#خاطرات
#شهید_عباس_بابایی21
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#خسارت_فلاسک_چای
پدرم خیلی دوست داشت عباس، داروساز شود اما عباس اصلا علاقه ای به این کار نداشت ولی به احترام پدرم بعضی تابستان ها توی یک داروخانه شاگردی می کرد.
توی کنکور هم تو رشته پزشکی و دانشکده خلبانی هم زمان قبول شد ولی با انتخاب خودش رفت خلبانی.
از آمریکا که برگشت برایش گوسفند سر بریدیم. گوشت ها را به خواست عباس باید در محلات فقیرنشین تقسیم می کردیم.بین راه عباس گفت: ماشینو نگه دار. رفت داخل داروخانه و بعد از کلی معطلی برگشت.
به زور از زیر زبانش علتش را کشیدیم، گفت: «هفت، هشت سال پیش تو این داروخانه کار می کردم. یک روز اوستاکارم بهم فحش داد. لجم گرفت و زدم فلاکس چایش را شکستم. رفتم تا هم خسارتش رو بدم، هم حلالیت بطلبم.»
شادی روح شهدا و سيدالشهداء #صلوات🌷