مکن ای صبح طلوع!
دیگر چیزی نمانده...علی (ع) دیگر از این بی وفایی ها خلاص می شود.
علی(ع) دیگر استخوان در گلو نمی ماند...دیگر خار بر چشمش نمی رود....
به یتیمان کوفه بگویید که دیگر به در خانه علی (ع) شیر نیاورند...البته حق دارند...دوست ندارند دوباره بی پدر شوند...
بیایید ما هم با یتیمان کوفه هم نوا شویم: امشبی را شه دین بر حرمش مهمان است؛ مکن ای صبح طلوع!
علی جان! نمی دانم در این لحظات آخر در چه فکری بودی...
در این ساعات آخر که صورتت همچون پارچه روی سرت زرد شده بود؛ چه چیزهایی در نظرت مجسم شد...شاید کودکی هایت در نظرت می آمد....همان موقع که همه می گفتند: او مولود کعبه است؛ احترام دارد....
شاید به روزهای شیرین کودکی فکر می کردی...در آغوش رسول خدا(ص)...آنجا که سرت را به دامن می گرفت و لقمه در دهانت می گذاشت.....
شاید در فکر نوجوانی ات در یوم الدار افتادی... آنجا که رسول خدا فرمود: بعد از من علی (ع) برادر و وصی و خلیفه است...
شاید لیله المبیت از جلوی چشمانت می گذشت...آنجا که در جای رسول خدا (ص) خوابیدی....شاید با خود می گفتی: ای کاش کفار به من ضربت می زدند و به دست مسلمان ضربت نمی خوردم!....
شاید دل به غدیر خم برده بودی...پیامبر (ص) بلند و رسا گفت: هر که من مولای او هستم، علی مولای اوست... همه به تو تهنیت می گفتند...گرامی ات می داشتند...احترامت می کردند...
اصلا وقتی رسول الله بود چقدر محترمت می شمردند... وقتی پیامبر رفت همه چیز را فراموش کردند..
شاید لحظات تدفین پیامبر (ص) را از خاطره می گذراندی...آنجا که مشغول مسطح کردن قبر پیامبر بودی که به تو خبر دادند مردم با ابوبکر بیعت کردند....
کار به جایی رسید که ابو عبیده ابن جراح هم تو را نصیحت می کرد و از فتنه برحذر می داشت....
چه حق طلبانه حقت را غصب کرده بودند علی!
شاید به یاد زهرا (س) افتاده بودی!چقدر فاطمه (س) برای گرفتن حقت تلاش می کرد....دست حسن و حسین را گرفته بود و در خانه انصار را یکی یکی می زد...می گفت: غدیر یادتان نیست....
انصار می گقتند: علی اگر زودتر آمده بود با او بیعت می کردیم... گفته بودی: انتظار داشتید غسل و کفن رسول خدا (ص) را رها کنم و دست بیعت به سمتتان دراز کنم...
حتما در این لحظات آخر برای دیدن زهرا (س) لحظه شماری می کردی...چقدر دلت برایش تنگ شده بود...چقدر زهرا را دوست داشتی...
علی جان چقدر سخت گذشت بر تو این سال ها....استخوان در گلو...خار در چشم....درد و دل با چاه....فرمان جهاد می دادی می گفتند هوا سرد است....صبر می کردی می گفتند: هوا گرم است....انقدر به تو بد کردند که گفتی خدا من را از این ها بگیر....هر چه بود گذشت....
همین سختی ها بود که حالا به حسن (ع) می گویی که پدر تو از امروز به بعد دیگر ناراحتی نمی بیند.
اصبغ بن نباته در عیادت از تو چقدر کوتاه و دلنشین گفت: یا امیرالمومنین (ع) من تو را خیلی دوست دارم در جوابش سوگند یاد کردی که هر که مرا دوست داشته باشد طوری مرا ملاقات می کند که خوشحال است.
علی جان امشب آمدیم اقرار کنیم که می دانیم خطا کردیم...قصور داشتیم...گناه کردیم...اما از دار دنیا فقط یک سرمایه داریم...سرمایه ما همین است که تو را دوست داریم...زهرا (س) را دوست داریم...فرزندانت را دوست داریم...امشب تو برایمان دعا کن...دعا کن دوباره شروع کنیم...
فتح روایت
@fathe_revayat
پرنده های خانطومان...🕊
دقیقا زمانی که در کوچه پس کوچه های این شهر روی زمین قدم می گذاشتیم...عده ای راه آسمان را در پیش گرفته بودند...
شهید بلباسی🌹
پدر چهار فرزند بود؛زینب بعد از شهادت محمد آقا به دنیا اومد.... تو وصیت نامه برای همسرش نوشته بود: من رو حلال کن! همه سختی ها روی دوش شما افتاد...
