eitaa logo
فتحِ روایت
305 دنبال‌کننده
48 عکس
27 ویدیو
0 فایل
ارتباط @Rezayeto
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الحسین السلام علی الحسین (ع) و علی علی ابن الحسین (ع) و علی اولاد الحسین (ع) و علی اصحاب الحسین (ع) بگذارید در همین ابتدا به شما عاشقان امام حسین (ع) که قریب دو ماه در این خیمه نشسته اید و با این حرم انس گرفته اید خبر ناگواری را دهم. خبر داده اند فردا ستون این خیمه را برمی دارند.. خبر دادند امشب، شب آخری است که چراغ های این حرم روشن است. امشبی را شه دین بر حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع.... بگذارید بی مقدمه بگویم.. خداحافظ روضه های حسین (ع) خدا حافظ محرم و صفر خداحافظ پیراهن مشکی خداحافظ شب های عاشقی خداحافظ بوی اسپند روضه حسین (ع) خداحافظ مصیبت آب... خداحافظ مقتل ارباب خدا حافظ کتیبه و بیرق خداحافظ روضه اصغر خداحافظ حکایت نعل تازه و جسم بی سر خداحافظ روایت سه ساله و نفس آخر... محرم و صفر، الوداع... عادت کرده بودیم شب ها بعد نماز کم کم با خانواده آماده بشویم و به محفلت بیاییم.. آقا جان... فردا شب این موقع کجا برم؟؟ فردا شب به در خانه کی پناه ببرم؟؟ دارد چه زود سفره تو جمع می شود.. شب های آخر است گدا را حلال کن... یادش بخیر انگار همین دیروز بود...اول محرم...روضه مسلم بن عقیل.... چقدر اینجا هوایش خوب بود... حسین (ع) همه را به یک چشم نگاه می کرد... آب می آوردند....چای می دادند...حسین به خادمانش می گفت: حواستان باشد کسی با لب تشنه پای روضه ننشیند... میگفت: سایبان هم بزنید...نور آفتاب کسی را اذیت نکند...باد و باران کسی را نیازارد... حسین ( ع) برای کودکان هم فکری کرده بود.. گفته بود: بچه ها را به محل بازی ببرید.. این ها باید کودکی کنند...مواظبشان باشید زمین نخورند.....نکنه تشنشان بشود و بی تابی کنند.... (روایت کردند امام (ع) شب قبل عاشورا (ع) این خارهای دور خیمه رو از زمین می کند..سوال کردند: آقا جان این چه کاری است انجام می دهید: فرمود: این خارها رو می کنم که اگر فردا کودکان به بیابان پناه آوردند؛ دست و پایشان اذیت و زخمی نشود... ) آقا یک کلام ببخش امسال سیر گریه نکرده ام چشمان ما خجل است از عزای تو حسین (ع) چه روزها و شب هایی بود..آقا جان با چه دلی با روضه هایت وداع کنم....با چه دلی با عزادارانت وداع کنم... کاش این حسینیه جمع نمی شد....من که برایش کاری نکرده ام ....اما خادم هایت با چه دلی میخواهند این پرچم ها را جمع کنند. آقا جان حس میکنم، با عزاداران و نوکران خیمه ات، یک خانواده شده ام...با چه دلی با خانواده ام وداع کنم... حالا که نگاه می کنم می بینم در این دو ماه کوتاهی کردم..تو ارباب خوبی بودی، من کم کاری کردم حسین جانم... می دانم خوب نبودم ولی به خدا خیمه ات را دوست داشتم... آقا جان نمی دانم تا سال بعد محرم هستم یا نه... ولی امسال خیلی در محفل تو حاضر شدم...نمیخواهم منت بگذارم ....در هوای گرم آمدم ...در شب های سرد آمدم....با خودم گفتم لشگر سیاه که می شوم... حسین (ع) جانم در قبال همه این شب ها فقط یک خواسته دارم... شب اول قبر منو تنها نگذار... حسین جان! وقتی لحد بالای سرم گذاشتند ما را چشم انتظار نگذار...بگذار رو راست بگویم حسین جان من : من از تاریکی قبر می ترسم... تو رو خدا می بینی!!! دلمان را خوش کردیم که دوماه محرم و صفر می آییم و بغض هایمان را می شکنیم و دلمان را خالی می کنیم.. حالا که شب آخر است؛ بغض هایمان بیشتر شده است.انگار غم حسین (ع) جنسش فرق می کند..تمامی ندارد...انگار برای التیام باید به در خانه کسی دیگه برویم... اصلا شاید حکمت امام رضایی بودن آخر صفر همین است...انگار امام رئوف آمده تا دستی بر قلب ناآراممان بکشد. بی خود نگفته اند که مسیر کربلا از صحن و سرای امام رضا (ع) می گذرد. این روز ها، گنبد طلای امام رضا (ع) دیدن دارد. بگذارید صحبتی با امام الرووف کنیم... رضا جان ! چندی است که دلمان هوای لطیف می خواهد.... هوای عطر حرم... هوای گوهرشاد... هوای خواندن اذن دخول زیر نوازش نسیمی سرد، از سمت باب الجواد... هوای گشت زدن بی هدف در پیچ و خم صحن و سرا... هوای خواندن امین الله کنار حوض آب، روبروی اسمال طلا... .هوای دو رکعت نماز زیارت پایین پا.... هوای دعای عجل لولیک الفرج چشم دوخته به ضریح زیر گنبد طلا.... هوای درخواست برای زیارت کربلا ..... آقای من بگذار خلاصه کنم ..دلم آتش وداع با حسین(ع) را دارد...قول سقاخانه صحن انقلاب را داده ام...آقا جان جرعه ای بنوشم دلم آرام می شود یک کلمه فقط بطلب... السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع) ✍کانال فتح روایت @fathe_revayat
