شهيده #محبوبه_دانش_آشتیانی يكى از شهدای #۱۷شهريور سال ۱۳۵۷ که در ۱۷ سالگی به عنوان يك دختر مبارز و مسلمان به صفوف فشرده مردم مسلمان ايران پيوست و در تظاهرات پر شكوه عليه رژيم شاه به شهادت رسيد. #پدر و نامزدش #حسن_اجاره_دار هم در حادثه انفجار حزب جمهوری به شهادت رسیدند.
شادی روح شهدا بویژه شهدای ۱۷ شهریور صلوات.🌷
بخوانید خاطرات این بانوی شهیده را👇👇
#شب_آخر در مسجدالحرام، شب وداع بود.
حاجی پارچه ای را به عنوان احرام که در عرفات، مشعر و منی همراه داشت برای تبرک به بیت الله آورد. در گفتگو با همسر شهید حمید سیاهکالی قول داده بودیم در حجر اسماعیل و هنگام لمس خانه خدا دعایش کنیم، همین باعث شد کل پارچه را به دیوار کعبه تبرک كنيم. حاجی مجدد پارچه را به مستجار برد، محل تولد امام علی علیه السلام. وقتی می آمد از ایشان چند عکس گرفتم بعد هم کل پارچه را در مسجد باز کردیم و دوتایی تا کردیم که فهمیدیم کلی مردم برایشان جای تعجب هست که این دو نفر چه کار میکنند!
اما حاجی فکر همه جا را کرده بود مثل هميشه دست پر برگشته بودیم.
بعد از چندین روز وقتی در منزل پارچه را باز کردیم بوی عطر کعبه پیچید. دقایقی سکوت و بود و آه حسرت.
حاجی پیشنهاد دادند اولین قسمت که برش زده می شود هدیه برای رهبر باشد.
قسمت دوم را برید و گفت این هم برای دوتایی مان، برای قبرمان و کفن، خندیدیم و کنار گذاشتیم و بعد بقیه پارچه را به تناوب به تکه های کوچک با قیچی دالبری بریدیم و داخل جعبه سوغات ها گذاشتیم.
حاجی شور و اشتیاق زیادی داشت تا به هرکسی توضیح دهد جریان این پارچه سفید چه چیزی هست.
🌷🌷🌷🕋🕋🕋
زمان زیادی طول نکشید که آن تکه پارچه از وسط تقسیم شد و در کفن حاج محمد #صباغیان قرار گرفت.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
حاجی!
در نزد خدای کعبه، زندگی مان را متبرک کن به دعایی از محبت امیرالمومنین علی بن ابيطالب علیه السلام به عاقبت بخیری
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 6️⃣2️⃣
فصل پنجم
بعد از عروسی با جعفر، آرزو داشتم که ماه محرم و صفر توی خانه خودم، روضه حضرت عباس (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام)و علی اکبر (علیهالسلام)بگذارم و خانه ام را سیاه پوش کنم.
سال های سال، مستاجر بودیم و یک اتاق بیشتر در دستمان نبود. بعدش هم که خانه شرکتی به ما دادند، بابای بچه ها راضی به این کار نبود. جعفر حتی از اینکه من تمام ماه محرم و صفر را سیاه می پوشیدم ناراحت بود، من هرچی بهش می گفتم که من نذر کرده امام حسین ام و باید تا آخر عمر، محرم و صفر سیاه بپوشم، او با نارضایتی می گفت: مادرت نباید این نذر را تا آخر عمر می کرد.
یک شب از شب های محرم خواب دیدم درِ خانه شرکتی، بزرگ شده و یک آقایی با اسب داخل خانه آمد.
آن اقا دست و پایش قطع شده بود با یک چوبی که در دهانش بود، به پای من زد و گفت: روسری ات را سبز کن. من میخواستم جواب بدهم که نذر کرده هستم و باید این دو ماه را سیاه بپوشم، اما او اجازه نداد و گفت: برای علی اکبر حسین، برای علی اصغر حسین، روسری ات را سبز کن.. این را گفت و از خانه ما رفت. با دیدن این خواب فهمیدم که خدا و امام حسین راضی نیستند که من بدون #رضایت_شوهرم دو ماه سیاه بپوشم. خواب را برای مادرم تعریف کردم. مادرم گفت: حالا که شوهرت راضی نیست و ناراحت است، روسری سیاه را دربیاور. خودش هم رفت و برای من روسری سبز خرید.