همسرش می گفت: از طریق یکی از پست های شبکه های اجتماعی از شهادت محمد با خبر شدم. یک تصویر تاری بود که زیرش نوشته بود: 《محمد شهادتت مبارک.》با سرعت اینترنت؛ این تصویر؛ لحظه به لحظه واضح تر و واضح تر می شد... درست می دیدم! این محمد منه! این محمد منه که غرق به خون روی زمین افتاده...می گفت: یک دست روی چارچوب درب گذاشتم و یک دست رو هم جلوی دهانم! تا جیغ نزنم و بچه ها بیدار نشن...رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خوندم که محمد به اون چیزی که دوست داشت رسید...
شهید رادمهر🌹
با همون لهجه مازندرانی می گفت: هر کاری هاکردنی؛ این نون ره بهیتنی به کسی هادانی توقع تشکر ندارین؛ چون واسه خدا انجام هادانی!
اوج توحید رو از این کلام ساده و بی آلایش می توان فهمید!
می گفت: خدا محتاج ما نیست...ما به او احتیاج داریم..
شهید عابدینی🌹
شاگرد اول دانشگاه بود...می گفتند: برای بچه ها سوپ درست می کرد؛ ظرف ها رو می شست، نیمه شب بلند می شد و سر بچه ها ملافه می انداخت تا بچه ها سرما نخورند...عجب گوهرهایی بودند این بچه ها...
شهید رجایی فر🌹
می گفتند: حسن آقا تو خودت بچه داری! بیا برای بچه هات پدری کن! می گفت: من در حلب دیدم بچه ای رو که سر از تنش جدا کرده بودند. چطور اونجا رو رها کنم و به فکر بچه خودم باشم.
شهید حاجی زاده🌹
در وصیت نامه برای همسرش نوشته بود: من تو رو دوست دارم. من جوونیم رو دوست دارم. من دخترمون فاطمه حلما رو دوست دارم ولی باید به تکلیفم عمل کنم...
شهید مشتاقی🌹
قبل از شهادتش با دو قلوهاش صحبت می کرد.امیر مهدی و نازنین زهرا. به خانمش می گفت: این ها چقدر خوب صحبت می کنند! خانمش می گفت: کجاشو دیدی حسین آقا....ان شاالله برمی گردی؛ شیرین زبونی هاشونو هم می بینی...
خانمش نقل می کرد: حسین دلداری ام می داد و می گفت: بر ترست غلبه کن و دست بچه ها رو بگیر و بیا خونه...تو خونه خودت؛ آرامش بیشتری داری...
می گفت: ساعت ۱:۲۰ شب بود که خبر شهادتش رو شنیدم....
شهید بریری🌹
خانمش ۴۳ روز بعد از شهادت علیرضا چه نامه ای برایش نوشت....نوشته بود: ۴۳ روز است که صدای تو را نمی شنوم...دلم برای دیدن روی ماهت تنگ شده....محمد امین خیلی بهانه ات رو می گیره...نیستی که شیرین زبونی هاشو ببینی...
شهید سالخورده🌹
عکس نوشته هاش با دخترش زینب معروفه ...خیلی زینب رو دوست داشت...هر جا می رفت؛ اولش حسابی زینب رو بغل می کرد و می بوسید...خانمش نقل می کرد: شبی که قرار شد خداحافظی کنه و بره سوریه به طرف زینب نرفت!
سید رضا طاهر🌹
تو وصیت نامه برای همسرش نوشت:
ای همسر عزیز تر از جانم! از این که رفیق نیمه راه بودم حلالم کن...
تو رو میسپارم به همون کسی که بچه های صغیرم رو بهش سپردم...
به پدر و مادرش وصیت کرد که براش گریه نکنند..
شهید کمالی🌹
به خانمش قول داد بعد از سوریه، ببرتش مشهد. همین هم شد. بدنش رو ابتدا بردند حرم امام رضا (ع) و به خانوادش خبر دادند که مراسم استقبال در جوار قبر مطهر امام رضا (ع) برگزار میشه...
شهید جمشیدی🌹
روی دیوار خونه اش نوشته بود: آخرین ماموریت بسیجی؛ شهادت
شهید قنبری🌹
دخترش در رثای پدر چه خطبه ای خوند: گفته بود: پدر جان! شهید شدن در غربت، درد داره...سوز داره؛ ولی امام حسین (ع) هم تو غربت شهید شد...
شهید اسدی🌹
همسرش نقل می کرد که یک روز مادرم گفت: برای شام به منزل ما بیا. خواهرت هم هست..دور هم هستیم و حال و هوات عوض میشه...گفتم: نه! خونه هستم.....خط های موبایل خوب آنتن نمی ده..شاید سید جواد از سوریه به تلفن منزل زنگ بزنه....می گفت: یهو دیدم مادرم مبهوت شده و داره گریه می کنه...تازه یادم اومد که چند وقت هست که از شهادت سید جواد گذشته...!
شهید کابلی🌹
آقا رحیم! مگه نگفتی روی قبرم بنویسید: فدایی ولایت، نوکر حرم...مگه نگفتی توی قبرم؛ تربت سید الشهدا بزارید...چی شد پس!!! کی قراره برگردی...خانواده خیلی وقت هست که منتظرتند آقا رحیم...