پادکست روایت سوزناک شهید مهرداد نعیمی شهیدی با دو مزار!! 👇👇 کانال فتح روایت @fathe_revayat
👈مردم ساری! این شهید شهرتون رو می شناسید؟! یادی کنیم ازاسطوره اخلاص...شهید محمد تورانی. طلبه ای که بعدها عضو سپاه پاسداران شد.جوانی که پا روی آبرو و اعتبارش گذاشت و ماسک منافق بودن به صورتش زد تا بتونه تو سازمان منافقین نفوذ کنه. طلبه ای که حاضر شد مامومین خودش رو از دست بده تا امامش از او راضی باشه... قصه محمد تورانی قصه آدمایی که قرار گذاشتند فقط و فقط واسه خدا کار کنند. داستان از اینجا شروع شد که محمد متوجه شد عده ای به صورت غیر قانونی مشغول جمع آوری سلاح هستند. با در میون گذاشتن این مسئله با فرماندهان سپاه و با رضایت محمد،ماموریت سختی روی دوش محمد افتاد.قرار شد محمد در نقش منافق وارد سازمان منافقین بشه. اما محمد،جوان متدین و خوشنامی بود و این ماموریت نیازمند تدارک مقدمات و کارهایی بود.کارهایی در تخریب اعتبار محمد تورانی! اون باید آزمایش سختی رو می گذروند. تو اولین قدم، محمد از سپاه اخراج شد.کم کم انحراف محمد نقل محافل شد.بازار سرزنش ها و توهین ها گرم تر و گرم تر می شد.‌ تو این مدت فرماندهان هم بیکار نبودند. در قدم بعدی تدارک یک بستنی فروشی رو برای کار محمد دیده بودند.خیلی طول نکشید که برق محل کار محمد رو به جرم ارتباط با منافقین قطع کردند. دیگه برای محمد احترام و آبرویی نمونده بود. اونقدر نقشش رو خوب اجرا کرد که خانمش هم دم از جدایی می زدو می خواست درخواست طلاق بده.گفتند:خانمش رو دیوارهای خونه مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولایت فقیه می نوشت. فقط چند نفر از این نمایش با خبر بودند. سردار شهید طوسی و سردارشهید محمدیان و سردار تولایی. دادستان وقت می گفت: چندین بار محمد با منافقین دیگه بازداشت شد. باید منافقین به او اعتماد می کردند.همین هم شد.محمد با نفوذی که در سازمان کرد و ارتباطی که با کوموله ها گرفت اطلاعات خوبی به دست سپاه رسوند. سرانجام هم با اطلاعات محمد، یک باند و خونه تیمی منافقین با کلی مهمات توسط سپاه رهگیری و منهدم شد. با پایان ماموریت، محمد بین نگاه های پر از شرم و خجالت دوباره به سپاه برگشت.اما این برگشت زمان زیادی طول نکشید.چندی نگذشت که محمد تو نبرد جنگل های آمل به چنگال منافقین افتاد. هر بلایی خواستند سر این جوون آوردند. شعله کینه منافقین دامن این مجاهد رو گرفت.منافقین بدن محمد رو آتش زدند و تا چند وقت خبری از بدن مطهرش نبود. بعد از چند ماه با دستگیری بعضی از منافقین و اعتراف اونها، قتلگاه محمد پیدا شد. گفتند:تکه های سوخته بدن محمد که تونستند جمع کنند؛ حدودا دو کیلو بود.... محمد در غریبی و تنهایی به شهادت رسید. جوونی که پا روی خودش گذاشت تا دستهاش به خدا برسه... بزارید از غریبی محمد، چیز دیگه ای هم بگم.. نمیدونم چند نفر از شما مردم ساری سر قبر شهید محمد تورانی رفتید. یا اصلا چند نفر از شما اسمش رو شنیدید. بزارید براتون بگم! محمد تورانی طلبه همین حوزه مصطفی خان ساری تو چهار راه برق بود و تشییع بدن مطهرش هم از همین مسجد جامع ساری شروع شد و الان هم قبر‌ مطهرش تو گلزار شهدای ملا مجد الدین ساریه. غریبانه زیر یکی از این درخت های نارنج.... شهیدی که غریبانه زندگی کرد؛ غریبانه شهید شد، و همچنان غریبانه از دیده ها دور است. کانال فتح روایت @fathe_revayat
کتاب «تنها گریه کن»، شامل روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان در دوران مبارزات انقلاب اسلامی، جنگ تحمیلی و پس از آن است که به قلم اکرم اسلامی تدوین و توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است. به بهانه تقریظی که رهبر انقلاب بر این کتاب نوشته‌اند، فرازهایی از این کتاب را تورق می‌کنیم: راضی شدم بروم بیمارستان. بعد از عکس و معاینه تشخیص‌شان این بود که پایم را تا بالای زانو گچ بگیرم…حوصله نمی‌کردم بنشینم گوشه خانه و دست و پایم بسته باشد. همین شد که قبول نکردم. دوباره همان باند و پارچه‌ها را بستم و برگشتم خانه… گاهی برای روضه، خودم را لنگ لنگان می‌رساندم خانه در و همسایه. می‌نشستم حسرت می‌خوردم. با خود می‌گفتم: «اشرف سادات می‌بینی زمین‌گیر شدی؟ بی‌لیاقتی چطوریه؟ دهه محرم از نصف گذشته و تو نتونستی یه سینی چای بگردونی تو روضه؟»... نا نداشتم تکان بخورم. خواب و بیدار همان طور دراز کشیدم و با الله اکبر اذان صبح چشم‌هایم باز شد… نماز را نتوانستم آن طور که دلخواهم بود بخوانم… خواستم کمی بیشتر استراحت کنم که بتوانم تا آخر شب دوام بیاروم. دراز کشیدم و چشم‌هایم گرم شده و نشده، حواسم رفت پی یک صدا… صدای عزاداری می‌آمد. اول دور بود و نامفهوم. من شک کردم. ولی وقتی نزدیک شدند یقین کردم صدای سعید آل طاهاست.تو دلم گفتم محمد (فرزند شهیدش) چقدر صدای سعید را دوست داشت. می‌خواستم با همان عصاها هر چقدر هم پایین رفتن از پله‌های مسجد سخت باشد بروم دسته شان را ببینم. داشتم تقلا می‌کردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد. در دو صف داخل مسجد شدند به سمت محراب. چشم دوخته بودم به سعید و با خودم گفتم: " بی‌خود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنوه مشت می کوبه روی سینه‌اش و قربون صدقه‌ات میره"… یکهو یاد گریه‌های مادرش افتادم. به سینه‌اش می‌کوبید و سعید را صدا می‌زد. نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس می‌کرد بلند شود و نوحه بخواند. هی خودش را تکان می‌داد و رو به جمعیت می‌گفت: " پسرم دیگه از این به بعد پیش خود سید الشهدا نوحه خونی می کنه و مردم رو می گریونه" شک کردم. گیج شده بودم. دستم را گذاشتم روی قلبم و گفتم: «سعید که شهید شده! اینجا چه کار می کنه» … چیزی که می‌دیدم با عقل فهم نمی‌شد. حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود. دو تا دستش را می‌برد بالا و مردانه سینه می‌زد. زل زل نگاهش می‌کردم. چشمش که به من افتاد به رویم خندید. جمعیت را دور زد و آمد طرفم. ایستاد روبرویم. دست‌هایش را انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید. از خوشحالی و ذوق دیدنش نمی‌دانستم چه کار کنم. کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش. بر خلاف همیشه که تاب نمی‌آورد و از خجالت، مدام تلاش می‌کرد زودتر از بغلم بیرون بیاید، این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینه‌ام. از خودم جدایش کردم. خوب نگاهش کردم. باورم نمی‌شد. پرسیدم: «محمد تویی مامان؟ می دونی چند وقته ندیدمت؟ چقدر بزرگ شدی؟» حالم را پرسید. تا بخواهم جواب دهم دیدم حسن آزادیان جلو آمد و بنا کرد به سلام و احوالپرسی. از دلم رد شد که این بچه از اولش هم خوش رو و مهربان بود… نه فقط بعد شهادتش. حتی جبهه هم که بود همیشه اینها را برای مادرش تعریف می‌کردم. آزادیان با دست اشاره کرد و گفت: «حاج خانوم اینها چیه تو دستتون؟» تا بخواهم جواب بدهم، محمد دست پیش گرفت و گفت: «چیزی نیست. مامانم حالش خوبه» دلم می‌خواست برای محمد درددل کنم. زبان باز کردم و گفتم چقدر اذیتم و درد دارم. از پا افتاده‌ام و بدون کمک حتی یک قدم نمی‌توانم بردارم. برایم غصه دار شد و دلداریم داد…با لبخند گفت: «مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت. برات سوغاتی آوردم» … دست برد و از داخل جیبش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد دیدم یک شال باریک است.بوسید و گذاشت روی چشمهایش. گفت: «از داخل ضریح برداشتم». دستش را دراز کرد سمت صورتم. از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید. زانو زد. یکی یکی پارچه‌هایی را که به پایم بسته بود باز کرد. شال را بست به پایم و گفت: «غصه نخور مامان جان، برو نذرت را ادا کن امشب» سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می‌کردم. پلک زدم و چشم باز کردم. همه چیز عوض شده بود. از خنکی نسیم اول صبح مور مورم شد. بوی گلاب و شربت زعفران ظهر عاشورا می‌آمد. رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود. هرچه گشتم نه از سعید آل طاها، نه خوش و بش کردن حسن آزادیان و نه محمد اثری پیدا کردم. توی رختخواب نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم. هیچ‌چیز دورش نبود به جز همان پارچه سبزی که محمد با دست‌های خودش بسته بود. با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم لابد محمد رو واسطه فرستادن. بذار ببینم می‌توانم بایستم. با احتیاط بلند شدم و تکیه‌ام رو به دیوار دادم. پایم رو روی زمین گذاشتم و کم‌کم از دیوار فاصله گرفتم. هیچ دردی نداشتم. کف پایم را زمین فشار دادم و قدم برداشتم. خودم به تنهایی. بی کمک، بدون