سفر به مشهد برای من مثل سفر به کربلا بود، دخترم زینب هم که برای اولین بار مسافر امام رضا (علیهالسلام) شده بود، سر از پا نمی شناخت.
من بارها و بارها برایش قصه رفتنم به کربلا در سن پنج سالگی و نه سالگی را گفته بودم؛ از قبر شش گوشه حسین (علیهالسلام)، از قتلگاه، از حرم عباس (علیهالسلام).
زینب هم شیفته ی زیارت شده بود.
او می گفت: مامان، حاضر نیستم در مشهد یک لحظه هم بخوابم. باید از همه #فرصت برای زیارت استفاده کنیم. زینب در حرم طوری زیارت نامه میخواند که دل سنگ آب می شد.
زن ها دورش جمع می شدند و زینب برای آنها زیارت نامه و قرآن می خواند، نصف شب در مسافرخانه مرا از خواب بیدار می کرد و می گفت:مامان، پاشو، اینجا جای خوابیدن نیست، باید به حرم برویم.
من و زینب آرام و بی سروصدا می رفتیم و نماز صبح را در حرم می خواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول می شدیم، زینب از مشهد یک سری کتاب های مذهبی خرید؛ کتاب هایی درباره علائم ظهور امام زمان (عجل الله ) .
کلاس دوم راهنمایی بود، اما دل بزرگی داشت. دخترها که کوچک بودند، عروسک های کاغذی داشتند. روی تکه های روزنامه عکس عروسک را می کشیدند و آن را می چیدند و با همان عروسک کاغذی بازی می کردند. یک بار که زینب مریض شده بود، برای اولین بار یک عروسک اسباب باز ی برایش خریدیم. مینا و مهری و شهلا عروسک نداشتند. زینب عروسک خودش را دست انها میداد و می گفت: این عروسک مال همه ماست.
من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای همه دخترها خریده بودم، ولی عروسک را برای زینب که مریض بود گرفته بودم. اما او به بچه ها می گفت: عروسک را برای ما خریده اند. بعد از برگشتن از مشهد، زینب کتاب هایی را که خریده بود به مهری و مینا داد.
او می خواست با دادن این سوغاتی باارزش، آنها را در سفر و زیارتش شریک کند.
ادامه دارد...
صبح روز ۲۸ ذی الحجه آخرین بار به مسجدالحرام رفتیم.
نماز ظهر خوانده شد
بعد از طواف، نزدیک محل خروج و سر قرار با حاجی. کمی جلوتر، رو به کعبه ایستادم تا نگاه های آخر ماندگار شود برای یک لحظه به سمت حاجی برگشتم. دلم فرو ریخت، احساس کردم یک عمر عقب ماندم
حاجی در نماز بود
در قنوت
و به پهنای صورتش اشک می ریخت
فقط نگاهش کردم
فقط نگاه
حالا نگاه هایم گره خورده بود بر کعبه و حاجی
گاهی به مقابل و گاهی به طرف چپ، نزدیک دیوارهای اول مسجد.
نمازش که تمام شد به سمت پله ها رفتیم. آخرین آب زمزم را خوردیم و دعا کردیم.
حاجی گفت: خب با همه خداحافظی می کنیم حالا با کعبه و خدای کعبه بیا بگوییم #یاعلی.
دستهایمان را به سمت کعبه بلند کردیم. پله برقی بالا می رفت و ما را با خود می برد.
از حیاط بیرونی هم باید خارج می شدیم
آخرین عکس
آخرین نظر کردن
سوار اتوبوسها
هتل ریتاج
به سمت فرودگاه جده
فرودگاه ایران
اولین تصویر، شهید #حججی بود
🌷🕋🌷🕋🌷🕋🌷🕋
حاجی،
وقتی رفتی اولین تصویر که دیدیم بعد از عکس شما تصویر شهید #حججی بود که خودت در پاسپورتت گذاشته بودی.
هنوز از مزارت که نمی شود دل کند یاد آخرین نگاه بر کعبه تو را بر مولايمان علی علیه السلام یاد می کنیم و از آن زمان، هر روز زیارت امین الله، سفره گشوده بر خیراتت هست.