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
از شرارت تا شهادت🌷
قصه گنده لاتی که به خاطر تظاهرات ۱۵ خرداد تیرباران شد...🌾 امام فرمود: طیب حر انقلاب بود.
بعضی وقت ها تصویر یک مرداب هم دیدنی میشه...نه به خاطر مرداب بودنش؛ به خاطر نیلوفر آبی که تو دلش می پرورونه....
بعضی وقت ها، یه تکه نور، یک جو معرفت، یه نمه محبت، تمام نقشه های شیطون و دار و دستش و نقش بر آب می کنه و دست آدم می گیره و به خدا می رسونه....
طیب حاج رضایی؛ گنده لات جنوب تهران بود...
جنوب شهر دو تا شاخ داشت؛ یکی شعبان جعفری که بهش می گفتند شعبان بی مخ، یکی هم طیب حاج رضایی.
طیب بزرگ شده محله صابون پز خونه بود و تو میدون خوار و بار میدون داری می کرد...با دعوا و شر و شاخ و شونه کشی، یه سری تو سرها بلند کرده بود...
انواع و اقسام حکم ها رو براش بریده بودند. از این حبس به اون حبس؛ حبس انفرادی، حبس با اعمال شاقه، تبعید به بندر عباس و....به قول معروف آدم بشو نبود!
وسط این سیاهی ها، یه نقطه سفید تو زندگیش بود؛ اون هم عشق به بچه های حضرت زهرا (س).
دسته عزای طیب معروف بود...می گفت: هرچی درآمد دارم؛ نیمی از اون برای امورات زندگیم و نیمی از اون هم برای امام حسین (ع)
گفتند: سه روز منتهی به عاشورا، آب نمی خورد؛ می خواست با دهان تشنه برای امام حسین (ع) عزاداری کنه...
تو وصیت نامش نوشته بود( هر کی به من بدهکار بود؛ آورد، آورد و الا اگر نیاورد پی اون نرید...هر که طلبکار بود هم از مالم بهش بدید....)
بریم سر اصل ماجرا...
وقتی سال ۴۲ امام (ره) تو فیضیه قم قیامتی به پا کرد و خبر دستگیریش به تهران رسید...مثل خیلی ها ریختند تو خیابونا....۴۰۰ نفر دستگیر شدند..اما قضیه طیب فرق می کرد؛او به عنوان سرشاخه های تظاهرات ۱۵ خرداد دستگیر شد. طیب و چند نفر دیگه حکم اعدامشون اومد...محمد باقری، حاج علی نوری، حاج اسماعیل رضایی و طیب حاج رضایی.
بقیه مورد عفو گرفتند و حکم طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی اجرا شد.
آبان ماه ۴۲ تیربارونشون کردند.
گفتند: بدن طیب چنان سوراخ سوراخ شده بود که وقتی غسال تو یه سوراخ پنبه میگذاشت از یه سوراخ دیگه خون میزد بیرون....
تو زندون ازش یه چیز می خواستند؛ می گفتند: اگه بگی امام به ما پول داد تا بریزیم خیابون، حکم عفو تو رو از شاه می گیریم! طیب قبول نمی کرد....
گفتند: طیب تو دادگاه روبرو سرهنگ نصیری گفت: این حرف ها رو واسه ننه ات بزن...منو با بچه حضرت زهرا (س) در ننداز...من این سید و خرابش نمی کنم...
محمد باقری که بهش می گفتند محمد عروس می گفت: تو زندان بودم؛ سحر بود که دیدم سر و صدا میاد...فهمیدم طیب و دارن می بیرن تیربارونش کنند.
وقتی داشت می رفت با پشت دستاش زد به سلول من و گفت: ممد آقا! سلام منو به امام برسون و بگو خیلی ها تو رو دیدند و خریدند ولی طیب تو رو ندیده خرید!
بعد ها که سلام طیب و به امام رسوندند؛ امام فرمود: طیب حر انقلاب بود.
اگه خدا و اهل بیت بخوان؛ دست آدم و از میون اخراجی های چاله میدون جنوب تهران میگیرن و مینشونند تو سکانس آخر معراجی ها و تو برداشت آخر، زیر صدا و تصویر و نور؛ چنان فیلمی ازت می سازند که عالم و آدم، ببینه و بشنوه که کیا خریدنی اند.
می خوام بگم یا امام حسین (ع)
طیب تو حبس بزرگ شد
طیب تو چاله میدون بزرگ شد
طیب میون خلافکارها بزرگ شد؛ ولی عاقبت به خیر شد...
یه نعمتی به ما دادید..تو مسجد و حسینیه بزرگ شدیم، میون حزب اللهی ها بزرگ شدیم....
نشه اون دنیا شرمنده طیب ها بشیم...نشه شرمنده شهدا بشیم...