عصا! گریه کردم و بلند گفتم: «خدایا شکرت. آقاجان از شما هم ممنونم. حسین جان ممنونم. من کنیز شما بودم. ممنونم به من نگاهی کردید… محمد مادر دستت درد نکنه…» کانال فتح روایت @fathe_revayat
از شرارت تا شهادت🌷 قصه گنده لاتی که شهید انقلاب شد...🌾 بعضی وقت ها تصویر یک مرداب هم دیدنی میشه...نه به خاطر مرداب بودنش؛ به خاطر نیلوفر آبی که تو دلش می پرورونه.... بعضی وقت ها، یه تکه نور، یک جو معرفت، یه نمه محبت، تمام نقشه های شیطون و دار و دستش و نقش بر آب می کنه و دست آدم می گیره و به خدا می رسونه.... طیب حاج رضایی؛ گنده لات جنوب تهران بود... جنوب شهر دو تا شاخ داشت؛ یکی شعبان جعفری که بهش می گفتند شعبان بی مخ، یکی هم طیب حاج رضایی. طیب بزرگ شده محله صابون پز خونه بود و تو میدون خوار و بار میدون داری می کرد...با دعوا و شر و شاخ و شونه کشی، یه سری تو سرها بلند کرده بود... انواع و اقسام حکم ها رو براش بریده بودند. از این حبس به اون حبس؛ حبس انفرادی، حبس با اعمال شاقه، تبعید به بندر عباس و....به قول معروف آدم بشو نبود! وسط این سیاهی ها، یه نقطه سفید تو زندگیش بود؛ اون هم عشق به بچه های حضرت زهرا (س). دسته عزای طیب معروف بود...می گفت: هرچی درآمد دارم؛ نیمی از اون برای امورات زندگیم و نیمی از اون هم برای امام حسین (ع) گفتند: سه روز منتهی به عاشورا، آب نمی خورد؛ می خواست با دهان تشنه برای امام حسین (ع) عزاداری کنه... تو وصیت نامش نوشته بود( هر کی به من بدهکار بود؛ آورد، آورد و الا اگر نیاورد پی اون نرید...هر که طلبکار بود هم از مالم بهش بدید....) بریم سر اصل ماجرا... وقتی سال ۴۲ امام (ره) تو فیضیه قم قیامتی به پا کرد و خبر دستگیریش به تهران رسید...مثل خیلی ها ریختند تو خیابونا....۴۰۰ نفر دستگیر شدند..اما قضیه طیب فرق می کرد؛او به عنوان سرشاخه های تظاهرات ۱۵ خرداد دستگیر شد. طیب و چند نفر دیگه حکم اعدامشون اومد...محمد باقری، حاج علی نوری، حاج اسماعیل رضایی و طیب حاج رضایی. بقیه مورد عفو گرفتند و حکم طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی اجرا شد. آبان ماه ۴۲ تیربارونشون کردند. گفتند: بدن طیب چنان سوراخ سوراخ شده بود که وقتی غسال تو یه سوراخ پنبه میگذاشت از یه سوراخ دیگه خون میزد بیرون.... تو زندون ازش یه چیز می خواستند؛ می گفتند: اگه بگی امام به ما پول داد تا بریزیم خیابون، حکم عفو تو رو از شاه می گیریم! طیب قبول نمی کرد.... گفتند: طیب تو دادگاه روبرو سرهنگ نصیری گفت: این حرف ها رو واسه ننه ات بزن...منو با بچه حضرت زهرا (س) در ننداز...من این سید و خرابش نمی کنم... محمد باقری که بهش می گفتند محمد عروس می گفت: تو زندان بودم؛ سحر بود که دیدم سر و صدا میاد...فهمیدم طیب و دارن می بیرن تیربارونش کنند. وقتی داشت می رفت با پشت دستاش زد به سلول من و گفت: ممد آقا! سلام منو به امام برسون و بگو خیلی ها تو رو دیدند و خریدند ولی طیب تو رو ندیده خرید! بعد ها که سلام طیب و به امام رسوندند؛ امام فرمود: طیب حر انقلاب بود. اگه خدا و اهل بیت بخوان؛ دست آدم و از میون اخراجی های چاله میدون جنوب تهران میگیرن و مینشونند تو سکانس آخر معراجی ها و تو برداشت آخر، زیر صدا و تصویر و نور؛ چنان فیلمی ازت می سازند که عالم و آدم، ببینه و بشنوه که کیا خریدنی اند. می خوام بگم یا امام حسین (ع) طیب تو حبس بزرگ شد طیب تو چاله میدون بزرگ شد طیب میون خلافکارها بزرگ شد؛ ولی عاقبت به خیر شد... یه نعمتی به ما دادید..تو مسجد و حسینیه بزرگ شدیم، میون حزب اللهی ها بزرگ شدیم.... نشه اون دنیا شرمنده طیب ها بشیم...نشه شرمنده شهدا بشیم... کانال فتح روایت @fathe_revayat
✍❤دلنوشته ای کوتاه در اولین سالگرد شهید امنیت؛ مصطفی نوروزی سلام و صلوات بر مروارید دریای عمان، برگزیده خدا؛ آقا مصطفی! راستش خیلی مصطفی را نمی شناختم تا این که غنیمتی به دستم رسید! 《سلام علیکم؛ بنده حقیر، مصطفی نوروزی ولیک چالی فرزند حسن جان چنین وصیت می کنم...》 وصیت نامه اش عجیب و حکیمانه بود! در دفتر فرزندش محمد امین تحریر کرده بود!! نوشته بود:《باید ایثار و از خود گذشتگی را در گمنامی جار زد تا بدینگونه در نزد خداوند برای خویش نام و جایگاهی فراهم نمود.》 《خداوندا! برگ در زوال می افتد و میوه در هنگام کمال؛ اگر قرار بر رفتن است؛ میوه ام گردان و ببر.》 چقدر این دعای مصطفی ما را به یاد درد دلهای قرآنی خدا می اندازد. آنجا که گفت:《 معبودا! کمکم کن در پیمانی که در دل طوفان سخت زندگی با تو بستم؛ در آرامش فراموش نکنم.》 