eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
506 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
187 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ روز سوم فروردین، مهران از آبادان آمد. خبر گم شدن زینب به آبادان و ماهشهر هم رسیده بود. مهران و بابایش در کنج پذیرایی، ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند. مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد. به خیال خودش می خواست از خواهر کوچکش محافظت کند؛ کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد، خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود و آینده ای روشن داشته باشد. مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهران همه چیز را از چشم من می دید. من هیچ وقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و به امام خدمت کنند. به زینب خیلی اعتماد داشتم. می دانستم که هر جا برود و هر کاری کند . بابای بچه ها هرگز راضی نبود که بچه ها این همه در گیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه می خواست. برای او پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهم تر بود. جعفر سال ها در پالایشگاه به عنوان کارگر زحمت کشیده بود. کارگری در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کارآسانی نیست. او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند و تحصیلات بالایی داشته باشند تا زندگی راحت تری را به دست بیاورند. ولی من بیشتر از درس، به دین و ایمان بچه ها اهمیت می دادم؛ به نماز خواندنشان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین(علیه‌السلام). ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ روز سوم، من با مهران و بابایش می خواستیم که به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت:« دیشب منافقین یک نامه ی تهدیدآمیزی توی خانه ی ما انداختند.» خانه ی ما خیابان سعدی، فرعی ۷ و خانه ی آقای روستا، فرعی ۵ بود. مثل اینکه منافقین خانه ی ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری های ما خبر داشتند. در نامه ای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند، این طور نوشته بودند که« اگر شما بخواهید با خانواده ی کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید، یک بلایی بر سر شما می آوریم.» خانواده ی آقای روستا نگران شده بودند. سال ۶۱، جوّ شاهین شهر خیلی ناامن بود. با اینکه شهر کوچک بود، اما احساس امنیت نمی کردیم. صبح روز سوم، خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او که ترسیده بود و مثل بید می لرزید، گفت: منافقین به خانه ام تلفن زده اند و گفته اند که «ما زینب کمایی را کشتیم. اگر صدایت در بیاید، همین بلا را بر سر تو هم می آوریم.» آنها به خانم کچویی فحّاشی کرده بودند و حرف های زشت و نا مربوطی زده بودند. توهین های منافقین، روحیه ی خانم کچویی را خراب کرده بود. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ وقتی شنیدم که منافقین، تلفنی و به صراحت گفته اند:« زینب کمایی را کشتیم»، ذره ای امید که در دلم مانده بود هم به یأس تبدیل شد. حرف های خانم کچویی، حکم خبر مرگ زینب را داشت. من و شهلا با دل شکسته گریه کردیم. مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند. آنها می خواستند دور از چشم ما گریه کنند. شهرام خانه نبود. نمی دانستم او کجا رفته و در کجا به دنبال زینب می گردد. مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک می ریختند. ناخودآگاه بند شدم و سر کمد لباس رفتم. یک پیراهن دخترانه از کمد درآوردم و آمدم کنار خانم کچویی. لباس را به او نشان دادم و گفتم: « چند روز قبل از عید، از توی خرت و پرت هایی که از آبادان آورده بودیم، این پارچه ی کویتی را پیدا کردم. مادرم قبل از جنگ برایم خریده بود. پارچه را به خیاط دادم و او این پیراهن کلوش را برای زینب دوخت. اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس را بپوشد، قبول نکرد. به من گفت:«مامان، ما عید نداریم. خدا می داند که الآن خانواده ی شهدا چه حالی دارند. تو از من می خواهی در این موقعیت لباس نو بپوشم؟» ادامه دارد.. @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ مادرم پیراهن را از دستم گرفت و به چشم هایش مالید. من ادامه دادم« دخترم می دانست که امسال عید نداریم و دست کمی هم از خانواده های شهدا نداریم.» همان موقع شهرام به خانه آمد. شهرام بچه ی کم سن و سالی بود، اما خیلی خوب می فهمید. انگار چیزی شنیده بود. می خواست با مهران حرف بزند. پرسیدم:« شهرام، کسی آمده یا چیزی شنیده ای؟» سرش را به علامت «نه» تکان داد. ای کاش می توانستم به مهرداد هم خبر بدهیم که خودش را به خانه برساند. اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. ماه ها می گذشت و ما از مهرداد بی خبر بودیم. مهرداد با زینب خیلی صمیمی بود. اگر خبر گم شدن زینب را می شنید، حتماً خودش را می رساند. مینا و مهری هم برای عملیات فتح المبین به یک بیمارستان صحرایی در شوش رفته بودند. از روز گم شدن زینب، دیگر هیچ ترسی برای مهرداد و مینا و مهری نداشتم. انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها با گم شدن زینب کم شده بود. شهرام توی حیاط به مهران و بابایش چیزی گفت که صدای گریه ی آنها بلندتر شد. خودم را به حیاط رساندم. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ هرچقدر التماس شهرام کردم که« مامان، چی شنیده ای؟ چی شده؟ به من هم بگو»، شهرام حرفی نزد و مهران و بابایش هم سکوت کردند. ساعت ها و دقایق، حتی لحظه ها به سختی می گذشت. تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است. دیگر نمی دانستیم کجا برویم، کجا را بگردیم، و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم. نه زمین جای ما را داشت، و نه آسمان. نه خواب داشتیم و نه قرار. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم. کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را آرام می کردم. مرتب به خودم می گفتم:« چیزی که زینب انتخاب کرده باشد، انتخاب من هم هست.» ظهر شد؛ ظهری مثل عاشورا، به همان دردناکی و سنگینی. آقای روستا آمد و من و مهران و بابای بچه ها را به مسجدالمهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود. آقای حسینی، امام جمعه ی شاهین شهر، به آقای روستا تلفن کرده بود و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد. من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم؛ به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمی گشت، اول به مسجد المهدی می رفت، نماز می خواند و بعد به خانه می آمد. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ به مسجد که رسیدیم، آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و بابایش ساکت و بی صدا توی ماشین منتظر نشستند. اما من به مسجد رفتم. دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم. مسجد بوی زینب را می داد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم؛ حرف هایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم. یاد حضرت علی(علیه‌السلام) افتادم. حضرت علی هم در مسجد و در حال سجده شهید شد. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش می رفت. روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم. محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم. آقای حسینی وارد شبستان شد و رو به رویم نشست. آقای حسینی، بدون اینکه زمینه سازی کند و حرفی اضافه بزند، « » را تسلیت گفت. از قرار معلوم، بیرون مسجد همه ی حرف ها را به مهران و بابای زینب گفته بود. اول سکوت کردم و بعد با صدای محکمی گفتم:« هر چی میلِ خدایه.» با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم. بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران توی ماشین با صدای بلند گریه می کرد. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ مهران که مرا دید با گریه گفت:« مامان، زینب را کشتند... خواهرم شهید شده... جنازه اش را پیدا کرده اند...» من مهران را دلداری دادم و آرام کردم. از چشمم اشکی نمی آمد. بابای مهران به من نگاه نمی کرد، من هم به او چیزی نگفتم. آن روز کارگرهای ساختمان ساز، جنازه ی زینب را در سَبَخی (زمین بایر)-که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختند- پیدا کرده بودند. مهران گفت: مامان، شهرام صبح توی تاکسی از دو تا مسافر شنیده بود که امروز جنازه ی یک دختر نوجوان را توی زمین خاکی پیدا کرده اند. وقتی شهرام به خانه آمد و خبر را داد، من مطمئن شدم که آن دختر، زینب است. اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگویم. انتظار تمام شد؛ انتظار کشنده ای که سه روز تمام به جانمان افتاده بود. باید می رفتم و دخترم را می دیدم. جنازه ی زینب را به سردخانه ی پزشکی قانونی برده بودند. ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم. سوار ماشین شدیم و همه باهم به پزشکی قانونی رفتیم. مهران و بابایش لحظه ای آرام نمی شدند. چشم های مهران کاسه ی خون شده بود. من یخ کردم، هیچ چی نمی گفتم و گریه هم نمی کردم. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ مهران که نگران من بود، مرا بغل کرد و گفت:« مامان، گریه کن، خودت را رها کن.» اما من هیچ نمی گفتم. آن قدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود. با همان لباس قدیمی اش، با روسری سرمه ای و چادر مشکی اش. منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند. با چادر، چهار گره دور گردنش بسته بودند. کنارش نشستم و صورتش را، صورت لاغر و استخوانی اش را، چشم هایش را یکی یکی بوسیدم. لب هایش را بوسیدم. سرم را روی سینه ی زینب گذاشتم. قلبش نمی زد. بدنش سردِ سرد بود. دست های زینب را گرفتم و فشار دادم. بدنش سفت شده بود. روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی را که از روسری بیرون زده بود، پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم ها موهایش را ببینند. زینب در کشوی سردخانه آرام خوابیده بود. سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم: « بِأیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ» ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ جعفر دست های زینب را گرفت و ناخن های کبودش را بوسید. زیر ناخن هایش همه سیاه شده بود. دو نفر دکتر آنجا ایستاده بودند. از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود، پرسیدم:« دخترم خیلی زجر کشیده؟» او جواب داد:« به خاطر جثه ی ضعیفش، با همان گره اول خفه شده و به شهادت رسیده است. مطمئن باشید که به جز خفگی همان لحظات اول، هیچ بلایی سر دختر شما نیامده است.» دکتر جوان تر ادامه داد:« دختر شما سه شب پیش، یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسیده است.» منافقین، زینب را با چادرش خفه کرده بودند که عملاً نفرت خودشان را از دخترهای با حجاب نشان بدهند. چندنفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند. آنها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه ی زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده، در پزشکی قانونی بماند. رئیس آگاهی به جعفر گفت:« باید صبور باشید. ممکن است تحقیقات چند روز طول بکشد و تا آن زمان باید منتظر بمانید.» به سختی از زینب جدا شدم. زینب در آن سردخانه ی سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ وقتی به خانه رسیدیم، درِ خانه باز بود و دوستان و همسایگان در خانه بودند. صدای قرآن بلند بود. مادرم وسط اتاق نشسته بود و شیون می کرد و زن ها دورش حلقه زده بودند. شهلا و شهرام خودشان را توی بغل من انداختند. آنها را آرام کردم و گفتم:« زینب به آرزویش رسید. زینب دختر این دنیا نبود. دنیا برایش کوچک بود. خودش گفت: خانه ام را ساختم. دیگر باید بروم.» شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه می کردند. مادرم نگران بود. نگران از اینکه شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شدم. اما من سالم بودم و سعی می کردم به خواست دخترم عمل کنم. خانه را مرتب کردم و وسایل اضافی را از توی دست و پا جمع کردم. می خواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیرم. جعفر نمی توانست مرا درک کند، اما چیزی هم نمی گفت. از مهران خواستم هرطور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مینا و مهرداد برساند. پیدا کردن مهرداد سخت بود. مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کرد و از دوست های مهری و مینا که آبادان بودند خواست که به شوش بروند و بچه ها را پیدا کنند و خبر شهادت زینب را به آنها بدهند. دلم می خواست همه ی بچه هایم در تشییع جنازه و خاکسپاری دخترم باشند. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣7⃣ آقای حسینی در نماز جماعت، شهادت زینب کمایی را اعلام کرد و به همه ی مردم گفت:« زینب، دختر چهارده ساله ی دانش آموز، به خاطر عشقش به امام و انقلاب، مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید.» بعد از این سخنرانی، منافقین تلفنی و حتی با نامه، آقای حسینی را تهدید کردند. چندین پلاکارد شهادت از طرف سپاه و بسیج و بنیاد شهید و جامعه ی زنان و آموزش و پرورش آوردند و به دیوارهای خانه نصب کردند. در همان روزها عملیات فتح المبین در منطقه ی شوش انجام شده بود و هر روز تعدادی از شهدای فتح المبین را به اصفهان می فرستادند. آقای حسینی از ما خواست که کمی بیشتر صبر کنیم و زینب را با شهدای فتح المبین تشییع کنیم. من از خدا می خواستم که دخترم بین شهدای جبهه روی دست های مردم تشییع شود. در آن چند روزی که منتظر آمدن بچه ها و اجازه خاکسپاری زینب بودیم، چندین خانواده ی شهید که عزیزانشان به دست منافقین شهید شده بودند، برای دیدن ما آمدند. مثل خانواده ی پیرمردی بقال که جرمش حمایت از جبهه بود و عکس امام را در دکّانش زده بود. دیدن این خانواده ها موجب تسکین دل جعفر بود.وقتی که او می دید که تنها ما قربانی جنایت های منافقین نبودیم و کسانی هستند که درد ما را می فهمند، آرام می شد. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣7⃣ عکس و وصیت نامه ی زینب را چاپ کردیم و به کسانی که به خانه می آمدند، می دادیم. شهرام و شهلا از مردم پذیرایی می کردند. همکلاسی های زینب و دوستانش هر روز به خانه ی ما می آمدند. زینب آنقدر بین دوستان و معلم هایش محبوبیت داشت که رفتنش داغ بر دل همه گذاشته بود. بعد از تماس مهران با بیمارستان شرکت نفت آبادان، بین دخترها غوغایی شده بود. خیلی از دوست های مینا و مهری، زینب را می شناختند. آنها به مهران قول دادند که دخترها را پیدا کنند و به اصفهان بفرستند. آنها محل دقیق خدمت مینا و مهری را نمی دانستند، فقط اطلاع داشتند که آنها در یکی از بیمارستان های شوش مشغول امدادگری هستند. سلیمه مظلومی و معصومه گزنی، اول به اهواز رفتند و از هلال احمر و ستاد اعزام نیروهای امداد اهواز، پرس و جو کردند و بعد به شوش رفتند و مهری و مینا را پیدا کردند و خبر شهادت زینب را به آنها دادند. کار دنیا همیشه برعکس است. ما از شاهین شهر اصفهان که کیلومترها از جبهه دور بود، به مهری و مینا که در منطقه ی عملیاتی و مرکز خط بودند، خبر شهادت خواهرشان را دادیم. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣7⃣ مهری و مینا همراه چند تا از دوستانشان به شوش رفته بودند و در عملیات فتح المبین امدادگری می کردند. بچه ها بعداً تعریف کردند که خبر شهادت زینب در شاهین شهر، همه ی کسانی را که در بیمارستان بودند تکان داده بود؛ زینب از همه ی آنها جلوتر افتاده بود. زینب جبهه را با خودش برده بود. مهری و مینا همراه پروین بهبهانی و پروین گنجیان، که خانواده هایشان جنگ زده و در اصفهان بودند، از شوش به اهواز رفتند تا بلیط اتوبوس تهیه کنند و خودشان را به اصفهان برسانند. اهواز بلیط گیر نمی آمد. به خاطر عملیات فتح المبین، وضع شوش و اهواز جنگی بود. مینا و مهری از مخابرات به خانه ی دارابی تلفن کردند. من پای تلفن رفتم. آنها پشت خط گریه می کردند. مینا می گفت:« مامان، آخر چطور؟ چرا زینب شهید شد؟» مهری هم که نگران من بود، همه اش از حال من می پرسید. من فقط گفتم:« زینب باز هم از شما جلو زد. زینب همیشه بین شما اول بود.» بچه ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد توی اتوبوس کنار دست راننده جای شاگرد بنشیند. مهران نتوانست مهرداد را پیدا کند. روز تشییع زینب، همه بودیم به جز مهرداد؛ مهردادی که بین چهارتا خواهرهاش، به زینب از همه وابسته تر بود. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣7⃣ مادرم دو روز قبل از تشییع زینب، سراغ چمدان هایش رفت. از توی یک چمدان قدیمی، کفن کربلایش را درآورد؛ کفنی که ۳۵ سال پیش که من نُه ساله بودم از کربلا خریده بود و همه ی دعاها را روی آن نوشته بود. مادرم کفن را از بین الحرمین خریده بود. او کفن را آورد و گفت:« کبری، این کفن قسمت زینب است. زینب که عاشق حضرت زینب(سلام الله عليها ) و امام حسین(علیه‌السلام) است. او باید توی پارچه ای پیچیده شود که بوی حسین(علیه‌السلام) و عباس(علیه‌السلام) را می دهد.» صد و شصت شهید از شهدای عملیات فتح المبین را به اصفهان آوردند و زینب هم به آنها اضافه شد. تمام مسیرخانه تا تکّه ی شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم. اصلاً گریه نمی کردم. فقط می خواندم:«شهیدان زنده اند، اللّه اکبر... به خون آغشته اند، اللّه اکبر... نگویید مرده اند، اللّه اکبر... زینب زنده است، اللّه اکبر... نگویید مرده است، اللّه اکبر... مرگ بر منافق... خط سرخ شهادت، خط آل محمد... روح منی خمینی، بت شکنی خمینی...» می خواستم صدایم را همه بشنوند مخصوصاً منافقین. باید آنها می شنیدند که زینب تنها نیست؛ مادرش و سه خواهر دیگرش مثل زینب هستند. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣7⃣ وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردند، با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج روبروی قبر حمید یوسفیان قرار گرفت. تازه فهمیدم که تعبیر خواب مادر حمید چه بود؛ آشنایی که صندوق صندوق میوه می آورد... آن آشنا زینب بود. مادرم که درخت کاج را دید، توی سینه اش کوفت و گفت:« کبری، به خدا چند بار خواب دیدم که زینب دستم را می گیرد و زیر درخت کاج می برد.» من یک میوه کاج برداشتم. باید این میوه را کنار هفت میوه ای که زینب جمع کرده بود می گذاشتم تا کامل شود. کسانی که برای تشییع آمده بودند، دور قبر زینب می آمدند و سؤال می کردند:« این دختر کجا شهید شده؟ ... در عملیات فتح المبین بوده؟» من هم با سربلندی جواب می دادم که این دختر به دست منافقین شهید شده است. روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردم، انگار یک تکه از جگرم، انگار قلبم، آنجا زیر خاک رفت. آرزویم این بود که همانجا بمانم و به خانه برنگردم. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣7⃣ اما به خودم و زینب قول داده بودم آن طور رفتار کنم که او می خواست. بعد از خاکسپاری زینب، خواب دیدم که زینب آمده و به من می گوید: «مامان، غصه ی مرا نخوری. برای من گریه نکن. من در حوزه ی نجف اشرف درس می خوانم.» آن شب توی خواب، خیلی قشنگ شده بود. بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه ی علمیه ی قم برود، حالا به حوزه ی نجف اشرف رفته بود. چندین روز پی در پی در خانه مراسم گرفتم. بعد از تعطیلات، مدارس باز شدند و گروه گروه دانش آموزان دبیرستان با مربی تربیتی و مدیر به خانه ی ما می آمدند و دسته جمعی سرود می خواندند. همه می دانستند که زینب در مدرسه همیشه کارهای تربیتی می کرده است. بچه های سپاه و بسیج هم چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ی ما آمدند. بعضی از کسانی که به خانه ی ما آمدند و شناخت زیادی از زینب نداشتند، وقتی وصیت نامه ی او را می خواندند و با فعالیتهایش آشنا می شدند، باور نمی کردند که زینب در زمان شهادت فقط چهارده سال سن داشته است. روی پلاکاردها و پوسترها و وصیت نامه، همه جا نامش را زینب نوشتیم. روی قبر هم نوشتیم «زینب کمایی(میترا)». ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣7⃣ یک روز یکی از دوست های زینب به خانه آمد و با خجالت تقاضایی از من داشت. او گفت:« زینب به من گفته بود اگر شهید شدم، به مادرم بگو آش نذری بدهد. من نذر شهادت کرده ام.» دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را رسانده است. روز بعد، آش نذری شهادت دخترم را درست کردم و به همکلاسی هایش و همسایه ها دادم. سه روزی که دنبال زینب بودیم، پیش خودم نذر سفره ی ابوالفضل(علیه السلام ) کرده بودم. نذر کرده بودم اگر زینب بسلامتی پیدا شود، سفره ی ابوالفضل(علیه‌السلام) پهن کنم. بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم. همه ی افراد خانواده نگران من بودند. مادرم التماس می کرد که:« کبری، گریه کن، جیغ بزن، اشک بریز. این همه غم ها را توی دلت تلنبار نکن.» مهری و مینا مرتب حالم را می پرسیدند و می گفتند:« مامان، چرا این همه کار می کنی؟ آرام باش. گریه کن. غم ها را توی دلت نریز.» آنها نمی دانستند که من همه ی این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣7⃣ چندین روز بعد از خاکسپاری زینب، مهرداد بیچاره بی خبر از همه جا بعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد. او صبح زود به اصفهان رسید. وقتی به در خانه رسید، هنوز ما خواب بودیم. مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت کنارِ در خانه شوکه شده بود. او وقتی کلمه ی «خواهرشهید» را دید، فکر کرد مینا و مهری در جبهه بلایی سرشان آمده. وقتی در را زد و او را داخل خانه بردیم، مینا و مهری را دید گیج شد که «خواهرشهید» کیست. با شنیدن خبر شهادت زینب، سرش را به دیوار می کوبید و حال خودش را نداشت. مهرداد با دعوا و کتک، دخترها را از آبادان بیرون کرده بود. حالا باور نمی کرد که کوچکترین و عزیز ترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد. مهرداد آن روز ضربه ی روحی بدی خورد؛ طوری که تا مدت ها بعد از این جریان، به سختی مریض بود. مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحه دار شده بود، در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت؛ بیت اولش این بود: «عزیز و مهربان خواهر تو بودی» «همیشه جان فشان خواهر تو بودی» ادامه دارد.... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣7⃣ وقتی مهرداد وصیت نامه ی زینب را خواند، به یاد حرف های زینب درباره ی شهادت افتاد. مهرداد تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او به اصفهان، درباره ی شهادت سؤالاتی پرسیده بود. مهرداد حرف های زینب را خیلی جدی نگرفته بود و یک جواب معمولی به او داده بود. اما زینب با تمام احساس، از شهید و شهادت برای برادرش صحبت کرده بود. مهرداد گریه می کرد و می گفت:« ای کاش زودتر باورش کرده بودم.» با اینکه زینب کوچک تر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه، اما زینب بیشتر از خواهر ها و برادرهایش توانست مقام شهید را درک کند. بعد از شهادت زینب، گلزار شهدا خانه ی دوم من شده بود. مرتب سر مزار زینب می رفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مأمورهای گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت:« من این دختر را خوب می شناسم. مرتب به زیارت قبور شهدا می آمد. خیلی گریه می کرد و با آنها حرف می زد. من همیشه با دیدن او احساس می کردم که او شهید می شود، اما نمی دانستم چطوری و کجا.» بعد از شهادت زینب، کم کم عادت کرده بودم که هر روز یک نفر از راه برسد، جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣7⃣ مینا و مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب، به آبادان برگشتند. من با برگشت آنها مخالفت نکردم. دلیلی نداشت که آنها به کارشان ادامه ندهند.مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند. البته حال مهرداد خوب نبود، ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد، نتوانست بیشتر بماند. جعفر هم همچنان در ماهشهر کار می کرد و هرچند روز یک بار به شاهین شهر می آمد. بعد از شهادت زینب، مرتب خوابش را می دیدم. این خواب ها دلتنگی ام را کمتر می کرد. شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم، حالم بهتر می شد. انگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم. یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم؛ راهرویی که اتاق های شیشه ای داشت. آقایی با پیراهن مشکی در آنجا ایستاده بود. وقتی خوب دقت کردم، دیدم شهید اندرزگو است. او به من گفت:« مادر دنبال دخترت می گردی؟ بیا دخترت در این اتاق است.» زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره یک بچه ی سفید و خوشگل خوابیده بود. به زینب نگاه کردم و گفتم:« مامان، در بهشت شوهر کردی و بچه دارشدی؟» زینب جواب داد: نه مامان. این بچه، علی اصغر امامِ حسین(علیه السلام) است. بچه ی اهل بیت است. آنها به جلسه رفته اند و من از بچه شان پرستاری می کنم. چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت علیهم السلام است. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣8⃣ بعد از شهادت زینب، مرتب به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی مراجعه می کردم. پرونده ی شهادت زینب در دادگاه انقلاب شاهین شهر بود و من از آنها در خواست کردم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیر و قصاص کنند. آیه ی« بأیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ» ذکر شب و روز من شده بود. می خواستم از قاتل زینب، همین را بپرسم که زینب به چه گناهی کشته شد؟ هر روز به جاهایی سرمی زدم که تا آن زمان ندیده بودم. ساعت ها انتظار می کشیدم که مسئولین را ببینم. یک روز مسئول بنیاد شهید شاهین شهر به خانه ی ما آمد. او بعد از دلجویی و تعارفات معمول به من گفت:«خانم کمایی، شما به چه چیز احتیاج دارید؟ هر در خواستی دارید بفرمائید.» من گفتم:«تنها درخواست من، دستگیری قاتل زینب است. من از شما چیزی نمی خواهم. لطف کنید هر شب جمعه دعای کمیل در خانه ی ما برگزار کنید. مراسم مذهبی تان را در خانه ی من برگزار کنید.» مسئول بنیاد شهید سرش را زیر انداخت و گفت:«شما به جای اینکه از من درخواست کالا و ماشین یا هر نیاز دیگری داشته باشید، می خواهید مراسم در خانه تان برگزار کنیم.» گفتم:« دختر من چهارده سال بیشتر نداشت. او حقوق بگیر نبود که حالا من به جای او پول بگیرم و ثمره ی او را بخورم. دلم می خواهد برای شادی روحش و زنده نگه داشتن اسمش، مرتب برایش مراسم برگزار کنم.» ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣8⃣ برادران پاسدار احتمال می دادند که زینب قبل از شهادت، توسط منافقین تهدید شده باشد. آنها از همکلاسی های زینب که تحقیق کرده بودند، بعضی از آنها از درگیری زینب با دانش آموزان ضد انقلاب در مدرسه خبر داده بودند. زینب دو تا وصیت نامه داشت. من سواد کمی داشتم و خواندن و معنی کلمات برایم سخت بود. آرزو داشتم که به راحتی و روان، تمام دست نوشته های زینب، مخصوصاً وصیت نامه اش را بخوانم. وصیت نامه ای که نوشتنش از یک دختر چهارده ساله باور کردنی نبود. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت:« مامان، ناراحت نباش. یک روزی وصیت نامه ی مرا از اول تا آخر بدون غلط می خوانی. آن روز نزدیک است.» صبح که از خواب بیدار شدم، آماده ی رفتن شدم. مادرم گفت: «کبری، صبح به این زودی می خواهی کجا بروی؟» خوابم را برای مادرم تعریف کردم و گفتم: «از امروز نهضت سواد آموزی ثبت نام می کنم. خوب درس می خوانم تا خیلی زود وصیت نامه ی دخترم را بدون غلط بخوانم.» سال ها کلاس نهضت رفتم. اکثر نمره هایم ۱۹ بود. الآن هم به راحتی وصیت نامه ی زینب را می خوانم و بعضی از جملات را از حفظ هستم. زینب در وصیت نامه ی اولش از من خواسته بود که در مرگش گریه نکنم و حتماً در آبادان دفنش کنم. اما از قرار معلوم، بعد از نوشتن وصیت نامه خوابی می بیند که باعث می شود وصیتش را تغییر دهد. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣8⃣ زینب در دفترش درباره ی این خواب این طور آورده است:« دیشب خواب دیدم که با چند نفر از خواهران داریم به جبهه می رویم. آن قدر خوشحالم که نمی دانم چه کار کنم. مشکلات را پشت سر می گذاریم. روزها در ماشین بودیم تا به جبهه رسیدیم. اما آنجا جبهه ی واقعی من نبود. من در خواب درک کردم که جبهه ی من، شهر من و کار من، دشمنی با دشمنان خداست.» بعد از این خواب، زینب وصیت نامه ی جدید را نوشت. دیگر برای او دفن شدن در آبادان مهم نبود. زینب وصیت نامه ی دومش را خیلی عاشقانه نوشته است. او طوری از شهادت حرف زده، مثل اینکه منتظر رفتن است. او این طور گفته که:« مادرجان، تو که از بدو تولد همیشه پرستار و غمخوار من بودی، حالا که وصیت مرا می خوانی، خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون آمدی. هرگز در نبود من ناراحت نشو. زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی می خورم و چه چیزی از این بهتر که تشنه ای به آب برسد و عاشقی به معشوق. مادرجان، تو را به رنج های زینب(سلام الله علیه) قسم می دهم مرا حلال کن و دعای خیر بفرما.» در وصیت نامه ی دوم، زینب اشاره ای به محل دفنش نکرده. بعد از آن خواب، شاهین شهر حکم جبهه را برایش پیدا کرده بود. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣8⃣ در هر وصیت نامه به امام اشاره کرده است:« دعا برای سلامتی امام را فراموش نکنید.» زینب وصیت نامه ی دومش را در تاریخ ۱۳\۱۲\۱۳۶۰ یعنی هیجده روز قبل از شهادتش نوشته بود. نامه ها و دستنوشته های زینب شبیه به نامه های یک رزمنده در جبهه بود. شعرها و جملات قشنگی در نوشته هایش دیده می شود. در بین نوشته هایش چرک نویس چند نامه که به دوستش زهرا نوشته است، دیده می شود. زهرا، مسجدسلیمان بود. او بعد از مدتی که شاهین شهر بودند و در مدرسه ی زینب درس می خواند، به مسجد سلیمان برگشته بود. اول نامه هایش این طور نوشته است:«به نام او که از اویم. به نام او که به سوی اویم. به نام او که به خاطر اویم. به نام او که زندگی ام در جهت اوست. رفتنم به اوست، بودنم به اوست، جانم اوست احساسش می کنم. با ذره ذره وجود احساسش می کنم، اما بیانش نتوانم کرد.» چند نفر روحانی که در بنیاد شهید اصفهان بودند، وقتی این نوشته ها را خواندند، برایشان باور کردنی نبود که یک دختر نوجوان دانش آموز به لحاظ روحی تا این حد بالا رفته باشد. دفترهای زینب بوی بهشت و آسمان می داد. خیلی سخت است وقتی جگرگوشه ی آدم کنارش نباشد، مادر داغدارش بفهمد که توی دل و فکر بچه اش چی می گذشته. ادامه دارد.... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣8⃣ با خواندن هر کاغذ، معصومیت و بی گناهی زینب روشن تر می شد. زینب خانه اش را ساخته و آماده کرده بود تا به جایی برود که به آنجا تعلق داشت. دخترهای هم سن و سال زینب هم دفتر خاطرات دارند اما زینب، که اصلاً شبیه دخترهای هم سن و سال خودش نبود، یک دفتر به اسم «دفتر پند و نصیحت» داشت. اول دفتر، اسم هجده نفر از دوستانش را نوشته بود و برای هر کدام از آنها یک صفحه گذاشته بود که در آن صفحه هر انتقادی از زینب دارند بنویسند. زینب با این کار می خواست پی به عیب هایش ببرد و خودش را اصلاح کند. من تا قبل از شهادت زینب، از این دفتر هیچ نمی دانستم. در خانه هر وقت چیزی به او می گفتم، کافی بود یک بار برویم. به همه ی حرف ها توجه داشت و آن قدر افتاده بود که همیشه در همه چیز کوتاه می آمد. در همه ی نوشته هایش علاقه به شهادت و شهید دیده می شد. در یکی از نامه هایش در باره ی قطعه شهدا اینطور نوشته است:«تکّه شهدا پر شده است. من به دعای کمیل قطعه ی شهدا رفتم؛ سر قبر دوست برادرم، حمید یوسفیان. خیلی گریه کردم. قبرهایی در اطراف او کنده بودند تا دوباره شهید بیاورند. از خدا خواستم که من در آنجا خاک شوم. اما هنوز لیاقتش را ندارم. تکّه ی شهدا بوی خون، بوی عطر، بوی عشق می دهد.» زینب در یادداشت هایش اشاره ای هم به دیدار با مجروحین در بیمارستان دارد. او نوشته که کتاب هایی را که می خریده، به مجروحانی هدیه می کرده که از همه نورانی تر بوده اند. زینب با آنها صحبت می کرده تا توقعات و خواسته های آنها را به دخترهای دبیرستانی بگوید. زینب خودش را مدیون مجروحین می دید. ادامه دارد.... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣8⃣ زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع و یاد مرگ و همیشه وضو داشتن و خواندن نماز شب و نماز غفیله و نماز امام زمان(عجل الله فرجه )، تا ورزش صبحگاهی و قرآن خواندن بعد از نماز صبح و دعا کردن و کمتر گناه کردن و کم خوردن صبحانه و نهار و شام. جلوی این موارد ستون هایی کشیده بود و تاریخ هر روز را یادداشت کرده بود و هرشب بعد از محاسبه ی کارهایش جدول را علامت می زد. من وقتی جدول را دیدم، به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم؛ به یاد آن اندام لاغر و نحیفش که چند تکّه استخوان بود، به یاد آن روزه های مداوم و افطاری های ساده، به یا نماز شب های طولانی و بی صدایش، به یاد گریه های او در سجده هایش و ادعاهایی که در حق امام داشت. زینب در عمل، تک تک آن جدول خودسازی و خیلی چیزهای دیگری که در آن جدول نیامده بود را رعایت می کرد. هیچ وقت صدایش را برای من بلند نکرد. اگر شهلا یا شهرام با من بلند حرف می زدند به آنها می گفت:«با مامان بلند حرف نزنید. از خدا بترسید.» برای هر مادری داغ از دست دادن اولاد سخت است. اما داغ از دست دادن اولادی که بدی ندارد و افتخار پدر و مادر است، خیلی سخت تر است. ای کاش زینب اذیّتی کرده بود یا چیزی از ما خواسته بود. اما هر چه فکر می کردم، بی آزارترین بچه ام بود. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣8⃣ چهارده سال در اصفهان، از دادگاه انقلاب به سپاه پاسداران، از سپاه به بسیج، از بسیج به اداره ی آگاهی رفتم. هر روز به امید پیدا کردن قاتل زینب و قصاص آن از خدا بی خبرها به جاهای مختلف رفتم؛ تا جایی که استخوان هایم به درد آمد. در همان سال ها یک گروه از منافقین را در شیراز دستگیر کردند که آنها اعتراف کرده بودند ترور چند نفر از حزب اللهی ها در اصفهان و شیراز را به عهده ی گروه آنها گذاشته شده بود. در بین اسامی هدف های آنها، اسم زینب هم بود. البته آن دو نفر مأموریت ترور حزب اللهی های شیراز را داشتند و دو نفر از افراد تیمشان در اصفهان مأموریت داشتند که سپاه، آن دو نفر را پیدا نکرد. باور شهادت یک دختر چهارده ساله برای خیلی از مردم سخت بود. حتی زورشان می آمد که زینب را شهید بخوانند. من خیلی غصه می خوردم وقتی می دیدم که زینب مظلومانه شهید شده و مظلومانه هم مورد بی مهری و بی توجهی است. غصه می خوردم و کاری از دستم بر نمی آمد. دلم می خواست داستان زندگی زینب را برای همه بگویم و او را به همه بشناسانم. اما بیست و شش سال گذشت و چهره ی زینب همچنان پشت ابر ماند. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣8⃣ هر بار که می گفتم:«من مادر شهید هستم»، کسانی که می شنیدند دخترم شهید شده است، با تعجب می پرسیدند: «مگر دختر شهید هم داریم؟» زینب به خانواده ی ما ثابت کرد که شهادت، مرد و زن ندارد؛ جبهه و پشت جبهه ندارد. اگر خدا نخواهد، وسط میدان جنگ هم باشی زنده می مانی و اگر خدا بخواهد، با فرسنگ ها فاصله از جبهه به شهادت می رسی. زینب با شهدای فتح المبین تشییع و به خاک سپرده شد؛ درمیان شهدای جبهه. همان طور که خواب دیده بود، شاهین شهر جبهه ی زینب بود. بعد از سال ها دوری زینب و بعد از مرگ پدر و مادربزرگش، مجبور شدم از زور تنهایی از شاهین شهر به تهران بیایم. من که بعد از زینب هر روز آماده ی رسیدن به او بودم، هنوز نفس می کشم. شاید من ماندم که بالأخره امروز بعد از بیست و شش سال، داستان زندگی دخترم را که گوشه ی دلم مانده بود، بگویم تا آخرین آرزویم را که معرفی و شناساندن زینب است انجام دهم. تا دختر معصوم و بی گناهم ذره ای از مظلومیت خارج شود؛ تا مردم بدانند یک روزی دختری چهارده ساله برای دفاع از عقیده اش با بی رحمی تمام به دست منافقین به شهادت رسید. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛ داغی که هیچ وقت سرد نمی شود، هیچ وقت کهنه نمی شود. باید دنیا بداند که منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند. باید چهره زشت و تاریک منافقین به همه دنیا معرفی شود. از وقتی خبر حمله آمریکا به عراق را شنیدم تا الآن که هنوز هم آنها در عراق هستند گریه می کنم و می گویم« زینب من در خواب گفت در حوزه نجف اشرف درس می خواند. حالا که آمریکایی ها به عراق حمله کرده اند، دخترم کجا درس می خواند؟» می دانم که اگر یک بار دیگر در عمرم زیارت کربلا نصیبم شود، حتماً زینب در آنجا به استقبال من می آید و من همراه او به زیارت نجف و قبر پدرم و زیارت دوره ائمه می روم. بعضی شب ها خواب تکّه شهدا را می بینم. خواب درخت های کاج تکّه ی شهدا را می بینم؛ درخت هایی که سایبان قبرهای شهدا، قبر زینب و حمید یوسفیان هستند. صدای نسیمی را که میان برگ های آنان می پیچد، می شنوم. یک تکه از جگر من، از قلب من، زیر آن درخت هاست. گمشده من آنجا خوابیده است. خوشا به حال درخت های کاج... @fatholfotooh
شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 زینب کمایی در خرداد ماه سال ۱۴۴۶ در شهر آبادان به دنیا آمد. مادرش زنی دل آگاه و علاقه مند به قرآن و اهل بیت به خصوص امام حسین(علیه السلام) و حضرت زینب(سلام الله علیه) بود. پدر او کارگر پالایشگاه نفت آبادان بود و با دسترنج اندک کارگری خود خانواده ۹ نفره اش را سرپرستی می کرد. زینب دوران دبستان و دو سال از دوره راهنمایی را در آبادان سپری کرد. از کلاس سوم دبستان تحت تأثیر تربیت آگاهانه مادرش و شرکت در جلسات قرآن، حجاب اسلامی را انتخاب کرد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مدرسه راهنمایی و مسجد محله به فعالیت های فرهنگی و تربیتی مشغول شد. زینب علاقه زیادی به رهبر انقلاب حضرت امام خمینی(ره) داشت. گرایش به دیدگاههای حضرت امام تأثیر عمیقی در نوع نگاه زینب به زندگی و ادامه فعالیت هایش گذاشت. زینب با شروع جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ به همراه خانواده مجبور به ترک شهر و دیار کودکی اش شد. بعد از مهاجرت به اصفهان و سپس شاهین شهر با حمایت های مادرش به فعالیت های فرهنگی از جمله شرکت در کلاس های اعتقادی جامعه زنان و عضویت در بسیج و فعالیت های پرورشی و تربیتی دبیرستان ۲۲بهمن پرداخت. در این زمان چهار عضو خانواده کمایی در جبهه مشغول به خدمت بودند. به دلیل فعالیت های مستمر زینب و تلاش های بی وقفه اش برای تغییر وضعیت فرهنگی شاهین شهر، پس از گذشت شش ماه از حضورش در این شهر، هدف سازمان منافقین قرار گرفت. او در شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ در راه بازگشت از مسجد به خانه، توسط اعضای این گروه ربوده و به شهادت رسید. پیکر ش پس از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف شد. منافقین با ارسال نامه و تماس تلفنی، مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. زینب چهارده ساله، دانش آموز سال اول دبیرستان به شکل مظلومانه ای به شهادت رسید و همراه با شهدای فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. @fatholfotooh