قبل از زیارت امام (ع) مسیرم را کج کردم تا گوشه ای بنشینم و رخصت بگیرم که به این تابلو برخوردم؛"دار الزهد"؟!
تابلویی که در وسط آینه کاری هایی است که تصویر و قامتم را شکسته نشان می دهد و نمی توانم در آن خودم را ببینم!
انگار این آینه ها می خواهد راه دیدن امام را نشانم دهد؟!
فتح روایت
@fathe_revayat
روایت جانسوز خانطومان.mp3
7.49M
یادی از شهدای مدافع حرم مازندرانی🌷
روایت ۱۶ شهید خانطومان در ۱۶ دقیقه
پشت بیسیم میگفت: فردا بعثته بچه ها! روزه داره!
گفتم: آقا رحیم چرا گفتی فردا روزه داره؟ آخه اینجا جنگه! بچه ها باید جون داشته باشند!
آقای رحیم کابلی گفت: من میدونم فردا همه شهید میشیم گفتم ما هم مثل امام حسین (ع) با لبان تشنه شهید بشیم...
هیئت جوانان عاشورایی ساری
فتح روایت
@fathe_revayat
با عناوین متعددی او را خطاب می کردند، بعد از جانفشانی های شیرودی در روزهای ابتدایی جنگ، مرحوم هاشمی رفسنجانی او را مالک اشتر خطاب می کند. بعد از شکست حصر پاوه، دکتر چمران او را ستاره درخشان جنگ های کردستان نام گذاری می کند.
خبرنگاران بین المللی او را رکورد دار پروازهای عملیاتی می نامیدند.
اما در این بین یک عنوان خیلی دلچسب و دلنشین بود.
یکی از نزدیکانش می گفت: علی اکبر شیرودی همچون زهیر بود...همان طور که سید الشهدا (ع) با یک نگاه، در دل زهیر آشوبی به پا کرد؛ حضرت روح الله هم با یک نگاه در دل شیرودی انقلابی به پا کرد.
بی خود نبود که خودش می گفت: کاش امام چند سال زودتر انقلاب کرده بود.
بعد از شکست محاصره پاوه وقتی به خواست چمران، شیرودی به بیت و دیدار امام دعوت می شود؛ در جواب می گوید: اگر امام امر کند، حاضرم دو فرزندم را هم برایش قربانی کنم اما نمی توانم جبهه را لحظه ای ترک کنم...کسی که خبر تولد دخترش عادله هم او را از جبهه نمی کند. و فقط پشت بیسیم خبر می دهند: فلانی! پدر شدی.
همسرش می گفت: در اوج عملیات ها، هر چند وقت به ما سر می زد...یک روز ازش دلگیر شدم که چرا عادله و ابوذر رو فقط نگاه می کنی! چرا با ابوذر زیاد بازی نمی کنی! می گفت: من رو به کناری برد؛ اشک از کنارچشمان علی اکبر جاری شده بود..می گفت: این بچه ها پاره تن من هستند؛ نمی خوام ابوذر به من انس بگیره و به اون وابسته شم، می ترسم این وایستگی جلوی انجام تکلیفم رو بگیره...
کسانی که نجواها و نماز شب علی اکبر شیرودی رو در پادگان ابوذر می دیدند متحیر می شدند که مگر می شود یک انسان تا این حد اوج بگیرد.
البته از متون وصیت نامه اش، سر درونش فاش می شود:
نوشته بود: خدایا! وقتی پرواز می کنم حال عاشقی را دارم که می خواهد به معشوقش برسد و وقتی با پایان ماموریت و به سلامت فرود می آیم کمی ناراحت می شوم که چرا آنقدر خالص نشده بودم که همنشین معشوق شوم....
حال می فهمیم که چرا امام امت بعد از شنیدن خبر شهادت خلبان شیرودی می گوید: او آمرزیده شده است.