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
زن، زندگی، آزادی🌹
زن، زندگی، آزادی یعنی همسر شهید؛
زنی که زندگی اش را به پای آزادی عده ای دیگر فدا کرد.
زن، زندگی، آزادی یعنی مادر شهید؛
زنی که با دست خود استخوان های پسرش را زیر خاک گذاشت تا عده ای دیگر در آزادی، زندگی کنند.
زن، زندگی، آزادی یعنی زهرا (س)؛
زنی که لباس عروسیش را در شب عروسی به سائل داد تا زندگی را در آزادی از بند دنیا تعریف کند.
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
كوموله هایی که دلسوز مهسا امینی شدند، از #ناهیدفاتحی هم یاد کنند....!؟
✍در اوضاع نابسامان کردستان، یک روز به قصد رفتن به درمانگاه از خانه بیرون آمد و دیگر به خانه برنگشت.
شاهدان عینی میگفتند: چند مرد کوموله این دختر نوجوان را ربودند.
پدر ناهید در آن زمان در جبهه مشغول جنگ بود. ساعت ها و روزها می گذشت و ماه ها و سال ها از عمر مادر کم می شد.
سقز، دیواندره، مریوان، بوکان، همه، جای پای قدم های مادری است که شهر به شهر، آبادی به آبادی و کوچه به کوچه خبر دخترش را می گرفت.
بعد حدود ۱۱ ماه چشم انتظاری، خبری، مادر را به دردانه اش نزدیک کرد.
خبر دادند در روستای هشمیز کردستان، دختری را به جرم جاسوس خمینی بودن با موهای تراشیده شده در خیابانها گرداندند.
شاهدان می گفتند: دختر را زیر شکنجه گرفته بودند و می گفتند: به امام توهین کن اما دختر لبتر نمی کرد...
مادر خودش را به هشمیز رساند. درست بود آن دختر، ناهیدِ مادر بود اما...کمی دیر شده بود... روایت کردند: کومله ها ناهید را به بیابانهای اطراف روستا بردند، جلوی چشمانش برایش قبر کندند و او را زنده زنده به خاک سپردند.
وقتی بچه های سپاه برای انتقال بدن مطهر ناهید فاتحی اقدام به نبش قبر کردند، با بدنی مواجه شدند که هر دلی را به درد میآورد.
صورت کبود، سرشکسته، موهای تراشیده شده و بدنی که هیچ ناخنی در دست و پا نداشت چراغ راهی شد برای کسانی که راه را گم کرده بودند...اهالی منطقه بعد از این جنایت، پی به قساوت کوموله ها بردند و راهشان را از آنها جدا کردند و به همین سبب او را سمیه کردستان نامیدند...
سمیه ای که آبرو و جانش را هزینه دفاع از ولایت کرد...و صد البته که این را از مادرمان فاطمه ی زهرا(س) آموخت... آنجا که کینه شعله میگیرد صورت کبود میشود، پهلو می شکند و جان میسوزد تا به ولایت گزندی نرسد....
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
به قلم:
فتح روایت
@fathe_revayat
شهیدی که رمز بیسیمش را بلعید و به دست قصاب های کوموله افتاد!؟
✍نامش اروجعلی است. اروجعلی شکری.
صفا و سادگی را میتوان از نامش استشمام کرد. ۱۹ ساله بود و سرباز. اهل لالجین همدان.
در حمله کوموله ها به پاسگاه سقز، پایش مورد اصابت تیر قرار گرفت و به دست دشمن افتاد.
از بچه های بیسیم چی بود.
برای این که کد سیستم ارتباطی به دست دشمن نیوفتد، آن را در دهانش گذاشت و بلعید... کوموله ها بر سر این جوان ریختند... هر کاری کردن رمز را لو نداد ...خنجر را در آوردند و با زبان خودشان صحبت کردند!؟
خوب است بعضی وقت ها روضه مکشوف باشد....!؟
گوش های این جوان را بریدند...
خم به ابرو نیاورد!
بینی اش را بریدند....
حرفی نزد!
برق چشمان اروجعلی تحقیرشان میکرد....
طاقت نیاوردند... چشمان این جوان را از کاسه در درآوردند..
لب تر نکرد!
از نقاشی های صورتش فقط لبش مانده بود... لبش را هم بریدند..
عکسش را ببینید شما هم باورتان می شود.
شیطان مدام در گوششان میخواند: اگر از گلو تا شکمش را پاره کنید رمز را پیدا میکنید!!
وقتی عکسش را دیدم خواستم بگویم مثل گرگ، اما ترسیدم گرگ عاقم کند!
هنوز اروجعلی جان در بدن داشت که ضبحش میکردند!؟
بل هم اضل را تفسیر کردند و با خنجر به جانش افتادند...
سربسته بگویم؛ همه جا را گشتند...
تا مدت ها بدنش را نتوانستند شناسایی کنند.
گفتند یکی از نشانه هایی که توانستند بدن را شناسایی کنند جورابی بود که مادرش برایش دوخته بود..
