#خاطرات
#شهید_عباس_بابایی6
🌷🌷🌷🌷🌷
#علاقه_به_خواهر؛
من حدود سه سال از عباس بزرگتر بودم و ما علاقه زیادی به هم داشتیم.مادرم مرا مدیر خانه کرده بود و چون عباس همیشه به نفع دیگران از حق خود می گذشت گاهی اوقات که چیزی از من می خواست بی درنگ مهیا میکردم.
روزی عباس با دوستانش در کوچه «الک دولک» بازی میکرد (آن موقع کلاس سوم ابتدایی بود) و من هم در حال عبور از کوچه بودم که ناگهان چوب به چشم من خورد و کبود شد و مرا به بیمارستان بردند.
عباس که بی تابی مرا دید جلوی در بیمارستان گریبان دوستش که چوب را به چشمم زده بود گرفته بود و با فریاد میگفت:«اگر خواهرم کور شده باشد، تو باید او را بگیری؛ چون تو چشم او را کور کرده ای»
پس از معاینه بحمدالله معلوم شد چشمم صدمه ای ندیده.
شادی روح شهدا و سیدالشهدا #صلوات 🌷