#حاج_حسین_یکتا
هر چقدر به بالای قله #ظهور نزدیڪ میشیم
هوا ڪم میشه
دیگه به شُشِ هر ڪسی #نمیسازه!
بی هوا میخرن،
بی هوا می بَرَن،
بی هوا میاد!
خیلے حواستونُ جمع ڪنید؛
میزان #هواےِنَفسِ
#اللهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج
🌿🌿🌿
#صباغیان چه بی هوا هوای رفتن کرد. دلمان هوای روزهای با تو بودن را دارد ای منتظر ظهور بر معبر شهادت
دگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
#پیام
می گفتند سنش به جبهه نمی خورده برا همین هم نرفته!
در صورتیکه #صباغیان متولد ۱۳۵۰ بود یعنی اواخر جنگ ۱۷سالش بوده.
برا این نرفت به جبهه چون مادرش راضی نبود
خیلی مقید بود به کسب رضایت مادر و پدرش
هرکاری هم میکرد تا رضایتشون رو جلب کنه
هرچند نرفت جبهه تا چهار تا تیر در بکنه ولی شد #سردار_جنگ_نرم.
بلد بود چه کاری بکنه تا آخرش شهدا قبولش بکنند
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 3⃣1⃣
فصل چهارم
مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابایم داده بود عمل کرد . خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه، جنازه بابایم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد . آن زمان، یعنی سال ۴۷، یک نفر سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت. مادرم بعد از دفن بابایم در نجف، به زیارت ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت.
تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود. برای همین، ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دکتر رفتم و به تشخیص دکتر، قرص اعصاب می خوردم . حال بدی داشتم افسرده شده بودم زینب که یک سالش بود ، یک روز سراغ قرص های من رفت و قرص ها را خورد . به قدری حالش خراب شد که بابایش سراسیمه او را به بیمارستان رساند . دکترها معده زینب را شست و شو دادند . یکی دو روز او را بستری کردند . خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد .
او پوست و استخوان شده بود
هرروز برای ملاقات به بیمارستان میرفتم و نزدیک برگشتن، بالای گهواره اش مینشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم . بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم از دست دادن بابایم عادت کردم . مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه او تفریح و دلخوشی من و بچه هایم بود.
بعد از مرگ بابایم، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید . این خانه چهار اتاق داشت که مادرم برای امرار معاش، سه اتاقش را اجاره داد و یک اتاق هم دست خودش بود . هر هفته، یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه مادرم میرفتیم .
هرچند وقت یک بار هم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می برد.
باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود ، سینما داشت بلیط سینمایش ۲ ریال بود.
ماهی یکبار می رفتیم بابای مهران با پسرها ردیف جلو و من و دخترها هم ردیف عقب می نشستیم و فیلم می دیدیم من همیشه چادر سر میکردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم ، پیش من درآوردن چادر گناه بزرگی بود.
ادامه دارد...
#پیام
ما در ماه رمضان ۱۱ ختم قرآن کردیم و حاجی در همه آنها شریک بود
از زمان رفتنشان تا امروز برايش هر روز یس، زیارت عاشورا میخوانیم.
در مشهد مقدس نایب الزیاره اش خواهیم بود.
#پیام
در ماه رمضان برای پسر شهيدم یک ختم قرآن کردم برای پسر دیگرم #محمد_صباغیان هم یک قرآن. او مثل پسرم هست. بعد از ماه رمضان هم برایش قرآن دیگری ختم کردم.
او هر وقت از نزدیک منزل ما رد می شد برایم خرید می کرد حتی زباله هایم را می برد.
در رفتنش داغی بر دلم گذاشت مثل پسر خودم.
🌿⚫🌿⚫🌿⚫🌿
آقای کاکایی طی تماس با محمد #صباغیان جزییات را مطرح کردند و طی دو هفته همسر ایشان با حضور در گروه تحقیقاتی #فتح_الفتوح برخی مطالب را جمع آوری کردند. آخر کار هدیه ای آوردند ؛ زیرانداز از مکه.
عازم حج شدیم و #برگشتیم.
نزدیک اربعین
حاجی رفت و #برنگشت.
و این روزها همان زیرانداز بر سر مزارر حاجی نقش می گیرد در ندبه های فراق.
... و امروز مستند " #بازگشت"پخش می شود.
حاجی!
آنقدر نماندی تا ثمره اعتمادت را ببینی. یکسال گذشت.
خیرت قبول، باقیات و الصالحات برایت.
شادی روح شهدای تفحص صلوات.🌷