خوب است برای یک بار هم شده نامش را جستجو کنیم و تصویر را ببینیم گرچه بیش از لحظه ای تحمل نمی کنیم.
دوباره میگویم: اروجعلی شکری...
همه ببینند.. مسئولین ببینند. دولتمردان ببینند ... به دَردِمان می خورد...
خوب است قابی از این عکس را در ذهنمان داشته باشیم شاید کمی تحملمان بیشتر شد... شاید بیشتر بفهمیم که مدیون چه خون هایی هستیم...
گفتند پدرش آنقدر برای این مصیبت گریه کرد که چشمانش نابینا شد...
این غم برای پدر خیلی سخت بود اما خدا رو شکر که این جوان را جلوی چشمان پدرش ارباً اربا نکردند...
خدا رو شکر که این پسر قبل از قربانی از پدر طلب آب نکرد و شرمندگی برای پدر نماند.
السلام علیک یا علی ابن الحسین (ع)
#شهید اروجعلی شکری
کانال فتح روایت...
@fathe_revayat
شهیدی که حاج قاسم را به جلسه خواستگاری پسرش فرستاد🌹
نگاهم را دوختم به قاب عکس روی دیوار. « مرد حسابی! تو یه دونه پسر داشتی میذاشتی براش زن میگرفتی بعد میرفتی شهید میشدی، رفتیم خواستگاری، پدر دختر خانم منو ضایع کرد. گفت بابات کجاست؟
من یه دانشجو هستم، اصلا آداب خواستگاری و مهریه برون رو نمیدونم.
بابا! رفیقات میگن شهدا حاضر و ناظرن، شهدا دستگیری میکنن، نمیخوای از یه دونه پسرت دستگیری کنی؟
نمیخوای فردا شب جولو طایفه عروس سر بلند باشم؟»
هق هق گریه از نفس انداخته بودم، نفهمیدم کی خوابم برد.
دست انداختم دور گردن بابا. گفتم:«بابا فردا شب خواستگاری منه.»
گفت:«همه رو میدونم، اصلا نگران نباش. رفیقامم درست گفتم شهدا حاضرن، ناظرن.
نگران نباش دستت رو میگیرم. به جان بابا فردا شب یه کاری میکنم که مراسم خواستگاریت تا آخر عمر زبانزد طایفه عروس باشه.
یه کاری میکنم مراسمت خیلی باآبرو برگزار بشه.
فردا شب یکی از رفیقام میاد توی مراسم درباره مهریه و همه چی حرف میزنه.
خودش خواستگاری رو مدیریت میکنه.»
ساعت سه نیمه شب بود که از خواب پریدم.
بدو کاغذ و خودکار آوردم تمام آنچه بابا در خواب گفته بود، یادداشت کردم و زیرش امضا زدم.
نوشته را گذاشتم تو پاکت و دادم به مادرم.
در را که باز کردم، چشم هایم تارشد. طایفه عروس شانه به شانه نشسته بودند.
دوباره حس بی کسی آمد سراغم.
به حرف های دیشب بابا فکر میکردم که یکهو گوشی مادرم زنگ خورد. نمی دانشتم پشت خط که بود؛
مادر بلند شد ایستاد: « شما الان توی این خیابونید؟ جلوی این آپارتمانید؟ پس بفرمایید داخل.»
مادر با دلی قرص گفت: « یه مهمون هم از طرف ما میاد.»
همهمه بود، کسی زیاد توجه نکرد. زنگ در خانه را زدند. درسالن باز شد، حاج قاسم سلیمانی آمد داخل. مادر عروس با اسپند به استقبال آمد، عروس گریه کرد، یکی عکس سلفی انداخت،یکی زنگ زد خبر داد که فلانی! تو که دوست داشتی با حاج قاسم عکس یادی بگیری، بیا اینجا.
شور و شوق فامیل که خوابید، حاجی رو به عروس گفت:«دخترم! مهریه چقدر؟» خودش همه مراسم را مدیریت کرد. همانطور که بابا گفته بود.
به مادرم گفتم:«اون پاکت رو بده حاجی.»
حاج قاسم میخواست نامه را بگذارد تو جیبش که گفتم:«بخونش حاجی.»
نامه را خواند:«الان ساعت سه نصفه شب، بابام رو خواب دیدیم.
گفت شهدا حاضرن ناظرن، ما هواتون رو داریم. بابا یکی از رفیقام رو میفرستم توی مراسمت میاد، مراسمت با شکوه میشه. اصلا نگران نباش. رفیقم جلسه خواستگا مدیریت میکنه.»
حاجی با دست قطره های اشکش را پاک میکرد تا رو کاغذ ردی به جا نگذارد.
دم بابا گرم رفیقش را فرستاد بود، آن هم گل سرسبدشان را.
راوی: حاج حسین کاجی به نقل از فرزتد شهید اکبری
منبع: کتاب سلیمانی عزیز
گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
فتح روایت
@fathe_revayat
روایتی برای زهرا (س)🥀
وقتی می خواهی از حضرت زهرا (س) روایت کنی، نمی دونی از کجا دم بزنی....