دروغ نگویم متون وصیت نامه اش مرا مبهوت کرد!!! این نوشته ها فقط از یک پاسدار برمی آید؛ البته نه فقط پاسدار وطن؛ از کسی که سالها از چشم و دلش پاسداری کرد. آقا مصطفی! وقتی به خاطر نبودن ها از خانواده ات حلالیت می طلبیدی؛ از خودم خجالت کشیدم. تو دور از خانواده ات ناخوش بودی تا من کنار خانواده ام خوش باشم. چقدر عاشقانه نوشتی آقا مصطفی!《همسر مهربان و سخت کوشم واقعا واقعا از تو خواهش می کنم حلالم کنی. با توجه به شرایط کاری ام نتوانستم آن جور که دلم می خواهد و تو دلت می خواهد کنارت باشم و خوشبختت کنم.حلالم کن.》 آنجا که برای محمد امین جون و ارمیاجون می نوشتی؛حق بود جونم در برود! 《محمد امین جون! از این که نتوانستم آنطور مثل بقیه پدران در کنار شما باشم حلالم کن. ارمیا جونم! از این که دوران کودکیت زیاد در کنارت نبودم، طعم خوش در کنار پدر بودن را نه تو و نه محمد امین جونم نچشیده اید شرمنده ام.》 از لابه لای نوشته های مصطفی، محبت و احساس همچون اشک می بارد.... خصوصا آنجا که مادر را به بچه ها می سپارد: 《بچه ها، حواستان به مادرتان کوثرجونم باشد....》 وقتی که وصیت مصطفی نوروزی را می خوانی، حس می کنی که تمام تلاشش این است که به خانواده اش بفهماند؛ نبودن من از بی مهری نیست.این را می توان از ارادت های چند باره اش فهمید. 《هر سه تای شما را دوست دارم ( کوثر، محمد امین و ارمیا)》 مصطفی بعد این همه عشق بازی با اهل و عیال از دلیل نبودنش گفت.دلیلی که دل میلرزاند و بار سنگینی روی دوش ما می گذارد. آنجا که برای جگر گوشه هایش نوشت: 《 نظام و انقلاب و اسلام مهمتر و واجب تر از کنار شما بودن است 》 نقل آخرمان باشد: مصطفی جان، از این که بعد از خبر به آب افتادنت، آب نشدیم؛ حلالمان کن... شادی روح شهید امنیت مصطفی نوروزی صلوات... کانال فتح روایت! @fathe_revayat
🙏🌷درد و دلی کمتر گفته شده با امام عصر! باز هم جمعه، باز هم غروب، باز هم خبری نیست! باز هم نوای غمگین سمات، باز هم شب، باز هم قمری نیست. آقا جان! با‌ تمام بی آبرویی ها، اجازه بدهید چند کلامی با شما صحبت کنیم. یوسف زهرا! سلام. شفای پهلوی شکسته! سلام. سامان قلب زینب! سلام منتقم خون حسین! سلام امروز نیمه شعبان است آقا تولدتان مبارک. چقدر در این روزهای غیبت، یابن الحسن خوش آمدی یابن الحسن خوش آمدی گفتن، بر زبان سنگین است. نمی دانم این روزها در چه حالی هستید.دلتان در کجای این عالم بی سر و سامان است. به گمانم در این روزها، داغدار سرهای بریده جوانان قطیف هستید.حتما ضجه های مادران و خواهرانشان را در کنار بدن این شهدا دیده اید. حتما خاطرات سرهای به نیزه رفته را برایتان زنده کرد.سر قاسم، علی اکبر، علی اصغر، عباس، حتما دوباره برای مظلومیت حسین (ع) بی تاب شدید. چقدر دلمان برای کربلا تنگ شده.بیخود نیست که از آداب نیمه شعبان زیارت سید الشهدا (ع) است؛ انگار حسین ع هم برای ظهور منتقم خون های کربلا دعا می کند. منتقم خون حسین! کی وقتش می رسد! دارد زمان آمدنت دیر می شود.دارد جوان سینه زنت پیر می شود. یابن الحسن(عج)! صبرا و شتیلا را قتل عام کردند. نفس حلبچه را بریدند. دختران شیعه را به غنیمت گرفتند. سر از بدن کودکان جدا کردند. زنده زنده مسلمانان را سوزاندند. آقا جان! تواصوا بالصبر تا کی. بدخواهان، دوستارانت را طعنه می زنند.با خنده می پرسند آقایتان کو؟ آقا جان! به خاطر ما نه؛ به خاطر بچه های غزه بیا. به خاطر ما نه؛ به خاطر گرسنگان یمن بیا. تو که به روضه زینب(س)حساسی؛ برای سامان قلب زینب بیا. آقا جان! ببخش که معنی عظم البلا را نفهمیدم. می دانم! خون دلهایت از چیز دیگری است. البته که لازم به گفتن نیست؛همه چیز در این شهر شیعه نشین عیان است. خون دلها از سرهای بر نیزه رفته نیست؛از حیای بر باد رفته است. از غیرت به تاراج رفته است. از معروف های فراموش شده است. از دین دگرگون شده است. آقا جان حلالمان کن؛ امانت دار خوبی نبودیم. آقا حلالمان کن؛ در پی یار نبودیم. نه اشتیاقی، نه اضطراری، نه سحری،نه خلوتی. آنقدر با اسباب بازی ها سرمان را گرم کردند که با ندیدنت کنار آمدیم. آنقدر همه جا را رنگی کردند تا رنگ خدا نگیریم. مشغول سفره آراییمان کردند تا سفره های خالی را نبینیم. ما را در تنوع بازار ول کردند تا فقیران را از یاد ببریم. انقدر صدای طبل و دغل را بالا بردند تا ناله ستمدیدگان را نشنویم. سحر خیز مدینه! تو بیدارمان کن. حکیم زمانه در شرح حدیث افضل الاعمال می گفت: انتظار فرج یک عمل است؛بی عملی نیست. آری! گر می شود در صراط مستقیم نباشی و یابن الصراط المستقیم بگویی! شوق باشد، تا عمود سلام راهی نیست! شیخ طوسی و شیخ صدوق نوشتند: ابن مهزیار به شوق دیدن رخ یار ۲۰ بار به سفر حج رفت تا وصال حاصل شد. یعنی اگر می خواهی مه را زیارت کنی باید مه زیار شوی.