خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت2⃣4⃣
مهران کارمند آموزش و پرورش بود، ولی از اول جنگ به عنوان نیروی مردمی و بسیجی از شهر دفاع می کرد. او پسر بزرگم بود و خیلی در حق من و خواهرها و برادرهایش دل می سوزاند.
همه سعی می کردیم که با شرایط جدیدمان کنار بیاییم. زینب به مدرسه ی راهنمایی نجمه رفت.
او راحت تر از همه ی ما با محیط جدید کنار آمد. بلافاصله بعد از شروع درسش در آن مدرسه، فعالیت هایش را از سر گرفت.
یک گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی می کرد. برای درسش هم خیلی زحمت کشید.
توی سه ماه، خودش را به بقیه رساند و در خردادماه، مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت.
شهلا و زینب با هم مدرسه می رفتند. زینب همیشه در راه مدرسه آب انجیر می خرید و می خورد. خیلی آب انجیر دوست داشت.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت2⃣5⃣
در دبیرستان با چند دختر که همفکر خودش بودند، دوست شد. اکثر بچه های دبیرستانی بی خیال و بی حجاب بودند.
این چند نفر در دبیرستان فعالیت تربیتی می کردند و به کلاس های بسیج هم می رفتند. زینب یکی از روزهایی که روزه گرفته بود، دوست هایش را برای افطار دعوت کرد.
من برای افطار چلووخورش سبزی درست کرده بودم. قرار بود آن شب زینب و یکی، دوتای دیگر از دخترها اسم هایشان را عوض کنند و اسم مذهبی بگذارند.
دوست هایش بدقولی کردند و نیامدند. زینب خیلی ناراحت شد. بهش گفتم: «مامان، چرا ناراحت شدی؟ خودت نیت کن و اسمت را عوض کن.»
آن شب زینب سر سفره ی افطار به جای چلووخورش سبزی، فقط نان و خرما و شیر گذاشت و حاضر نبود چیز دیگری بخورد.
می گفت:«افطار حضرت علی(ع) چیزی بیشتر از نان و خرما یا نان و نمک یا نان و شیر نبوده است». من نشستم و با هم نان و خرما و شیر خوردیم.
همان شب زینب به همه ی ما گفت:«از امشب به بعد، اسم من رسماً زینب است و هیچ کس حق ندارد مرا میترا صدا بزند.»
من و مادرم هم به خاطر تغییر اسمش بهش تبریک گفتیم. از آن شب به بعد، اگر بچه ها یا مادرم در خانه اشتباهی او را میترا صدا می کردند، زینب جواب نمی داد.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت2⃣6⃣
وقتی شنیدم که منافقین، تلفنی و به صراحت گفته اند:« زینب کمایی را کشتیم»، ذره ای امید که در دلم مانده بود هم به یأس تبدیل شد.
حرف های خانم کچویی، حکم خبر مرگ زینب را داشت. من و شهلا با دل شکسته گریه کردیم. مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند.
آنها می خواستند دور از چشم ما گریه کنند. شهرام خانه نبود. نمی دانستم او کجا رفته و در کجا به دنبال زینب می گردد.
مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک می ریختند. ناخودآگاه بند شدم و سر کمد لباس رفتم.
یک پیراهن دخترانه از کمد درآوردم و آمدم کنار خانم کچویی. لباس را به او نشان دادم و گفتم: « چند روز قبل از عید، از توی خرت و پرت هایی که از آبادان آورده بودیم، این پارچه ی کویتی را پیدا کردم.
مادرم قبل از جنگ برایم خریده بود. پارچه را به خیاط دادم و او این پیراهن کلوش را برای زینب دوخت.
اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس را بپوشد، قبول نکرد. به من گفت:«مامان، ما عید نداریم. خدا می داند که الآن خانواده ی شهدا چه حالی دارند. تو از من می خواهی در این موقعیت لباس نو بپوشم؟»
ادامه دارد..
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت2⃣7⃣
مهری و مینا همراه چند تا از دوستانشان به شوش رفته بودند و در عملیات فتح المبین امدادگری می کردند.