از مکه؟ازمدینه؟یا از کربلا!؟
از علمدار و بوی چادر خاکی شلمچه، از برونسی و خاک های نرم کوشک یا از کشتی پهلو گرفته یا از ضجه های سوزناک یازهرای بچه ها، تو قتلگاه کانال کمیل!
یا از دیده های حاج قاسم؛ آنجا که می گفت:
من قدرت و محبت مادری حضرت زهرا (س) را در هور، غرب کانال ماهی، وسط میدان مین دیدم!می گفت: وقتی شما مادرها نبودید و فرزندانتان در خون دستوپا میزدند، من حضرت زهرا (س) را دیدم!
اصلا کوثر یعنی همین؛ یعنی خیر کثیر...یعنی همه جا اثری از او می بینی.
هنوز به این عالم نیامده بود که امتحانش را پس داد....
يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ
هنوز پا در این دنیا نگذاشته بود که به قلب رسول خدا آرامش می داد! آنجا که عاص بن وائل پدرش را مقطوع النسل نامید....چقدر نوید کوثر، پدر را خوشحال کرد....انا اعطیناک الکوثر.
هنوز در رحم بود که دل مادرش خدیجه را میان زخم زبان های زنان قریش تسکین می داد و با او حدیث دل می گفت...یا ایتها المحدثه...
وقتی به دنیا آمد کم کم مفهوم صابره تفسیر شد...
فَوَجَدَكِ مَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً
از همان کودکی اش که در شعب ابیطالب گذراند..
همان روزهای سخت تحریم ...همان دره ای که صدای ناله های گرسنگان در آن می پیچید...انگار قرار بود سرشتش با سختی ها عجین شود...تنها پناهش آغوش مادر بود و اما چه زود این پناهگاه را از دست داد!
فقط پنج سال داشت که طعم بی مادری را چشید؛ اما هیبتش آنقدر بود که مادرش خدیجه او را واسطه مطالبه عبای رسول خدا (ص) برای کفنش کند!
چقدر خدیجه سفارش زهرا (س) را می کرد...انگار نمی خواست او هم مثل مادر زخم خورده کینه زنان قریش شود!
در همان کودکی برای پدرش مادری می کرد...السلام علیک یا ام ابیها (س). زخم های پدر را می بست و غبار از پیشانی اش پاک می کرد.
چه خیر کثیری به این جهان پا گذاشت...
در شب عروسیش حقیقت نیکی را تفسیر کرد...
رسول خدا (ص) فرمود: فاطمه جان چرا لباس عروسیت را به سائل دادی...
فرمود: مگر خدا نفرمود که " لن تنالو البر حتی تنفقوا من ما تحبون"
وقتی به علی رسید، چشمه کوثر جوشان شد...
چه شجره طیبه ای به عمل آمد...
در دامنش کریم اهل بیت مولود شد...
سفینه النجاه متولد شد...
عقیله العرب_عابده قریش_ قیام کرد!
همه وجودش، احسان بود؟!
حسن (ع) می گفت: مادر جان از شب تا سحر همه را دعا کردی پس چرا خودت را دعا نمی کنی...می فرمود: الجار ثم الدار. اول همسایه و بعد خانه.
بی جهت نبود که سوره انسان در شان این انسان نازل شد... سه روز روزه گرفتند و افطارشان نصیب مسکین و یتیم و اسیر شد و خود با آب روزه را باز کردند!؟
"یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا"
نوشته اند وقتی رسول خدا آثار ضعف را روی چهره زهرا بعد از سه روزه بی افطار دید اشک از چشمانش جاری شد...
رسول خدا(ص) تحمل دیدن آثار ضعف روی چهره زهرا (س) را نداشت...
راستی اگر آثار کبودی روی چهره زهرا (س) می دید چه؟!
اگر آن بازویی که می بوسید را ورم کرده می دید؟!
اگر می دید زهرا (س) شبانه به در خانه انصار و رفته و برای مظلومیت علی به این در و آن در افتاده و آخر هم بین یک دیوار و در افتاده چه؟!
السلام علیک یا ایتها الشهیده (س)
فتح روایت
@fathe_revayat
روایتی از روز آخر زندگی حاج قاسم!
۱۲ دی ماه ۹۸
ساعت ۸ صبح
دمشق...
حاج قاسم جلسه مفصلی داشت... به حاضرین گفت: هر چی میگم کلمه به کلمه بنویسید...برنامه ریزی ها برای ۵ سال آینده...از چگونگی ارتباط گروه های مقاومت می گفت..از وظایف ها و کارهای پیش رو می گفت...
یکی از حاضرین می گفت: فقط برای نماز جلسه متوقف شد...ناهار هم نمی دونم چطور خوردیم...جلسه تا عصر طول کشید...
حاجی گفت: مقدمات رو فراهم کنید...امشب بایدبه عراق برم...!!