فتح روایت
@fathe_revayat
آقا به پادگان ابوذر آمده بود؛ گفت: چه خوب است که اینجا نماز جماعت می خوانید...امام جماعت شما چه کسی است گفتند: علی اکبر شیرودی گفت: بگید جلو بایستند...شیرودی قبول نکرد ولی با امر رهبر مجبور به اجابت میشه و بعد از آن رهبری می فرمایند: شیرودی اولین نظامی بود که در نماز به او اقتدا کردم.
فتح روایت
@fathe_revayat
یادی کنیم از شیر مرد بیشه شیرود؛ از عقاب تیزبالی که صیادان زیادی در حسرت شکارش، شکار شدند!
همان مرد غیرتمندی که نافرمانی از بنی صدر را به جان می خرد تا به جای عقب نشینی، به دل تانک های دشمن بزند و لشگری از آنها را تار و مار کند.
همان مردی که با مانورها و شیرجه هایش، حصار پاوه را می شکند و چمران را از بند نجات می دهد.
جانبازی که در قائله ای نقده با جانش بازی می کند و با لباس مبدل به دل ضدانقلاب می زند و جمعی از اسرا را آزاد می کند.
اینجا محفل یکه تازه سقز است...مجاهدی که بدون پشتببانی و یه تنه از پاسگاه سقز پرواز می کند به کوهستان می زند و ۳۰ تن از اشرار را زیر یک پل به تسلیم وادار می کند.
اینجا محفل خلبانی است که خبرنگاران خارجی او را رکورد دار پرواز عملیاتی می دانند.
اینجا یادواره مردی است که به قول هم رزمش غیر ممکن ها را ممکن می کند.
اجازه دهید یکی از حماسه هایش را روایت کنم:
خلبان علیپور نقل می کرد:
می گفت: با پایان ماموریت در حال برگشت از دل کوه های کردستان بودیم که متوجه یک خودرو ضدانقلاب شدیم اما هم مهمات من تمام شده بود؛ هم مهمات شیرودی...علی اکبر گفت: احتمالا این ها فرماندهان ضد انقلاب هستند! نباید بزاریم به خاک عراق فرار کنند...گفتم ما که مهمات نداریم!باید برگردیم...اما علی اکبر به حرف من توجهی نکرد و کاری حیرت انگیز را رقم زد.
خلبان علیپور می گفت: هنوز هم در حیرت آن تصمیم خلبان شیرودی هستم!
علی اکبر در میان تیراندازی آنها، ارتفاع بالگرد رو کم کرد و به سمت خودرو هجوم آورد و با پایه های بالگردش و به طور پی در پی به سقف خودرو ضربه می زد.آنچه می دیدم باور پذیر نبود...علی اکبر با شجاعت تمام، پایه های بالگردش را از شیشه های ماشین به داخل برد و خودرو رو در پایه فرود بالگرد گیر انداخت.خلبان علیپور می گفت: از ترس دهانم تلخ شده بود. حتی با جلوه های هنری هم نمی توان چنین صحنه ای ساخت.او همچون عقابی که خرگوشی را به چنگ آورده خودرو را از زمین کند و کمتر از لحظه ای سر بالگرد رو منحرف کرد و خودرو و سرنشین هایش را به دره انداخت.
بی خود نبود که می گفتند: شیرودی غیر ممکن ها را ممکن می کند.
فتح روایت
@fathe_revayat
سفر به حرم!🌹🤚
چقدر دیدن این تابلوی سبز در مسیر جاده چناران- مشهد، دلنشین است.همان تابلویی که با خط سفید روی آن نوشته شده،"مشهد ۵ کیلومتر".
انگار هنوز هم باور نداری که چند صباحی مهمان سفره کریمه اش هستی.
با گذر از یک پیچ و دو میدان در یک خیابان مستقیم قرار می گیری و گنبد طلای حرم از چند کیلومتر دورتر رخ نشان می دهد و لب هایی که بی اختیار می گوید: السلام علیک یا امام الرئوف.
خیلی نمی گذرد که خودت را در بازارچه منتهی به حرم می بینی.