در سفر یا در خانه فرق نمی کند؛باید رهسپار شوی. همان دیداری که شهید اسماعیل خانزاده از آن می گفت:( شهید خانزاده همان شهیدی است که تاریخ شهادتش را می دانست. همان شخصی که در تقویم خانگی اش دور روز ۲۹ آذر ماه که مصادف ما شهادت امام حسن عسکری (ع) بود را قبل از شهادت خط کشیده بود و در همان روز به شهادت رسید. در دست نوشته این شهید که بعد از شهادتش در لای یکی از کتاب هایش پیدا شده بود این گونه آمده بود:《خدایا اگر خلق تو نمی داند تو میدانی که من در شب ۱۱ ماه مبارک سال ۸۱ توفیق ملاقات با حضرت حجت ابن الحسن (عج) را داشتم و بعد از آن زیارت بود که به این نتیجه رسیدم که شهادت نصیبم می شود.》 مسئله این است؛ اشتیاق باشد، دیدار حاصل می شود. ابن مهزیار برای دیدن معشوق ۲۰ بار رنج سفر را به جان خرید.من چکار کردم؟ چند ندبه خواندم؟چند بار با اضطرار دعا کردم؟چند صبح جمعه از خوابم زدم؟ بلهچند صباحی لبانم را باز کردم و《عزیز علیَّ ان اری الخلقَ و لا تری》گفتم! گفتم:《برایم سخت است که خلق را ببینم و تو را نبینم!》 اما تو خود شاهدی که برایم چندان هم سخت نمی گذشت! متی ترانا و نراک را با چه حالی گفتم؟ 《عجل لولیک الفرج》 هم انگار فقط لغلغه زبانم شده است. مولای مهربان!می دانیم کم کاری کردیم.می دانیم فرزندان خوبی نبودیم.می دانیم چشم و دل به هر بیراهی باز کردیم؛ولی ما را از خودت دور نکن.بدردت می خوریم! گفتند: آنچه که خار آید روزی به کار آید. مهدی جان(عج)! درست است که سرباز خوبی نبودیم ولی لشگر سیاه که می خواهی! آفتاب فاطمه! با همه بدی ها، دوستت داریم.به ظهورت امید فراوان داریم. در خیل《 انهم یرونه بعیدا》 نیستیم. آقا جان! قدم هایمان را محکم کن... یابن الزهرا! ما دعا می کنیم؛ تو آمین بگو! خدایا! ما را از سربازان امام زمان قرار بده. خدایا! پرچم انقلاب را از دستان مطهر مقام معظم رهبری (حفظه ا..) به دستان اطهر آقا صاحب الزمان (عج) برسان @fathe_revayat فتح روایت
مکن ای صبح طلوع! دیگر چیزی نمانده...علی (ع) دیگر از این بی وفایی ها خلاص می شود. علی(ع) دیگر استخوان در گلو نمی ماند...دیگر خار بر چشمش نمی رود.... به یتیمان کوفه بگویید که دیگر به در خانه علی (ع) شیر نیاورند...البته حق دارند...دوست ندارند دوباره بی پدر شوند... بیایید ما هم با یتیمان کوفه هم نوا شویم: امشبی را شه دین بر حرمش مهمان است؛ مکن ای صبح طلوع! علی جان! نمی دانم در این لحظات آخر در چه فکری بودی... در این ساعات آخر که صورتت همچون پارچه روی سرت زرد شده بود؛ چه چیزهایی در نظرت مجسم شد...شاید کودکی هایت در نظرت می آمد....همان موقع که همه می گفتند: او مولود کعبه است؛ احترام دارد.... شاید به روزهای شیرین کودکی فکر می کردی...در آغوش رسول خدا(ص)...آنجا که سرت را به دامن می گرفت و لقمه در دهانت می گذاشت..... شاید در فکر نوجوانی ات در یوم الدار افتادی... آنجا که رسول خدا فرمود: بعد از من علی (ع) برادر و وصی و خلیفه است... شاید لیله المبیت از جلوی چشمانت می گذشت...آنجا که در جای رسول خدا (ص) خوابیدی....شاید با خود می گفتی: ای کاش کفار به من ضربت می زدند و به دست مسلمان ضربت نمی خوردم!.... شاید دل به غدیر خم برده بودی...پیامبر (ص) بلند و رسا گفت: هر که من مولای او هستم، علی مولای اوست... همه به تو تهنیت می گفتند...گرامی ات می داشتند...احترامت می کردند... اصلا وقتی رسول الله بود چقدر محترمت می شمردند... وقتی پیامبر رفت همه چیز را فراموش کردند.. شاید لحظات تدفین پیامبر (ص) را از خاطره می گذراندی...آنجا که مشغول مسطح کردن قبر پیامبر بودی که به تو خبر دادند مردم با ابوبکر بیعت کردند.... کار به جایی رسید که ابو عبیده ابن جراح هم تو را نصیحت می کرد و از فتنه برحذر می داشت.... چه حق طلبانه حقت را غصب کرده بودند علی! شاید به یاد زهرا (س) افتاده بودی!چقدر فاطمه (س) برای گرفتن حقت تلاش می کرد....دست حسن و حسین را گرفته بود و در خانه انصار را یکی یکی می زد...می گفت: غدیر یادتان نیست.... انصار می گقتند: علی اگر زودتر آمده بود با او بیعت می کردیم... گفته بودی: انتظار داشتید غسل و کفن رسول خدا (ص) را رها کنم و دست بیعت به سمتتان دراز کنم... حتما در این لحظات آخر برای دیدن زهرا (س) لحظه شماری می کردی...