#خاطرات
#شهید_عباس_بابایی9
🌷🌷🌷🌷🌷
#کارگری_میکرد و #دستمزدش را به من می داد:
پانزده ساله بودم که با اصرار عباس راضی به ازدواج شدم،اوایل زندگی مان خوب نبود، مجبور شدیم برویم به یک روستای دور افتاده.
عباس با اینکه دانش آموز بود روزهای تعطیل و بعد از مدرسه می رفت کارگری و با پولش وسایل زندگی و سوغات برای من می خرید.
بعد از دو سال برگشتیم قزوین و آن موقع عباس از نیروی هوایی حقوق می گرفت و هرماه یک مقدار از حقوقش را می آورد و با اصرار به من می داد.
تا خیالش راحت نشد که وضع مالی مان خوب شده، برنامه اش همین بود.
شادی روح شهدا و سیدالشهدا #صلوات 🌷