خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت8⃣5⃣
مرتب از من می پرسید:«مامان، اگر جنگ تمام شد، برمی گردیم آبادان؟» آبادان را خیلی دوست داشت. خیلی دلش خواست دوره ی دبیرستان را در آبادان درس بخواند.
با وجود علاقه ی زیادش به آبادان، توی شاهین شهر طوری زندگی می کرد و فعالیت انجام می داد که انگار برای همیشه قرار است آنجا بماند.
هر روز ظهر که از مدرسه به خانه برمی گشت، اول به مسجدالمهدی فردوسی می رفت. نماز ظهر و عصر را به جماعت می خواند. اگر به دستش می رسید، نماز صبح هم به مسجد می رفت.
زینب از همه کسی و همه چیز درس می گرفت. رادیو، معلمش بود. خطبه های نماز جمعه ی تهران یا اصفهان را گوش می کرد و نکته های مهمش را می نوشت.
روزنامه دیواری درست می کرد و از سخنرانی های امام، خطبه های نماز، کتابهای آقای مطهری و شریعتی مطلب جمع می کرد و در روزنامه دیواری می نوشت.
یک شب سر نماز، سجده اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم:«مامان، تورا به خدا! این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی ای داری؟»
با چشم های مشکی و قشنگش که از زور گریه سرخ شده بود، گفت:«مامان، #برای_امام گریه می کنم. امام تنهاست. به امام خیلی فشار می آید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه می خورد.»
برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام بودم، این حرفها سنگین بود. از اینکه زینب این همه می فهمید و رنج می برد، داغ شدم.
کاش زینب این همه نمی فهمید. ای کاش کمتر رنج می برد.
ما در خانه می نشستیم و فیلم سینمایی نگاه می کردیم، زینب یا نماز می خواند یا کتاب می خواند.
ادامه دارد...
@fatholfotooh