چقدر دلت برایش تنگ شده بود...چقدر زهرا را دوست داشتی... علی جان چقدر سخت گذشت بر تو این سال ها....استخوان در گلو...خار در چشم....درد و دل با چاه....فرمان جهاد می دادی می گفتند هوا سرد است....صبر می کردی می گفتند: هوا گرم است....انقدر به تو بد کردند که گفتی خدا من را از این ها بگیر....هر چه بود گذشت.... همین سختی ها بود که حالا به حسن (ع) می گویی که پدر تو از امروز به بعد دیگر ناراحتی نمی بیند. اصبغ بن نباته در عیادت از تو چقدر کوتاه و دلنشین گفت: یا امیرالمومنین (ع) من تو را خیلی دوست دارم در جوابش سوگند یاد کردی که هر که مرا دوست داشته باشد طوری مرا ملاقات می کند که خوشحال است. علی جان امشب آمدیم اقرار کنیم که می دانیم خطا کردیم...قصور داشتیم...گناه کردیم...اما از دار دنیا فقط یک سرمایه داریم...سرمایه ما همین است که تو را دوست داریم...زهرا (س) را دوست داریم...فرزندانت را دوست داریم...امشب تو برایمان دعا کن...دعا کن دوباره شروع کنیم... فتح روایت @fathe_revayat
پرنده های خانطومان...🕊 دقیقا زمانی که در کوچه پس کوچه های این شهر روی زمین قدم می گذاشتیم...عده ای راه آسمان را در پیش گرفته بودند... شهید بلباسی🌹 پدر چهار فرزند بود؛زینب بعد از شهادت محمد آقا به دنیا اومد.... تو وصیت نامه برای همسرش نوشته بود: من رو حلال کن! همه سختی ها روی دوش شما افتاد... همسرش می گفت: از طریق یکی از پست های شبکه های اجتماعی از شهادت محمد با خبر شدم. یک تصویر تاری بود که زیرش نوشته بود: 《محمد شهادتت مبارک.》با سرعت اینترنت؛ این تصویر؛ لحظه به لحظه واضح تر و واضح تر می شد... درست می دیدم! این محمد منه! این محمد منه که غرق به خون روی زمین افتاده...می گفت: یک دست روی چارچوب درب گذاشتم و یک دست رو هم جلوی دهانم! تا جیغ نزنم و بچه ها بیدار نشن...رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خوندم که محمد به اون چیزی که دوست داشت رسید... شهید رادمهر🌹 با همون لهجه مازندرانی می گفت: هر کاری هاکردنی؛ این نون ره بهیتنی به کسی هادانی توقع تشکر ندارین؛ چون واسه خدا انجام هادانی! اوج توحید رو از این کلام ساده و بی آلایش می توان فهمید! می گفت: خدا محتاج ما نیست...ما به او احتیاج داریم.. شهید عابدینی🌹 شاگرد اول دانشگاه بود...می گفتند: برای بچه ها سوپ درست می کرد؛ ظرف ها رو می شست، نیمه شب بلند می شد و سر بچه ها ملافه می انداخت تا بچه ها سرما نخورند...عجب گوهرهایی بودند این بچه ها... شهید رجایی فر🌹 می گفتند: حسن آقا تو خودت بچه داری! بیا برای بچه هات پدری کن! می گفت: من در حلب دیدم بچه ای رو که سر از تنش جدا کرده بودند. چطور اونجا رو رها کنم و به فکر بچه خودم باشم. شهید حاجی زاده🌹 در وصیت نامه برای همسرش نوشته بود: من تو رو دوست دارم. من جوونیم رو دوست دارم. من دخترمون فاطمه حلما رو دوست دارم ولی باید به تکلیفم عمل کنم... شهید مشتاقی🌹 قبل از شهادتش با دو قلوهاش صحبت می کرد.امیر مهدی و نازنین زهرا. به خانمش می گفت: این ها چقدر خوب صحبت می کنند! خانمش می گفت: کجاشو دیدی حسین آقا....ان شاالله برمی گردی؛ شیرین زبونی هاشونو هم می بینی... خانمش نقل می کرد: حسین دلداری ام می داد و می گفت: بر ترست غلبه کن و دست بچه ها رو بگیر و بیا خونه...تو خونه خودت؛ آرامش بیشتری داری... می گفت: ساعت ۱:۲۰ شب بود که خبر شهادتش رو شنیدم.... شهید بریری🌹 خانمش ۴۳ روز بعد از شهادت علیرضا چه نامه ای برایش نوشت....نوشته بود: ۴۳ روز است که صدای تو را نمی شنوم...دلم برای دیدن روی ماهت تنگ شده....محمد امین خیلی بهانه ات رو می گیره...نیستی که شیرین زبونی هاشو ببینی... شهید سالخورده🌹 عکس نوشته هاش با دخترش زینب معروفه ...خیلی زینب رو دوست داشت...هر جا می رفت؛ اولش حسابی زینب رو بغل می کرد و می بوسید...خانمش نقل می کرد: شبی که قرار شد خداحافظی کنه و بره سوریه به طرف زینب نرفت! سید رضا طاهر🌹 تو وصیت نامه برای همسرش نوشت: ای همسر عزیز تر از جانم! از این که رفیق نیمه راه بودم حلالم کن... تو رو میسپارم به همون کسی که بچه های صغیرم رو بهش سپردم... به پدر و مادرش وصیت کرد که براش گریه نکنند.. شهید کمالی🌹 به خانمش قول داد بعد از سوریه، ببرتش مشهد. همین هم شد. بدنش رو ابتدا بردند حرم امام رضا (ع) و به خانوادش خبر دادند که مراسم استقبال در جوار قبر مطهر امام رضا (ع) برگزار میشه... شهید جمشیدی🌹 روی دیوار خونه اش نوشته بود: آخرین ماموریت بسیجی؛ شهادت شهید قنبری🌹 دخترش در رثای پدر چه خطبه ای خوند: گفته بود: پدر جان! شهید شدن در غربت، درد داره...