زرشک و نبات و بوی زعفران و گل محمدی و ترکیبی از ادویه هایی که تو را به گذشته های نه چندان دور می برد. همان روزهایی که این نوای "اومدم امام رضا (ع) تا در به رویم وا کنی" را در کوچه های بازارچه پخش می کردند تا تو را به خرید نوار آن ترغیب کنند.
بیایید ما هم از این بازارچه عبور کنیم و رهسپار حرم شویم.
دوست دارید از کدام باب، پای در بهشت رضوان بگذاریم. از بست شیخ طبرسی یا شیخ طوسی؛ باب الهادی یا باب الکاظم.
بعضی ها جواد الائمه را واسطه می کنند و از باب الجواد قدم در این حرم عشق می گذارند.
آخر می دانند که تولد این فرزند چقدر امام را مسرور کرد. چقدر به سبب نداشتن فرزند، امامتش را انکار کردند.کاش این زخم زبان ها با تولد این فرزند تمام می شد نه این که این بار ناجوانمردانه عدم شباهت را دستاویز اتهامشان کنند!
بیایید یادآور آن خاطرات نشویم و از باب الکاظم (ع) پای در حرم بگزاریم.
او را به نام پدرش صدا می زدند."علی ابن موسی الرضا (ع)" . چقدر پدر را دوست داشت و او را محترم می شمرد. حیف که پاره ای از آن زمان ها را باید در فراق پدر می گذراند. خبر زندان ها و شکنجه های پدر، امام را می آزرد. درهمان روزهایی که باید سنگ صبور فاطمه معصومه (س) خردسال هم می شد.
اصلا بیایید از این خاطرات بگذریم و از باب الرضا دل را به دلدار متصل کنیم.
چند قدم جلو می رویم و هنوز باور نداریم که در حرم آقاجانمان دعوت شدیم.سر بالا می کنی و تابلو اذن دخول حرم رو جلوی خودت می بینی!
ا ادخل یا رسول الله ا ادخل یا حجه الله.
وارد بشم ای حجت خدا!
فَأْذَنْ لی یا مَوْلایَ
اى مولاى من؛ اجازه میدهی وارد شوم!
فَإِنْ لَمْ أَکُنْ أَهْلاً لِذلِکَ،فَأَنْتَ أَهْلٌ لَهُ.
اگر من شایسته دعوت نیستم اما شما شایسته اذن دادن هستی!
انگار کسی به دلت الهام می کند که اگر اذن دخول نداشتی، الان در این صحن و سرا نبودی!
چند قدمی جلو می گذاری و انگار دلت نمی آید خیلی زود وارد حرم شوی. می خواهی کمی صحن ها را بگردی و خودت را پیدا کنی.چقدر طلب غفران در این صحن و سرا دل را صیقل می دهد.استغفر الله ربی و اتوب الیه.
چشم باز می کنی، خودت را در صحن کوثر می بینی و تجمع زائرانی که به زیر یک خیمه سپید صف کشیده اند.فرقی نمی کند چقدر در صف چایخانه حضرت منتظر باشی و جوش و خروش سماور را ببینی؛ فقط خوشحالی که می خواهی زیر خیمه بروی و شیرین ترین چای زندگی ات را بنوشی. یک چای به همراه یک گروه همخوانی از خادمینی که لباس سبز بهشتی تن کرده اند.
خودت نمی دانی که چرا از خوردن چای سیر نمی شوی و دوست داری به چای دوم و سوم هم مهمان شوی که زمان از دست رفته تو را به هوش می آورد.
بازی بچه ها روی فرش های قرمز صحن، تو را به گذشته های دور می برد. همان روزها که پدر و مادرمان با چشمانشان ما را می پاییدند و ما با ذوق زدگی روی فرش های حرم می دویدیم. چقدر شنیدن خبر رفتن به سفر مشهد ما را ذوق زده می کرد. همان روزهایی که مهمترین دغدغه ما این بود که سوغاتی چی بخریم و در خیابان های حرم چی بخوریم. در حال این فکر هستی که چقدر آن روزها زود گذشت که صدایی تو را به هوش می آورد و به سمت صحن انقلاب می کشاند.چقدر ضرب آهنگ نقاره خانه با ضربان دلت هم آهنگ است .