بچه ها گفتند: حاج قاسم! به عراق نرو...اوضاع خوب نیست...امنیت برقرار نیست...حاجی گفت: چیه!می ترسید شهید بشم!
با همون کلام شیرینش گفت: میوه ای که رسیده رو باید چید وگرنه روی درخت می پوسه....بعد هم رو به بچه ها، زبانش رو به شوخی باز کرد و گفت: مثلا این آقا رسیده شده..این آقا هم همین!
هواپیمای حاج قاسم به مقصد بغداد از زمین بلند شد...
خیلی نگذشت که خبری رسید!
خبر؛ کوتاه، غم انگیز و باور نکردنی بود...
میوه رسیده ای در فرودگاه بغداد چیده شد...
آیه جهاد، حروف مقطعه شد...!!
فرزندان شهدا دوباره یتیم شدند!!
علی سر سجاده بود که به او خبر دادند مالک را در شهری غریب، ناجوانمردانه کشتند...
باورمان نمی شد که حاج قاسم دیگه کنارمون نیست...
سیلی از اشک ایران را گرفت!
مردم به خیابان ها ریختند...عده ای رجز می خواندند...عده ای شعار می دادند...عده ای به سر و سینه می زدند....اما تو این بین، مردم؛ نوایی را با هم سر می دادند.نوایی که هم دل نواز بود و هم دل سوز...یک صدا می گفتند:
ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد...سقای حسین (ع) سید و سالار نیامد....
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
حضور سرزده حاج قاسم در مجلس خواستگاری فرزند شهید!!!
پسر شهید اکبری نقل می کرد:
می گفت: نگاهم رو دوخته بودم به قاب عکس پدرم و بهش گفتم:
مرد حسابی! یک پسر که بیشتر نداشتی؛اول براش زن می گرفتی، بعد می رفتی شهید می شدی..رفتیم خواستگاری؛ پدر عروس من و ضایع کرد گفت: بابات کجاست؟
من دانشجو هستم..اصلا آداب خواستگاری و مهریه رو نمی دونم بابا...
رفقات می گفتند: شهدا حاضر و ناظرند..دستگیر هستند...نمی خوای دستگیری منو بکنی...نمی خوای تو خواستگاری فرداشب جلوی طایفه عروس سربلند بشم...همین ها رو گفتم و هق هق گریه کردم و خوابم برد..تو خواب پدرم و دیدم...شروع کردم به صحبت...بابام گفت: همه چیز رو می دونم؛ رفقام درست گفتند که شهدا حاضر و ناظرند...یکی از دوستانم رو سپردم تا فرداشب بیاد خواستگاری...خودش از مهریه می گه و جلسه رو مدیریت می کنه....چنان خواستگاری برات ترتیب میدم که طایفه عروس تا عمر دارند از این شب بگن!
پسر شهید اکبری ادامه داد: یهو از خواب پریدم...دیدم ساعت ۳ شبه...سریع کاغذ و قلم آوردم و همه گفته های پدرم رو نوشتم و پاش امضا کردم و گذاشتم تو پاکت...
فرداشب وقتی برای خواستگاری، پا تو خونه عروس خانم گذاشتم، چشمام چهارتا شد....همه از طایفه عروس اومده بودند..کیپ تا کیپ نشسته بودند...دوباره یاد حرف های دیشب افتادم و احساس غریبی کردم...کمی گذشت. دیدم مادرم از جاش بلند شد و داره با تلفنش صحبت می کنه...بله!درسته! همین خیابون!...بله، روبروی همین آپارتمان...بعد هم رو به مهمان ها کرد و با دل قرص گفت: یک مهمان هم از طرف ما میاد...تو این شلوغی کسی به گفته مادرم توجه نکرد تا این که در باز شد...
سردار سلیمانی آمده بود....مادر عروس اسپند دود می کرد...عروس گریه افتاده بود...فامیل ها سلفی می گرفتند...یکی هم زنگ زد و خبر داد که فلانی! تو که دوست داشتی با حاج قاسم عکس بگیری بیا اینجا...!
شور و شوق که آرام شد، حاج قاسم رو به عروس خانم گفت: دخترم مهریه چقدر باشه...خودش هم مجلس رو مدیریت کرد...نامه ای که تو پاکت بود و به حاج قاسم دادم...خواستم همین جا بخونه...می خوند و اشک می ریخت...
شهدا حاضرند...شهدا ناظرند...یکی از دوستام و می فرستم که فرداشب بیاد
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
وسط شلوغی ها!!
بعضی وقت ها میون همه شلوغی ها، وسط بگو مگوهای کم فایده، وسط گقت و گوهای مجازی و زندگی ماشینی، تو معرکه قیمت دلار و سکه و گوشی های پرچم دار، تو رقابت آنتی ویروس ها و فیلتر شکن ها، وسط میدون داری اندرویدها و بروزرسانی اپلیکیشن ها، خوبه یک توقفی کنیم و یک خلوتی باز کنیم و با خودمون بگیم راستی! تو این برو و بیاهای عالم من الان کجام !!
