#شهید_گمنام_سلام
#خاطرات
#حسین_اکبر
#قسمت2
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
...زیر لب شروع کردم به خواندن اشعاری پيرامون امام حسین (ع) و گودال قتلگاه و همزمان شهدا را درون قبر قرار میگذاشتم. سومین شهید را که گذاشتم، یکباره متوجه شدم قبر روشن و به اندازه یک اتاق بزرگ شد.
چند لحظه بعد شهید بر تختی نشست. ترس بر من غلبه کرد؛ خواستم از قبر بیرون شوم و یک دفعه به خودم آمدم و گفتم که شهید که ترس ندارد. برگشتم. شهید به من گفت: «همان شعرهایی که زمزمه میکردی بخوان».
من میخواندم و او سینه میزد. پس از چند لحظه گفت: «از تو یک خواهش دارم. من #حسین_اکبر هستم، بچه خانوک. باید بروی به پدرم بگویی که من در اینجا دفن هستم و #نفر_سومم.»
تأکید کرد که حتما بروم و در مقابل به من قول شفاعت داد. از خواب بیدار شدم، گریه میکردم ساعت یک و نیم بامداد بود. خانمم بیدار شد. برای او خوابم را تعریف کردم
.
ادامه دارد...