خلاصه آنقدر برای رفتن به سمت ضریح حضرت دست دست می کنی که دیگر وقت اذان نزدیک می شود و خادمین، باب های ورودی ضریح مطهر را می بندند!
دیدن انبوه زائرانی که کنار حوض آب آمدند و آستین بالا زده اند تو را به تجدید وضو ترغیب می کند و چقدر حال خوبی است، وضو گرفتن کنار حوض آب و ذرات آب فواره ای که در هوا معلق می شود و خنکای نسیم صحن، آن را به صورتت می پاشد.
به دلت می آید که نماز جماعت را در گوهر شاد بخوانی. با پرس و جو از خادم ها، نزدیک ترین مسیر را جست و جو می کنی و قدم هایت را تندتر برمی داری که در این بین صدای اذان دلت را نوازش می دهد.خواندن یک نماز، با حال خوب و زیر آسمانی که کبوترها به این سو و آن سو می روند تو را سر حال می آورد. بعد امین الله، سر بر سجده میسایی و به شوق دیدار پنجره فولاد قدم می گذاری که خلاصه انتظار به سر می آید.
چقدر دیدن ضریح مطهر بینابین آینه کاری های حرم دلچسب است. آینه کاری هایی که قامتت را شکسته نشان می دهند تا به تو بیاموزند که برای دیدن امام باید خودت را شکسته ببینی.
السلام علیک یا امام الرئوف (ع)
فتح روایت
@fathe_revayat
هدایت شده از فتحِ روایت
از شرارت تا شهادت🌷
قصه گنده لاتی که به خاطر تظاهرات ۱۵ خرداد تیرباران شد...🌾 امام فرمود: طیب حر انقلاب بود.
بعضی وقت ها تصویر یک مرداب هم دیدنی میشه...نه به خاطر مرداب بودنش؛ به خاطر نیلوفر آبی که تو دلش می پرورونه....
بعضی وقت ها، یه تکه نور، یک جو معرفت، یه نمه محبت، تمام نقشه های شیطون و دار و دستش و نقش بر آب می کنه و دست آدم می گیره و به خدا می رسونه....
طیب حاج رضایی؛ گنده لات جنوب تهران بود...
جنوب شهر دو تا شاخ داشت؛ یکی شعبان جعفری که بهش می گفتند شعبان بی مخ، یکی هم طیب حاج رضایی.
طیب بزرگ شده محله صابون پز خونه بود و تو میدون خوار و بار میدون داری می کرد...با دعوا و شر و شاخ و شونه کشی، یه سری تو سرها بلند کرده بود...
انواع و اقسام حکم ها رو براش بریده بودند. از این حبس به اون حبس؛ حبس انفرادی، حبس با اعمال شاقه، تبعید به بندر عباس و....به قول معروف آدم بشو نبود!
وسط این سیاهی ها، یه نقطه سفید تو زندگیش بود؛ اون هم عشق به بچه های حضرت زهرا (س).
دسته عزای طیب معروف بود...می گفت: هرچی درآمد دارم؛ نیمی از اون برای امورات زندگیم و نیمی از اون هم برای امام حسین (ع)
گفتند: سه روز منتهی به عاشورا، آب نمی خورد؛ می خواست با دهان تشنه برای امام حسین (ع) عزاداری کنه...
تو وصیت نامش نوشته بود( هر کی به من بدهکار بود؛ آورد، آورد و الا اگر نیاورد پی اون نرید...هر که طلبکار بود هم از مالم بهش بدید....)
بریم سر اصل ماجرا...
وقتی سال ۴۲ امام (ره) تو فیضیه قم قیامتی به پا کرد و خبر دستگیریش به تهران رسید...مثل خیلی ها ریختند تو خیابونا....۴۰۰ نفر دستگیر شدند..اما قضیه طیب فرق می کرد؛او به عنوان سرشاخه های تظاهرات ۱۵ خرداد دستگیر شد. طیب و چند نفر دیگه حکم اعدامشون اومد...محمد باقری، حاج علی نوری، حاج اسماعیل رضایی و طیب حاج رضایی.
