خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت0⃣6⃣
روز سوم فروردین، مهران از آبادان آمد. خبر گم شدن زینب به آبادان و ماهشهر هم رسیده بود. مهران و بابایش در کنج پذیرایی، ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند.
مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد. به خیال خودش می خواست از خواهر کوچکش محافظت کند؛
کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد، خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود و آینده ای روشن داشته باشد.
مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهران همه چیز را از چشم من می دید.
من هیچ وقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و به امام خدمت کنند.
به زینب خیلی اعتماد داشتم. می دانستم که هر جا برود و هر کاری کند #فقط_برای_رضایت_خداست.
بابای بچه ها هرگز راضی نبود که بچه ها این همه در گیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه می خواست. برای او پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهم تر بود. جعفر سال ها در پالایشگاه به عنوان کارگر زحمت کشیده بود. کارگری در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کارآسانی نیست.
او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند و تحصیلات بالایی داشته باشند تا زندگی راحت تری را به دست بیاورند. ولی من بیشتر از درس، به دین و ایمان بچه ها اهمیت می دادم؛ به نماز خواندنشان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین(علیهالسلام).
ادامه دارد...
@fatholfotooh