eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
508 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
181 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣4⃣ بعد از جاگیر شدن در خانه ی جدید، زینب و شهلا و شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم. دلم نمی خواست که بچه ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود، ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه بعد را از دست بدهیم. بچه ها باید همه ی تلاش شان را می کردند که در سه ماه آخر سال، کار یک سال را انجام دهند و قبول شوند. از طرفی می خواستم با رفتن به مدرسه، شرایط جدید برایشان عادی شود و کمتر احساس ناراحتی کنند. چند روز پیش از عید، مهران که حسابی نگران وضع ما بود، اسباب و اثاثیه ی خانه را به مهرشهر و از آنجا به چهل توت آورد. فقط تلویزیون میله ی بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد. برای اینکه حوصله ی بچه ها سر نرود، از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها را سرگرم کند. ادامه دارد...
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣5⃣ بعد از اینکه این سؤال را می پرسید، خودش ادامه می داد:«البته اگر آدم برای کار کند، اگر در رختخواب هم بمیرد، است.» با اینکه تحمل دوری زینب را نداشتم، اما وقتی شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحین می دیدم، حاضر بودم که مینا و مهری او را با خودشان ببرند. اما آنها و همین طور مهران مخالف بودند و زینب را خیلی بچه می دانستند. در حالی که زینب اصلاً بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنهابود. بعد از برگشتن بچه ها به جبهه، باز ما تنها شدیم. زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت. به جامعه ی زنان و بسیج هم می رفت. بعضی از کلاس ها را با شهلا می رفتند. در مدرسه از همان ماه های اول، گروه سرود و تئاتر تشکیل داد:«گروه تئاتر زینب»، «گروه سرود زینب». از زمان بچگی اش با من روضه ی امام حسین(علیه‌السلام) می آمد و برای حضرت زینب(سلام الله عليها ) و امام حسین(علیه‌السلام) خیلی گریه می کرد. از وقتی راهش را شناخت، از اسم میترا خوشش نمی آمد و بارها هم از مادربزرگش خرده گرفت که چرا اسمش را میترا گذاشته. دنبال فرصتی می گشت که اسمش را «زینب» بگذارد و دیگر کسی او را میترا صدا نزند. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ روز سوم، من با مهران و بابایش می خواستیم که به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت:« دیشب منافقین یک نامه ی تهدیدآمیزی توی خانه ی ما انداختند.» خانه ی ما خیابان سعدی، فرعی ۷ و خانه ی آقای روستا، فرعی ۵ بود. مثل اینکه منافقین خانه ی ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری های ما خبر داشتند. در نامه ای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند، این طور نوشته بودند که« اگر شما بخواهید با خانواده ی کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید، یک بلایی بر سر شما می آوریم.» خانواده ی آقای روستا نگران شده بودند. سال ۶۱، جوّ شاهین شهر خیلی ناامن بود. با اینکه شهر کوچک بود، اما احساس امنیت نمی کردیم. صبح روز سوم، خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او که ترسیده بود و مثل بید می لرزید، گفت: منافقین به خانه ام تلفن زده اند و گفته اند که «ما زینب کمایی را کشتیم. اگر صدایت در بیاید، همین بلا را بر سر تو هم می آوریم.» آنها به خانم کچویی فحّاشی کرده بودند و حرف های زشت و نا مربوطی زده بودند. توهین های منافقین، روحیه ی خانم کچویی را خراب کرده بود. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣7⃣ عکس و وصیت نامه ی زینب را چاپ کردیم و به کسانی که به خانه می آمدند، می دادیم. شهرام و شهلا از مردم پذیرایی می کردند. همکلاسی های زینب و دوستانش هر روز به خانه ی ما می آمدند. زینب آنقدر بین دوستان و معلم هایش محبوبیت داشت که رفتنش داغ بر دل همه گذاشته بود. بعد از تماس مهران با بیمارستان شرکت نفت آبادان، بین دخترها غوغایی شده بود. خیلی از دوست های مینا و مهری، زینب را می شناختند. آنها به مهران قول دادند که دخترها را پیدا کنند و به اصفهان بفرستند. آنها محل دقیق خدمت مینا و مهری را نمی دانستند، فقط اطلاع داشتند که آنها در یکی از بیمارستان های شوش مشغول امدادگری هستند. سلیمه مظلومی و معصومه گزنی، اول به اهواز رفتند و از هلال احمر و ستاد اعزام نیروهای امداد اهواز، پرس و جو کردند و بعد به شوش رفتند و مهری و مینا را پیدا کردند و خبر شهادت زینب را به آنها دادند. کار دنیا همیشه برعکس است. ما از شاهین شهر اصفهان که کیلومترها از جبهه دور بود، به مهری و مینا که در منطقه ی عملیاتی و مرکز خط بودند، خبر شهادت خواهرشان را دادیم. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣8⃣ برادران پاسدار احتمال می دادند که زینب قبل از شهادت، توسط منافقین تهدید شده باشد. آنها از همکلاسی های زینب که تحقیق کرده بودند، بعضی از آنها از درگیری زینب با دانش آموزان ضد انقلاب در مدرسه خبر داده بودند. زینب دو تا وصیت نامه داشت. من سواد کمی داشتم و خواندن و معنی کلمات برایم سخت بود. آرزو داشتم که به راحتی و روان، تمام دست نوشته های زینب، مخصوصاً وصیت نامه اش را بخوانم. وصیت نامه ای که نوشتنش از یک دختر چهارده ساله باور کردنی نبود. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت:« مامان، ناراحت نباش. یک روزی وصیت نامه ی مرا از اول تا آخر بدون غلط می خوانی. آن روز نزدیک است.» صبح که از خواب بیدار شدم، آماده ی رفتن شدم. مادرم گفت: «کبری، صبح به این زودی می خواهی کجا بروی؟» خوابم را برای مادرم تعریف کردم و گفتم: «از امروز نهضت سواد آموزی ثبت نام می کنم. خوب درس می خوانم تا خیلی زود وصیت نامه ی دخترم را بدون غلط بخوانم.» سال ها کلاس نهضت رفتم. اکثر نمره هایم ۱۹ بود. الآن هم به راحتی وصیت نامه ی زینب را می خوانم و بعضی از جملات را از حفظ هستم. زینب در وصیت نامه ی اولش از من خواسته بود که در مرگش گریه نکنم و حتماً در آبادان دفنش کنم. اما از قرار معلوم، بعد از نوشتن وصیت نامه خوابی می بیند که باعث می شود وصیتش را تغییر دهد. ادامه دارد... @fatholfotooh