دوستش به جای عباس اقا ماشین هارا رد می کرد.عباس آقا وقتی اسلحه را انداخت دور گردنش کمرش را سفت کرد،گردنش را صاف کرد و با اسلحه ور رفت.همان طور که اسلحه به گردنش آویزان بود سرش را گرفت سمت مجتمع ما. سرم را دزدیدم که نکند یک وقت کماندویی اش گل کند، دسته گلی به آب دهد.رفیقش برگشت نگاهی کرد وداد زد:
"بابو من پَ َ َ َننج دیقه تعریف توره کِردَم، بعد تو ایجو می کنی؟"
عباس آقا سر اسلحه را داد پایین و خودش را شل کرد.
یک ساندرای سرمهای سر چهارراه زد روی ترمز.خانمی پشتش نشسته بود.هوار کشید که :"باز چی شده؟"
جواب دادند:" رژه اس خیابون بسه اس."
همان طور که ماشین را دور می داد داد زد :"مُردِشّورتونو ببرن که هر روز یه چی دارید.پدر مردمو درآوردید با این گندکاریا.بدبختی داریم با شما."
توقف کرد وبا صدایی بلند فحش هایش را تکمیل کرد. راه را بسته بود.ماشینها پشت سرش ایستاده بودند وچیزی نمی گفتند. یکی از جوان های ارتشی از پشت ماشینش صدا زد:" ای خانم راهو بَسّی برو دیگه" بقیه ولی چیزی بهش نگفتند.
سرش را از ماشین بیرون آورد، "پُرروی "بلند و غلیظی نثار بسیجی کرد، گازش را گرفت و رفت.
مرد جوانی وقتی فهمید خیابان بسته است بی هیچ حرف و حدیثی از عصبانیت انقدرگاز داد تا صدای لنتشان بلند شد.یکی دو تا از نظامی ها با هم داد زدند:" هووووی" .به جز این راننده و آن خانم بددهان،بیش از صد ماشین رد شدند که احتمالا از طولانی شدن مسیرشان راضی نبودند ولی ادب داشتند؛هیچ کدام شان بد وبیراه نگفتند.
رفتم صبحانه بخورم.وقتی برگشتم رفیق عباس آقا خندید و صدا زد:
"آی مُسلّح!
کماندو!
کُجویی عبباس"
عباس آقا از پست کنار درخت رفته بود لب پله یکی از ساختمانها، نشسته بود و با اسلحه ی آویزان داشت نان و چای میخورد.رفتم توی اتاق استراحت کنم.
دو ساعت بعد برگشتم کنار پنجره.چهارراه خلوت بود.خیابان باز شده بود.
#اقتدار
#ارتش
🔹فتح قلم🔹
https://eitaa.com/fatheGhalam
فتح قلم🖋
❇️ عباس کماندو و رفقایش (۳) یکی از بچه ها تا عباس آقا را دید دستش را بالا آورد وبا ذوق و خنده بهش
امروز به خاطر مناسبتی که هست ممکنه دوست و آشنا و همسایه غربزنن و شبهه کنن
ضمن پاسخ به شبهات شون این جور پیام ها که درش مهربونی و شوخی هست و در عین حال فضای خیابان رو تصویر میکنه می تونه فضای جدی و ناراحتی ها رو تاحدی کاهش بده
#روز_ارتش
❇️موشکی که افتاد روی خانه ی مردم
رفته بودم درمانگاه. شلوغ بود.سامانه بیمه هم قطع شده بود. هر ده پانزده دقیقه یک بار وصل میشد.آن دهها مریض باید سه چهار ساعت مینشستند تا نوبت شان شود.مریض ها غر می زدند "که ما این همه راه را از شهرستان آمدیم حالا دکتر چرا می گوید فقط بیمه نیروهای مسلح ؟"بیمه سلامت ها کارشان گره خورده بود.منشی هم کلافه بود ولی با این حال مدارا می کرد .مریض ها بعضی شان بدحال بودند و روی صندلی ها دراز کشیده بودند.ظهر رفته بودم درمانگاه که نوبتم نشده بود برگشته بودم. بار دوم بود که آمده بودم .بعد از دو ساعت ضعف کردم.چندتا میوه و شکلات همراهم بود.به دو تا از خانم ها که کنارم نشسته بودند تعارف کردم.یکی شان مریض بود. آن یکی هم شوهر بیمارش را آورده بود.خانمی که خودش بیمار بود یک قاچ سیب و یک شکلات برداشت و تشکر کرد.داشتم شکلات را باز می کردم که یکدفعه از گوشه سالن یکی آمد داخل.داشت با تلفن حرف می زد.بلند بلند خندید.آمد دوسه تا صندلی بعد از ما نشست. شکلات را گذاشتم توی دهانم.همین طور که می خندید گفت:
"موشک کوجو بود.مسخره بازیه.اینا میتونن موشک بزنن؟تازه یه چیزی بلند کِردَن نَتُنُسِه پرواز کنه افتاده رو، سر، خونِی، مردم .اونجارِه سُزُنده ".