به خودت میای و می بینی، اصلا یادت نمیاد آخرین بار کی دو رکعت نماز با عشق واسه خدا خوندی! می بینی که اصلا چند روزه لای قرآن رو باز نکردی!! بی تکلف بگم: انگار چندی وقتیه که نه تو درست درمون با خدا صحبت کردی و نه خدا با تو....!
اینجاست که امیرالمومنین (ع) می فرمود: دل زنگار گرفته!
باید یک اکسیری بهش بدی..یه حکمت، یه حدیث، یه آیه، یک قصه یا.....؟!
به ما یاد دادند قصه شهدا از اون دست اکسیرهاست که دل و جلا میده...
اگه میون اخراجی های چاله میدون جنوب شهر تهران هم باشی، دستتو می گیره و یخرجهم من الظلمات الی النور می کنه و میزاره تو سکانس آخر معراجی ها....
قصه شهید احمد نیری تو کتاب عارفانه از اون قصه هاست؛ استادش آیت الله حق شناس می گفت: یک نیمه شب اومدم مسجد دیدم احمد بین آسمان و زمین داره عبادت می کنه...می گفت: تو تهران بگردی مثل احمد پیدا نمی کنی...احمد، همون شهیدیه که بعد از شهادتش این دست نوشته رو از تو خاطراتش پیدا کردند؛
امروز ۱۶ بهمن ۱۳۶۴ ،دوکوهه؛ در حال وضو گرفتن بودم که حضرت حجت ابن الحسن (عج) رو دیدم...
یا قصه مادر شهید محمد معماریان؛ اشرف السادات منتظری تو کتاب تنها گریه کن..کتابی که امکان نداره بخونی و گریه نکنی! مادر محمد معماریان می گفت: محمدم ۸ ساله بود که یه صبح از خواب بیدار شد، دیدم همینطور داره گریه می کنه..گفتم جاییت درد می کنه؟ خواب بد دیدی؟چت شده؟!
گفت: نه مامان، گریم واسه اینه که نماز صبحم قضا شده...
یا قصه حاج ابراهیم همت، اونجا که همسرش می گفت: خشگلی چشمای ابراهیم به خاطر این بود که از حرام حفظش می کرد؛ خدا هم به خاطر همین چشماش و خرید و برد...
یا وصیت نامه آقا محمود رادمهر که انگار دین داری رو برامون بازتعریف کرد. می گفت: خدایا تصور اینکه گفتار یا کردار یا افکارم مورد رضایت تو نباشه منو به وحشت میندازه
داییش می گفت: تا از کسی صحبت می شد، محمود می گفت: ادامه ندید! اگه راسته، غیبته و و اگر نه، تهمته...
خودمو می گم: چقدر از این حال و هوا دور شدیم! بد نیست تو این شلوغی ها یه خبری از خودمون هم بگیریم و ببینیم چند چندیم؟! درست می فرمود: آنکه سحر ندارد از خود خبر ندارد!؟
بی خود نبود که حاج قاسم سلیمانی تو نامه آخرش به بسیجی ها، ۳ بار گفت: بسیجی ها! نماز شب، نماز شب، نماز شب...
حضرت روح الله می فرمود: حداقل یک بار در روز محاسبه داشته باشید...حداقل؟!
بسه دیگه! سرتون رو درد نیارم! یه دعا کنم و تمام...
خدایا وسط همه شلوغی ها منو از خودم بی خبر نکن 🙏
فتح روایت
@fathe_revayat
🌹🌹شهیدی با دو مزار که در شب ۱۳ رجب به شهادت رسید🌹🌹
✍چقدر زیبا معشوقش را دیدار کرد
مهرداد رو میگم...شهید مهرداد نعیمی...
شب ۱۳ رجب، لحظاتی قبل از اذان، حین تلاوت قرآن...
خمپاره ۶۰ عجب صیاد ماهری است.چنان بر قلب نازنین مهرداد فرود آمد که از فرط خوشحالی دیدار مولایش علی ابن ابی طالب (ع) در پوست خود نگنجید..
پاره پاره های بدنش را همانجا به اجبار در طلایه به خاک سپردند و نیمه سالم بدنش را هم کفن پیچ کردند و به یادگار به زادگاهش صومعهسرا فرستادند.
آری عجیب است. شهیدی با دو مزار.
مزاری با گوشت پاره های بدنش در طلاییه و مزاری با نیمه سالم بدنش در صومعه سرا و از آن عجیب تر زمانی بود که به سراغ وصیت نامه اش رفتند.
مهرداد در وصیت نامه اش این گونه با خدا نجوا کرده بود..
خدایا دوست دارم بدنم در راه تو هزار تکه شود تا هر تکه آن بخشی از گناهم را با خودش بشوید السلام علیکم یا اولیا الله
کانال فتح روایت
@fathe_revayat