eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
511 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
187 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣3⃣ از شادی آنها دل من هم باز شد. خوشحال شدم که خدا خودش به همه ی ما صبر داد که بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم. مادرم مایه ی دلگرمی من و بچه هایم بود. چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گِردش لبخند می زد و با یک دنیا آرزو، به شهرام و شهلا و زینب نگاه می کرد. همه ی ما در انتظار آینده بودیم. نمی دانستیم در اصفهان چه پیش می آید. اما همه دعا می کردیم تجربه ی زندگی تلخ در رامهرمز برایمان تکرار نشود. مهران به کمک دوستش، حمید یوسفیان، در محله دستگرد خانه ای نوساز و نیمه تمام را اجاره کرده بود. صاحبخانه قصد داشت با پول پیش که از ما گرفته بود، کار خانه را تمام کند. خانه دو طبقه داشت.طبقه ی بالا دست صاحبخانه بود و قرار بود طبقه ی پایین را به ما بدهند. وقتی ما در اسفند ۵۹ به اصفهان رسیدیم، هنوز بنّایی خانه تمام نشده بود. طبقه ی پایین در و پیکر نداشت و امکان زندگی با آن شرایط نبود. ادامه دارد...
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣4⃣ مخالفت بچه ها تأثیری در تصمیم گیری بابای مهران نداشت. آنها هم بعد از تمام شدن مرخصی شان به آبادان برگشتند. من و جعفر هم چند روزی برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه ها بود. بعد از برگشتن از تهران، بابای بچه ها خیلی سریع یک خانه دویست متری در خیابان سعدی، فرعی ۷ خرید و ما از محله ی دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم. بیشتر مردم شاهین شهر مهاجر بودند. شرکت نفتی ها، از مسجد سلیمان و امیدیه و اهواز، بعد از سال ها کار در مناطق گرم، برای بازنشستگی به آنجا مهاجرت می کردند. تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعداز جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهر شهر تمیز و مرتب بود، اما جوّ مذهبی و اسلامی نداشت. بچه ها رادر مدرسه ی شاهین شهر ثبت نام کردم. ادامه دارد...
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣5⃣ مرتب از من می پرسید:«مامان، اگر جنگ تمام شد، برمی گردیم آبادان؟» آبادان را خیلی دوست داشت. خیلی دلش خواست دوره ی دبیرستان را در آبادان درس بخواند. با وجود علاقه ی زیادش به آبادان، توی شاهین شهر طوری زندگی می کرد و فعالیت انجام می داد که انگار برای همیشه قرار است آنجا بماند. هر روز ظهر که از مدرسه به خانه برمی گشت، اول به مسجدالمهدی فردوسی می رفت. نماز ظهر و عصر را به جماعت می خواند. اگر به دستش می رسید، نماز صبح هم به مسجد می رفت. زینب از همه کسی و همه چیز درس می گرفت. رادیو، معلمش بود. خطبه های نماز جمعه ی تهران یا اصفهان را گوش می کرد و نکته های مهمش را می نوشت. روزنامه دیواری درست می کرد و از سخنرانی های امام، خطبه های نماز، کتابهای آقای مطهری و شریعتی مطلب جمع می کرد و در روزنامه دیواری می نوشت. یک شب سر نماز، سجده اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم:«مامان، تورا به خدا! این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی ای داری؟» با چشم های مشکی و قشنگش که از زور گریه سرخ شده بود، گفت:«مامان، گریه می کنم. امام تنهاست. به امام خیلی فشار می آید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه می خورد.» برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام بودم، این حرفها سنگین بود. از اینکه زینب این همه می فهمید و رنج می برد، داغ شدم. کاش زینب این همه نمی فهمید. ای کاش کمتر رنج می برد. ما در خانه می نشستیم و فیلم سینمایی نگاه می کردیم، زینب یا نماز می خواند یا کتاب می خواند. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ جعفر دست های زینب را گرفت و ناخن های کبودش را بوسید. زیر ناخن هایش همه سیاه شده بود. دو نفر دکتر آنجا ایستاده بودند. از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود، پرسیدم:« دخترم خیلی زجر کشیده؟» او جواب داد:« به خاطر جثه ی ضعیفش، با همان گره اول خفه شده و به شهادت رسیده است. مطمئن باشید که به جز خفگی همان لحظات اول، هیچ بلایی سر دختر شما نیامده است.» دکتر جوان تر ادامه داد:« دختر شما سه شب پیش، یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسیده است.» منافقین، زینب را با چادرش خفه کرده بودند که عملاً نفرت خودشان را از دخترهای با حجاب نشان بدهند. چندنفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند. آنها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه ی زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده، در پزشکی قانونی بماند. رئیس آگاهی به جعفر گفت:« باید صبور باشید. ممکن است تحقیقات چند روز طول بکشد و تا آن زمان باید منتظر بمانید.» به سختی از زینب جدا شدم. زینب در آن سردخانه ی سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم. ادامه دارد... @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۷۹ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣7⃣ وقتی مهرداد وصیت نامه ی زینب را خواند، به یاد حرف های زینب درباره ی شهادت افتاد. مهرداد تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او به اصفهان، درباره ی شهادت سؤالاتی پرسیده بود. مهرداد حرف های زینب را خیلی جدی نگرفته بود و یک جواب معمولی به او داده بود. اما زینب با تمام احساس، از شهید و شهادت برای برادرش صحبت کرده بود. مهرداد گریه می کرد و می گفت:« ای کاش زودتر باورش کرده بودم.» با اینکه زینب کوچک تر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه، اما زینب بیشتر از خواهر ها و برادرهایش توانست مقام شهید را درک کند. بعد از شهادت زینب، گلزار شهدا خانه ی دوم من شده بود. مرتب سر مزار زینب می رفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مأمورهای گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت:« من این دختر را خوب می شناسم. مرتب به زیارت قبور شهدا می آمد. خیلی گریه می کرد و با آنها حرف می زد. من همیشه با دیدن او احساس می کردم که او شهید می شود، اما نمی دانستم چطوری و کجا.» بعد از شهادت زینب، کم کم عادت کرده بودم که هر روز یک نفر از راه برسد، جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم. ادامه دارد... @fatholfotooh