بچه ها بعداً تعریف کردند که خبر شهادت زینب در شاهین شهر، همه ی کسانی را که در بیمارستان بودند تکان داده بود؛ زینب از همه ی آنها جلوتر افتاده بود. زینب جبهه را با خودش برده بود.
مهری و مینا همراه پروین بهبهانی و پروین گنجیان، که خانواده هایشان جنگ زده و در اصفهان بودند، از شوش به اهواز رفتند تا بلیط اتوبوس تهیه کنند و خودشان را به اصفهان برسانند.
اهواز بلیط گیر نمی آمد. به خاطر عملیات فتح المبین، وضع شوش و اهواز جنگی بود. مینا و مهری از مخابرات به خانه ی دارابی تلفن کردند. من پای تلفن رفتم. آنها پشت خط گریه می کردند.
مینا می گفت:« مامان، آخر چطور؟ چرا زینب شهید شد؟» مهری هم که نگران من بود، همه اش از حال من می پرسید.
من فقط گفتم:« زینب باز هم از شما جلو زد. زینب همیشه بین شما اول بود.» بچه ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد توی اتوبوس کنار دست راننده جای شاگرد بنشیند.
مهران نتوانست مهرداد را پیدا کند. روز تشییع زینب، همه بودیم به جز مهرداد؛ مهردادی که بین چهارتا خواهرهاش، به زینب از همه وابسته تر بود.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت2⃣8⃣
زینب در دفترش درباره ی این خواب این طور آورده است:« دیشب خواب دیدم که با چند نفر از خواهران داریم به جبهه می رویم.
آن قدر خوشحالم که نمی دانم چه کار کنم. مشکلات را پشت سر می گذاریم. روزها در ماشین بودیم تا به جبهه رسیدیم.
اما آنجا جبهه ی واقعی من نبود. من در خواب درک کردم که جبهه ی من، شهر من و کار من، دشمنی با دشمنان خداست.» بعد از این خواب، زینب وصیت نامه ی جدید را نوشت. دیگر برای او دفن شدن در آبادان مهم نبود.
زینب وصیت نامه ی دومش را خیلی عاشقانه نوشته است. او طوری از شهادت حرف زده، مثل اینکه منتظر رفتن است.
او این طور گفته که:« مادرجان، تو که از بدو تولد همیشه پرستار و غمخوار من بودی، حالا که وصیت مرا می خوانی، خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون آمدی.
هرگز در نبود من ناراحت نشو. زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی می خورم و چه چیزی از این بهتر که تشنه ای به آب برسد و عاشقی به معشوق.
مادرجان، تو را به رنج های زینب(سلام الله علیه) قسم می دهم مرا حلال کن و دعای خیر بفرما.»
در وصیت نامه ی دوم، زینب اشاره ای به محل دفنش نکرده. بعد از آن خواب، شاهین شهر حکم جبهه را برایش پیدا کرده بود.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
#شهید_گمنام_سلام
#خاطرات
#حسین_اکبر
#قسمت2
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
...زیر لب شروع کردم به خواندن اشعاری پيرامون امام حسین (ع) و گودال قتلگاه و همزمان شهدا را درون قبر قرار میگذاشتم. سومین شهید را که گذاشتم، یکباره متوجه شدم قبر روشن و به اندازه یک اتاق بزرگ شد.
چند لحظه بعد شهید بر تختی نشست. ترس بر من غلبه کرد؛ خواستم از قبر بیرون شوم و یک دفعه به خودم آمدم و گفتم که شهید که ترس ندارد. برگشتم. شهید به من گفت: «همان شعرهایی که زمزمه میکردی بخوان».
من میخواندم و او سینه میزد. پس از چند لحظه گفت: «از تو یک خواهش دارم. من #حسین_اکبر هستم، بچه خانوک. باید بروی به پدرم بگویی که من در اینجا دفن هستم و #نفر_سومم.»
تأکید کرد که حتما بروم و در مقابل به من قول شفاعت داد. از خواب بیدار شدم، گریه میکردم ساعت یک و نیم بامداد بود. خانمم بیدار شد. برای او خوابم را تعریف کردم
.
ادامه دارد...