بقیه مورد عفو گرفتند و حکم طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی اجرا شد.
آبان ماه ۴۲ تیربارونشون کردند.
گفتند: بدن طیب چنان سوراخ سوراخ شده بود که وقتی غسال تو یه سوراخ پنبه میگذاشت از یه سوراخ دیگه خون میزد بیرون....
تو زندون ازش یه چیز می خواستند؛ می گفتند: اگه بگی امام به ما پول داد تا بریزیم خیابون، حکم عفو تو رو از شاه می گیریم! طیب قبول نمی کرد....
گفتند: طیب تو دادگاه روبرو سرهنگ نصیری گفت: این حرف ها رو واسه ننه ات بزن...منو با بچه حضرت زهرا (س) در ننداز...من این سید و خرابش نمی کنم...
محمد باقری که بهش می گفتند محمد عروس می گفت: تو زندان بودم؛ سحر بود که دیدم سر و صدا میاد...فهمیدم طیب و دارن می بیرن تیربارونش کنند.
وقتی داشت می رفت با پشت دستاش زد به سلول من و گفت: ممد آقا! سلام منو به امام برسون و بگو خیلی ها تو رو دیدند و خریدند ولی طیب تو رو ندیده خرید!
بعد ها که سلام طیب و به امام رسوندند؛ امام فرمود: طیب حر انقلاب بود.
اگه خدا و اهل بیت بخوان؛ دست آدم و از میون اخراجی های چاله میدون جنوب تهران میگیرن و مینشونند تو سکانس آخر معراجی ها و تو برداشت آخر، زیر صدا و تصویر و نور؛ چنان فیلمی ازت می سازند که عالم و آدم، ببینه و بشنوه که کیا خریدنی اند.
می خوام بگم یا امام حسین (ع)
طیب تو حبس بزرگ شد
طیب تو چاله میدون بزرگ شد
طیب میون خلافکارها بزرگ شد؛ ولی عاقبت به خیر شد...
یه نعمتی به ما دادید..تو مسجد و حسینیه بزرگ شدیم، میون حزب اللهی ها بزرگ شدیم....
نشه اون دنیا شرمنده طیب ها بشیم...نشه شرمنده شهدا بشیم...
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
🌹🌹یک شهید با دو مزار..🌹🌹
✍چقدر زیبا معشوقش را دیدار کرد
مهرداد رو میگم...شهید مهرداد نعیمی...
شب ۱۳ رجب، لحظاتی قبل از اذان، حین تلاوت قرآن...
خمپاره ۶۰ عجب صیاد ماهری است.چنان بر قلب نازنین مهرداد فرود آمد که از فرط خوشحالی دیدار مولایش حسین بن علی(ع) در پوست خود نگنجید..
پاره پاره های بدنش را همانجا به اجبار در طلایه به خاک سپردند و نیمه سالم بدنش را هم کفن پیچ کردند و به یادگار به زادگاهش صومعهسرا فرستادند.
آری عجیب است. شهیدی با دو مزار.
مزاری با گوشت پاره های بدنش در طلاییه و مزاری با نیمه سالم بدنش در صومعه سرا و از آن عجیب تر زمانی بود که به سراغ وصیت نامه اش رفتند.
مهرداد در وصیت نامه اش این گونه با خدا نجوا کرده بود..
خدایا دوست دارم بدنم در راه تو هزار تکه شود تا هر تکه آن بخشی از گناهم را با خودش بشوید السلام علیکم یا اولیا الله
منبع:
کتاب کرامات شهدا
ویرایش ادبی
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
عصر خسارت زده!
فرمود: والعصر. ان الانسان لفی خسر...
یعنی قسم به اون زمانه. همه آدما تو خسرانند؟!
عجیبه... نه!
آخه خسارت زده به کسی میگن که چیز باارزشی رو از دست داده... یا اون چیزی که داده با ارزش تر از اون چیزیه که گرفته...
