شهید #علی_محمودوند
#قسمت۱۳
#خوشحالی_یک_مادر
#کتاب_معبر_تنگ
#فتح_الفتوح
عشقش گردان «حنظله» و «کمیل» بود. یکبار پرسیدم:« برای چی این کار را می کنی؟»
گفت:« توی والفجر مقدماتی، باید این بچه هارا عقب می آوردم، نشد. مدیون اینها هستم، برگشتم اینجا تا اون هایی که به من لبخند زدند و دست تکان دادند را برگردانم».
عکس هایی از آن شهدا را نشان می داد و می گفت: منطقه را می شناسم کسی غیر از من نمی تواند این شهدا در بیاورد، به اینها قول دادم.
می دانی چندهزار مادر منتظر بچه هایشان هستند؟!
به نظرت ارزش ندارد بعد از چند وقت به یک مادر شهید گمنام، پسرش را تحویل دهیم!
«خوشحالی همان مادر برای من کافیه».
@fatholfotooh
شهید #علی_محمودوند
#قسمت۱۴
#نماز_اول_وقت
#کتاب_معبر_تنگ
#فتح_الفتوح
در هر شرایطی موقع اذان خودش را برای نماز جماعت می رساند.
یک روز هنگام نماز هر چه منتظر شدیم، نیامد. یکی از بچه ها رفت دنبالش، دید جایی پشت مقر تفحص، به خود می پیچد و فریاد می زند،
درد کلیه امانش را بریده بود و چون نمی خواست بچه ها ناراحت شوند همان جا نمازش را خواند.
همیشه تأکید می کرد:« بچه ها نمازتان را سر وقت بخوانید».
صدای خوبی داشت و زمان جنگ هم مداحی می کرد. در تفحص صبح ها این شعر را زمزمه می کرد:
صبح که سحر می شود خدا نظر می کند
بنده چقدر بی حیاست خواب سحر می کند
@fatholfotooh
شهید #علی_محمودوند
#قسمت_آخر
#رابطه_با_سربازها
#کتاب_معبر_تنگ
#فتح_الفتوح
قیافه رئیس ها را نمی گرفت. هیچ تازه واردی فرق بین سرباز و فرمانده تفحص را متوجه نمی شد.
به نیروها از هر قشری توجه داشت. معتقد بود جوانی که دور از خانواده و در شرایط سخت مشغول کار است، باید شاد باشد.
شب ها دور هم جمع می شدیم و او لطیفه می گفت؛ از خاطرات جنگ و... همه با هم می خندیدیم.
آن قدر به سربازها اهمیت می داد که از پول خودش برای تنوع و اشتهایشان در آن منطقه صفر مرزی، هفته ای دو نوبت نوشابه می خرید.
از صبح با بچه ها بیدار می شد و پا به پای همه کار می کرد. تخصص بالا و تجربه زیادش را پشت ساده زیستی، بی تکلفی و صراحتش پنهان می کرد.
مدیریتش از نوع برقراری انس و الفت بین نیروها بود و خودش را در مسئولیت گم نمی کرد.
@fatholfotooh
#احترام_والدین5
#شهید #علی_محمودوند
وقتی به دیدنم می آمد و چیزی برایم می آورد برای اینکه خجالت نکنم، وسایل را پشت در خانه می گذاشت و خودش می آمد داخل. بعد از سلام و علیم می گفت: مادر جان کفش های مرا دزد نبرده باشد. نگاه میکردم میدیدم برنج، روغنی چیزهای دیگر آورده. وقتی هم می خواست پول بدهد برای اینکه به دستم ندهد آن را روی یخچال می گذاشت و موقع رفتن میگفت: شما یه سر به آشپزخانه بزن انگار روی یخچال رو خاک گرفته!
#اهل_عمل_باشیم
#سبک_زندگی
شادی روح شهید محمودوند که در عید قربان آسمانی شد صلوات.🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط کافیست هدفت را از روی آگاهی انتخاب کنی و در راه رسیدن به آن از پای ننشینی. خدا همراه و همراهانی را برایت انتخاب میکند تا تو را یاری کنند، حتی در سالهای آینده و نسلهای بعد.
هدفش خوشحالی دل مادران شهدا شد و برگرداندن رزمندگانی که در فکه، عملیات والفجر مقدماتی جاماندند.
بالاخره زمین و زمان هم علی محمودوند را در همان محل جاماندگی از قافله شهدا، برگزیدند؛ ۲۲ بهمن سال ۷۹ سرزمین فکه جایگاه سجده خونین رستگاری او شد و از معبر تنگ گذشت.
.... و حالا ۲۰ سال می گذرد نه تنها از شهادت فرمانده تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله( صلی الله علیه وآله) بلکه از صبر و استقامت زنانی به اسم مادر، همسر و فرزند که تمام سالهای جهاد را عاشقانه صبوری کردند و همه روزگار فراق را زینب گونه تحمل نمودند.
سلام بر قلبی که برای خوشحالی دل هزاران مادر شهید طپید و سلام بر همسر مردی که نبض این طپش ها بود تا جریان خون شهدا در جامعه، حیات پیدا کند.
سلام بر شهدا و سلام بر خانواده شهدا.
۲۲ بهمن سالروز شهادت شهید #علی_محمودوند گرامی باد.
@fatholfitooh
#روایت
#قاسم_عباسی
شهید #مجید_جهروتی_زاده و
شهید #علی_محمودوند شهادت ۲۲بهمن ۷۹
🌷🌷🌷🌷
#بوی_مجید #قسمت_دوم
با لبخند تلخی گفت:
کنار اتوبان فاو-ام القصر، با مجید جهروتی داخل سنگر خیلی کوچکی بودیم. وقتی خمپاره روی سنگر میخورد، مجید به شوخی با لحن با مزه ای می گفت: وای چقدر ترسیدم. خودش را روی سرم خم می کرد و ادای ترسیده ها را در می آورد. می دانستم با این بهانه خودس را برایم سپر ترکش می کند.
هنگام پیشروی برای شلیک به سنگر تیربار عراقی که روی بچه ها آتش گشوده بود، مقداری از اتوبان فاصله گرفت. تیری به سرش اصابت کرد.
کریم حبیبی تعریف کرد:
وقتی جنازه مجید به کنار اروند رسید، محمودوند آنجا بود. تا قایق برسد، علی شروع کرد خون روی صورت مجید را با آب اروند شستن.
بعد علی، نعش او را محکم به آغوش کشید و صورت خود را بر روی صورت خیس مجید بیست ساله گذاشت و آرام و بی صدا مدتی گریست. این در حالی بود که کمتر کسی اشکهای علی محمودوند را دیده بود.
مدتی بعد محمودوند در میدان مین محدوده کارخانه نمک فاو روی مین رفت و پایش قطع شد. بعد از آمدن به مرخصی، خارج از وقت ملاقات به عبادتش در بیمارستان آریا رفتم. گمانم با داود قاسمی بودم. علی در اتاق تنها و خواب بود و دقایقی بالای سرش نشستیم تا بیدار شد.
چشمانش را که گشود گفت:
امروز صبح اتفاق عجیبی افتاد. چشمانم بسته بود و نمی دانم خواب بودم یا بیدار. با تمام وجودم مجید را در کنار تختم حس کردم. بالای سرم ایستاده بود. مدتی طولانی همین طور در سکوت گذشت. چشمانم را که باز کردم در اتاق تنها بودم، ولی بوی مجید ساعتها اتاق را پر کرده بود
شادی روحشان صلوات🌷