سوز داره؛ ولی امام حسین (ع) هم تو غربت شهید شد... شهید اسدی🌹 همسرش نقل می کرد که یک روز مادرم گفت: برای شام به منزل ما بیا. خواهرت هم هست..دور هم هستیم و حال و هوات عوض میشه...گفتم: نه! خونه هستم.....خط های موبایل خوب آنتن نمی ده..شاید سید جواد از سوریه به تلفن منزل زنگ بزنه....می گفت: یهو دیدم مادرم مبهوت شده و داره گریه می کنه...تازه یادم اومد که چند وقت هست که از شهادت سید جواد گذشته...! شهید کابلی🌹 آقا رحیم! مگه نگفتی روی قبرم بنویسید: فدایی ولایت، نوکر حرم...مگه نگفتی توی قبرم؛ تربت سید الشهدا بزارید...چی شد پس!!! کی قراره برگردی...خانواده خیلی وقت هست که منتظرتند آقا رحیم... کانال فتح روایت @fathe_revayat
از شرارت تا شهادت🌷 قصه گنده لاتی که به خاطر تظاهرات ۱۵ خرداد تیرباران شد...🌾 امام فرمود: طیب حر انقلاب بود. بعضی وقت ها تصویر یک مرداب هم دیدنی میشه...نه به خاطر مرداب بودنش؛ به خاطر نیلوفر آبی که تو دلش می پرورونه.... بعضی وقت ها، یه تکه نور، یک جو معرفت، یه نمه محبت، تمام نقشه های شیطون و دار و دستش و نقش بر آب می کنه و دست آدم می گیره و به خدا می رسونه.... طیب حاج رضایی؛ گنده لات جنوب تهران بود... جنوب شهر دو تا شاخ داشت؛ یکی شعبان جعفری که بهش می گفتند شعبان بی مخ، یکی هم طیب حاج رضایی. طیب بزرگ شده محله صابون پز خونه بود و تو میدون خوار و بار میدون داری می کرد...با دعوا و شر و شاخ و شونه کشی، یه سری تو سرها بلند کرده بود... انواع و اقسام حکم ها رو براش بریده بودند. از این حبس به اون حبس؛ حبس انفرادی، حبس با اعمال شاقه، تبعید به بندر عباس و....به قول معروف آدم بشو نبود! وسط این سیاهی ها، یه نقطه سفید تو زندگیش بود؛ اون هم عشق به بچه های حضرت زهرا (س). دسته عزای طیب معروف بود...می گفت: هرچی درآمد دارم؛ نیمی از اون برای امورات زندگیم و نیمی از اون هم برای امام حسین (ع) گفتند: سه روز منتهی به عاشورا، آب نمی خورد؛ می خواست با دهان تشنه برای امام حسین (ع) عزاداری کنه... تو وصیت نامش نوشته بود( هر کی به من بدهکار بود؛ آورد، آورد و الا اگر نیاورد پی اون نرید...هر که طلبکار بود هم از مالم بهش بدید....) بریم سر اصل ماجرا... وقتی سال ۴۲ امام (ره) تو فیضیه قم قیامتی به پا کرد و خبر دستگیریش به تهران رسید...مثل خیلی ها ریختند تو خیابونا....۴۰۰ نفر دستگیر شدند..اما قضیه طیب فرق می کرد؛او به عنوان سرشاخه های تظاهرات ۱۵ خرداد دستگیر شد. طیب و چند نفر دیگه حکم اعدامشون اومد...محمد باقری، حاج علی نوری، حاج اسماعیل رضایی و طیب حاج رضایی. بقیه مورد عفو گرفتند و حکم طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی اجرا شد. آبان ماه ۴۲ تیربارونشون کردند. گفتند: بدن طیب چنان سوراخ سوراخ شده بود که وقتی غسال تو یه سوراخ پنبه میگذاشت از یه سوراخ دیگه خون میزد بیرون.... تو زندون ازش یه چیز می خواستند؛ می گفتند: اگه بگی امام به ما پول داد تا بریزیم خیابون، حکم عفو تو رو از شاه می گیریم! طیب قبول نمی کرد.... گفتند: طیب تو دادگاه روبرو سرهنگ نصیری گفت: این حرف ها رو واسه ننه ات بزن...منو با بچه حضرت زهرا (س) در ننداز...من این سید و خرابش نمی کنم... محمد باقری که بهش می گفتند محمد عروس می گفت: تو زندان بودم؛ سحر بود که دیدم سر و صدا میاد...فهمیدم طیب و دارن می بیرن تیربارونش کنند. وقتی داشت می رفت با پشت دستاش زد به سلول من و گفت: ممد آقا! سلام منو به امام برسون و بگو خیلی ها تو رو دیدند و خریدند ولی طیب تو رو ندیده خرید! بعد ها که سلام طیب و به امام رسوندند؛ امام فرمود: طیب حر انقلاب بود. اگه خدا و اهل بیت بخوان؛ دست آدم و از میون اخراجی های چاله میدون جنوب تهران میگیرن و مینشونند تو سکانس آخر معراجی ها و تو برداشت آخر، زیر صدا و تصویر و نور؛ چنان فیلمی ازت می سازند که عالم و آدم، ببینه و بشنوه که کیا خریدنی اند. می خوام بگم یا امام حسین (ع) طیب تو حبس بزرگ شد طیب تو چاله میدون بزرگ شد طیب میون خلافکارها بزرگ شد؛ ولی عاقبت به خیر شد... یه نعمتی به ما دادید..تو مسجد و حسینیه بزرگ شدیم، میون حزب اللهی ها بزرگ شدیم.... نشه اون دنیا شرمنده طیب ها بشیم...نشه شرمنده شهدا بشیم... کانال فتح روایت @fathe_revayat