تا حالا به این سوره این طوری نگاه کرده بودید...!؟
راست میگه خداییش؛ مگه چیزی میتونه قد عمری که داری ثانیه به ثانیه اش رو میدی ارزش داشته باشه...ماشین، خونه، پست و مقام و...کدوم یکی؟!
شاید زمانی اینو بفهمیم که جناب عزراییل بالا سرمون قد علم کنه و بگه نوبتی ام باشه نوبت شماست؟!...به گمونم حاضریم هرچی داریم بدیم تا یکم دیگه تو این دنیا بمونیم...مثل تیمی که تو فینال جام جهانی، بازی رو عقبه و حاضره میلیارد میلیارد خرج کنه تا چند دقیقه وقت اضافه بخره...!
به قول فخر رازی، انسان مثل اون یخ فروشی میمونه که لحظه به لحظه داره از سرمایه اش کم میشه...!
پس انصافا که گل گفته حضرت دوست، که ان الانسان لفی خسر....!
البته ناگفته نمونه که واسه اونایی که خسارت تو کتشون نمیره یه الا هم گذاشتن؟؟
یه " الا"یی که آدم ورشکسته رو، آقای این بازار می کنه تا سری تو سرها بلندکنه!
الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات...ساده بگم ،یعنی اونایی که تو رفت و آمداشون یه نظری به ما دارن و یک قدمی هم واسه ما بر می دارند! البته اینم پی "الا" اومده... "و تواصوا بالحقّ...یعنی تک خور نیستن و مهربونیشون به دیگران هم میرسه تا تو این بازار دین فروشی، گرفتار خسران نشن...! یعنی با دستاشون واسه خدا کار می کنند و با زبونشون هم آدم، قاطی آدم خوبا می کنند...! البته خیلی جاها، پای کار خدا بودن و موندن " استقامت هم میخواد....واسه همین هم کنارش گفته" و تواصوا بالصبر"...
خداییش، ارزش شراکت رو داره...ذره به ذره رو که می خره..." فمن یعمل مثقال ذرّة خیراً یره"....کم تو رو چند برابر می خره..اضعافا کثیره....عوضش بهشتی بهت می ده که تا آخرش همنشین بهترین بنده هاش بشی "خالدین فیها".. تازه گفته: تو سعی و تلاشت رو بکن! نتیجه ام نگرفتی ناراحت نباش؟! همون سعی و تلاشت رو می خرم... "لیس للانسان الا ما سعی"
خلاصه قصه رو طول و دراز نکنیم...انتخاب با خودمونه...به نظر، خدا طرف خوبی واسه معامله است....
راستی! خیلی زود، دیر میشه!
با الهام از تفسیر نور
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
پروژه پر تکرار محمد خاتمی در بهره برداری از شخصیت زن؛ این بار با کنایه به امام (ره)!
محمد خاتمی که زمانی برای پیش برد اهدافش دست به مصادره و تحریف امام می زد حالا کنایه اش را حواله امام (ره) می کند...
این مهره مرموز اصلاحات، گویا در نوع بهره برداری اش از امام (ره) هم اصلاحاتی به وجود آورده:
خاتمی در جدیدترین اظهاراتش با تقطیع سخنان امام (ره)، کنایه ای به بنیانگذار انقلاب اسلامی زد و گفت:
در یک دورهای حتی در مترقیترین نگاه به زن گفته میشد که «مرد از دامن زن به معراج میرود»، اما الان این نگاه وجود دارد که چرا زنان خودشان نباید به معراج بروند و چرا باید فقط بهعنوان وسیلهای برای رشد مردان در نظر گرفته شوند و چرا این رشد، در وجوه معنوی، در قالب تصویری مردانه صورتبندی میشود و زنان در این نگاه کجا هستند؟ در همه شئون باید ملاک اول انسانیت باشد که کاملاً بین زن و مرد مشترک است.»
