#سبک_زندگی
#شهیدحسن_آبشناسان
گاهی حرفمان می شد؛ مثل همه آدمها. قهر هم می کردیم اما هیچ کدام از هیچ چیز کم نمی گذاشتیم. فقط حرف نمی زدیم. یک روز که قهر بودیم، لباس پوشیده بودم بروم مدرسه که حسن آمد. ظهر بود. ناهارش را کشیدم. کنارش نشستم تا غذا بخورد. نمک و فلفل غذایش را هم می زدم. غذایش که تمام شد، وقت گذشته بود. کمی دیرم شده بود. برایش نوشتم: «باید بروم کلاس. من را می بری یا خودم بروم»؟ و گذاشتم روی میز. او هم مداد را برداشت و زیر جمله من نوشت: «من فقط به خاطر بردن تو آمدهام خانه». بعد با هم سوار ماشین شدیم و رفتیم مدرسه؛ بی یک کلمه حرف. وقتی برگشتم، قهر تمام شده بود.