ادامه در نوشته بعد....
#موشک
#وعده_صادق
🔹فتح قلم🔹
https://eitaa.com/fatheGhalam
❇️نه سخت تر از این که..
ادامه 👇
با شکلات اینها
را👈 😕🤨🤪😶هم قورت دادم.بقیه نگاهش نکردند؛ کسی حرفی نزد.یک قاچ سیب برداشتم.همین طور که زیر چادر داشتم می جویدم شنیدم که گفت:
موشک کوجو بود عامو"
کاش می شد آنجا این شکلک ها را
😵💫🥴🤐😖
نشان داد.
اگر می شد بهش می گفتم:
"آره اتفاقا خونه ی ما بود که سُزُندَنِش.منم ققنوسم.حرف تو زنده ام کرد ؛ببین از وسط خاکستر پاشدم!"
البته که نگفتم.صدا نداشتم. شاید اصلا خودش دنبال دعوا بود.هنوز تلفن دستش بود که پا شد از سالن رفت بیرون.هرهر می خندید.
تا وقتی آنجا بودم ندیدمش.یک کم که فکر کردم دیدم دروغ نگفته.انگار یکی دو تا موشک قبل از رسیدن افتاده روی خانه ی بعضی ها.خانه فکرشان که برای ما داخل جمجمه است.لابد شخم خورده. خانمی که همراه همسر مریضش آمده بود در گوش من پرسید:
_"همیشه انقدر طول می کشه؟"
+"بله،ولی امروز دستیارشونم نیس سامانه هم قطعه، بیشتر معطلیم".
خیلی آرام آهی کشید و گفت :"اینجوری خیلی سخته واسه مریضا"
لبخندی زدم وبقیه میوه هارا گذاشتم داخل کیسه.راست می گفت.توی دلم آهی کشیدم و کاش می شد بگویم:
_" برای یکی مثل من، این معطلیا سخته ولی نه سخت تر از تحمل مغزهای خمپاره خورده"
#جنگ_شناختی
#موشک
🔹فتح قلم🔹
https://eitaa.com/fatheGhalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ #فوری
اعترافات بن گویر وزیر امنیت ملی اسرائیل در مورد حملات ایران
طبق ترجمه عربی زیرش میگه👇
‼️۲ پایگاه ما ویران شد
‼️تعداد زیادی کشته دادیم
فتح قلم🖋
❌️ #فوری اعترافات بن گویر وزیر امنیت ملی اسرائیل در مورد حملات ایران طبق ترجمه عربی زیرش میگه👇 ‼️۲
طبق ترجمه عربی زیرش داشت می گفت وقتی مارو اینطور منهدم کردند باید پاسخ درست و حسابی به ایران بدیم.که البته بعد از به اصطلاح پاسخ اسباب بازی طور اسراییل توییت زد:
مسخره!😊
https://eitaa.com/fatheGhalam
🎨 #اطلاعنگاشت | تو را است معجزه در کف...
✏️ حضرت آیتالله خامنهای در آستانه عملیات وعده صادق، در جلسهای مرتبط، بیت شعری را که پیش از این با تلمیح به داستان معجزه عصای حضرت موسی سروده بودند، خواندند.
🔹️رسانه KHAMENEI.IR به همین مناسبت در این اطلاعنگاشت، آیاتی از قرآن مجید را که در آن به ماجرای معجزه عصای حضرت موسی (علینبیناوآلهو علیهالسلام) پرداخته شده است، منتشر میکند.
📥 نسخه با کیفیت این اطلاعنگاشت را از اینجا دریافت کنید.
💻 Farsi.Khamenei.ir