این جفای خاتمی در حالی است که امام امت جایگاه زن را فقط در این جمله تعریف نکرده است. در بخشی از صحیفه امام از قول امام (ره) آمده است:
زن نقش بزرگی در اجتماع دارد. زن مظهر تحقق آمال بشر است. زن پرورش دِه زنان و مردان ارجمند است. از دامن زن مرد به معراج میرود. دامن زن محل تربیت بزرگ زنان و بزرگ مردان است. روز بزرگی است، یک زن در دنیا آمد که مقابل همه مردان است. یک زن به دنیا آمد که نمونه انسان است. یک زن به دنیا آمد که تمام هویت انسانی در او جلوهگر است. پس روز، روز بزرگی است؛ روز شما زنان است.
زنان در عصر ما ثابت کردند که در مجاهده همدوش مردان بلکه مقدّم بر آنانند. زنان ایران، هم مجاهدات انسانی عظیم کردهاند و هم مجاهدات مالی.
صحیفه امام جلد ۷ ص ۳۴۱
محمد خاتمی در همین اظهارات با حرف های عوام فریبانه گام دیگری بر عقلانیت می گذارد و می گوید:
«ما از جامعه عفیف حمایت میکنیم، اما به آن معنا نیست که عفت را با حجاب یکی بدانیم و آن را به زور به جامعه تحمیل کنیم.
این در حالی است که امام (ره): خانم های محجبه را مظهر عفاف می داند و می فرماید:
همین خانمهای محجبه، همینها که مظهر عفاف هستند، در نهضت پیشقدم بودند....
صحیفه امام جلد ۷ ص ۳۴۱
گویا خاتمی در حال مهندسی صندوق انتخابات پیش روست البته به هر وسیله ای!!
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
پنجشنبه، ۱۸ ذی الحجه سال دهم قمری ؛ حوالی ظهر!؟
اهالی یمن،عراق و مدینه و...هنوز به محل افتراق مسیرشان در جحفه نرسیده بودند که از دور دست، تلالو آبگیری کنار چند درخت بیابانی کهنسال، چشم را نوازش می داد. همان برکه ای که به آن غدیر می گفتند؛ غدیری که در منطقه خم به انتظار واقعه ای بزرگ نشسته بود.
آفتاب به حدی سوزان بود که حاجیان عبا را بر سر خود کشیده بودند.
خیلی نگذشت که از طرف رسول (ص) خدا ندایی رسید:
متوقف می شویم!
آنهایی که جلوتر رفته اند برگردند و آنهایی که هنوز نرسیده اند به ما ملحق شوند. همهمه ای به پا شده بود؛ یعنی این خبر چقدر مهم است که باید در زیر این آفتاب سوزان ابلاغ شود!
مغداد و سلمان و عمار به دستور رسول خدا (ص) به سمت درختان کهنسال رفتند تا محفل و منبر را مهیا کنند.
بعد از صلاه ظهر، رسول الله به بالای منبری که از سنگ و جهاز شتر ساخته شد رفت و علی را نزد خود فراخواند.
مردم با خود زمزمه می کردند؛ یکی می گفت: من علی را از کودکی می شناسم. او مولود کعبه است. او همان کسی است که در خانه رسول خدا (ص) بزرگ شد؛ پیامبر (ص) او را در آغوش می گرفت؛ او را می بویید؛ او را می بیوسید؛ لقمه در دهانش می گذاشت....
یکی از خویشان رو به همراهش گفت: او همان کس است که خلافتش در یوم الدار امضا شده بود.همانجا که رسول خدا(ص) فرمود: بعد از من علی (ع) وصی است؛ علی وارث است؛ علی خلیفه است...چقدر ابوطالب را دست انداخته بودند؛ می گفتند: زین پس باید از فرزند نوجوانت تبعیت کنی..
دیگری می گفت: او همان کسی است که جانش را در دست گرفت و در لیله المبیت، جای رسول الله (ص) آرامید...بالای سرش رسیدند و گفتند: محمد کجاست؟! او گفت: مگر او را به من سپرده بودید که خبرش را از من می گیرید!
یکی از بدریان می گفت: او طلایه دار بدر است. هنوز کینه اش را بر دل دارند. دیگری از مجاهدتش در احد می گفت: همانجا که آسمان در شان علی (ع) به سخن در آمد و لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار سر می داد...
یکی از خندق و نبردش در مقابل عبدود می گفت همانجا که به قول رسول الله (ص) همه ایمان بر همه کفر فائق آمد.
یکی هم از خیبر و پرچم داری علی دم می زد....
اما در این بین بعضی از نگاه ها سنگین تر شده بود. یک چشمِ زهرا (س) به رسول الله (ص) بود و چشم دیگرش به ابالحسن(ع).
رسول (ص) خطبه را با ستایش خدا آغاز کرد.
بعد از حمد خداوند از آیه ای که بر او نازل شد سخن به میان آورد: یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته... فرمود: خداوند ماموریتی بر دوشم نهاده است که بدون انجام آن رسالتم را انجام نداده ام.
همه منتظر پیام رسول خدا (ص) بودند.
چشمان هزاران نفر به لبان رسول الله (ص) دوخته شده بود. یعنی رسول خدا (ص) چه پیامی دارد. سکوت همه جا گرفته بود.لبان وحی باز شد.نبوت به امامت پیوند خورد.
من کنت مولا فهذا علی مولا
اللهم وال من والاه و عاد من عاداه..
به ناگه، آسمان رنگین تر شد.خورشید به وجد آمد.زمین فراخ شد.ریگ های بیابان دل در دلشان نبود و سبوح قدوس می گفتند.فرشتگان آسمان به صف شده بودند و همخوانی می کردند؛ لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار.آبگیر غدیر جوشش پیدا کرد.عرشیان و فرشیان به هم تهنیت می گفتند.صدای بخ بخ همه جا را گرفته بود. مردان دست در دست علی (ع) و زنان دست در آب با علی بیعت کردند. برکه غدیر چه منظومه ای را در قلبش به تصویر کشید؛ خورشید نبوت، نورش را به قمر ولایت تابید تا انعکاس آن شب های ظلمانی را مهتابی کند.
اما در این میان، صدای پچ پچ عده ای زیر یک سایبان مسقف، تبسم را از لبان پیغمبر (ص) ربود.شیطان با همه اعوان و انصارش، به تکاپو افتاده بودند. می دانستند اگر دیر بجنبند، عدل علی (ع) هلاکشان می کند.روی دوش اصحاب نشسته بودند و وسواس الخناس نجوا می کردن و شر حاسد را به اذا حسد می رساندند.
در گوش یکی می گفتند! رسول حرف خود را می زند یا حرف خدا را؟
در گوش دیگری می گفتند، ما هم اگر جای او بودیم، خلافت را به اهل خانه خویش می سپردیم!
به دیگری می گفتند، اصلا علی جوان است؛ از عهده کار بر نمی آید.
به ناگه ابن جراح کنار شیخین نشست. سعد ابن عباده دستی بر محاسنش کشید،عبدالرحمن ابن عوف به عثمان اشاره کرد.
تبسم از لبان کوثر رفت. به ناگه چادر مادر (س) خاکی شد. دست حسن از دست مادر رها شد.حسین لبانش خشکید. زینب چشم از حسین بر نمی داشت! عمار خودش را به علی نزدیک تر کرد! ابوذر از فضیلت علی می گفت. سلمان نزدیک اهل بیت نشسته بود که به یک باره فرازهای آخرخطبه غدیر قلب همه را آرام کرد.
أَلَا إِنَّ خَاتَمَ الْأَئِمَّةِ مِنَّا الْقَائِمُ الْمَهْدِي
أَلَا إِنَّهُ الظَّاهِرُ عَلَى الدِّينِ
أَلَا إِنَّهُ الْمُنْتَقِمُ مِنَ الظَّالِمِين
قائم می آید...
منتقم میرسد..
فرازهایی که غدیر را به ظهور می رساند.
فتح روایت
@fathe_revayat
May 11