آمدی
اما چه زود رفتی
سفرت به سلامت همسفر
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩پیکر مطهر شهید درستی که یک روز قبل محرم سال ۹۱ با پیراهن مشکی و پرچم سه گوش یا ثارالله در منطقه فاو تفحص شد
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
حاجی شب اول محرم سال قبل محل ولیمه را مثل حسبنیه پرچم و پارچه و کتیبه زد. صوت لبیک اللهم لبیک از بلندگو پخش می شد و حاج محمد مراقب بود تا حتما همه مهمان ها آب زمزم بخورند آنهم با خواندن دعایش که به آینه زده بودیم.
لوحی گذاشتیم تا برایمان بنویسند چه کنیم تا حج مان ماندگار شود.
با هم قرار گذاشته بودیم سعی کنیم نور حج مان را حفظ کنیم.
از اول محرم تا عروجت چهل روز شد. نور حج را چه زیبا حفظ کردی
،
هدایت شده از کانال متن روضه
⇦🕊 #قسمت_اول ذکر توسل و روضه جانسوز ویژۀ ایامِ محرم _ شب اول محرم 96_ حاج حسین سازور↯
┄┅═══••↭••═══┅┄
【توجه】:
جهت استفاده ، متون حتماً به همراه صوت در اختیار دیگران قرار گیرد.
┄┅═══••↭••═══┅┄
«السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ»
«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ»
خوش به حالِ هر که گشته مبتلایِ تو حسین
افضل الاعمالِ ما گریه برایِ تو حسین
با تمامِ احترامی که به کعبه قائلم
قبلۀ ما می شود کربُبلایِ تو حسین
گر همه عالم بگردانند رو از ما ، چه غم
پُشتِمان گرم است بر لطفُ عطایِ تو حسین
آخر کارِ رفاقت بر غریبان غربت است
با همین نیت شدم من آشنایِ تو حسین
طعنه بر عرشِ خدا شش گوشۀ تو میزند
ریخته پایِ تو هَستَش را خدایِ تو حسین
هر شب ای آقا صدایِ یا بُنَیَّ میرسد
تا اذانِ صبح از صحنُ و سرایِ تو حسین
*مادرت امشب میاد زیارتت ... شبِ اولِ روضه تِ آقاجان ... یا اباعبدالله ... به چشمانِ ما برکت بده ... به نفسِ ما برکت بده ... به سینۀ ما سوز بده ...به ما قوّت بده برات بمیریم آقاجان ... ای حسین ... میگم آقاجان حالا که ما رو رسوندی به شبِ اولِ محرم ، میشه منم بیام تو کاروانت ؟ ... میشه منم با خودت کربلا ببری .... من یه ساله منتظرم یه همچین شبی برسه ... هی نگران بودم نکنه زیرِ خاک برم ... نگران بودم نکنه شیطون منو جایِ دیگه ببره ... حسین ....*
هر شب ای آقا صدایِ یا بُنَیَّ میرسد
تا اذانِ صبح از صحنُ و سرایِ تو حسین
هیچ کَس در تنگیِ جا بدتر از تو جان نداد...
نیزه ها بستند راهِ دست و پایِ تو حسین ...
مادرت را فضه با هر زحمتی بیرون کشید
هیچ کس اما نشد مشکل گشایِ تو حسین
*امام زمان ببخشن ....*
بشکند پایِ کسی که بر لبانت پا گذاشت
بعد از آن بالا نمی آمد صدایِ تو حسین ...
خواهرت را با کتک دارند بیرون می کنند
آمده تا جان دهد گودال جایِ تو حسین
گیسوانی را که زهرا با وضو شانه زده
مانده در دستِ عدویِ بی حیایِ تو حسین ...
حسین .....
﴿بابُ الْحَرَم اولین پایگاهِ متنِ روضه﴾
________________
‼️کپی برداری به جهت کسب درآمد (تهیۀ جزوه و سی دی و نرم افزارهایِ پولی) از مطالبِ کانال #جایز نبوده و حق الناس محسوب میشود.
#حاج_حسین_سازور
#شب_اول_محرم
#ویژه_ایام_محرم
#روضه_شب_جمعه
╰━═━⊰✾••✾⊱━═━╯
☑️ وبلاگ↶
babolharam.mihanblog.com
✘سروش JOin↶
http://sapp.ir/babolharam.ir
✘ایتا JOin↶
https://eitaa.com/babolharam_ir
✘تلگرام JOin↶
@babolharam_mihanblog_com
هدایت شده از کانال متن روضه
babolharam Sazvar shab1a.mp3
12.74M
⇦🕊 #قسمت_اول ذکر توسل و روضه جانسوز ویژۀ ایامِ محرم _ شب اول محرم 96_ حاج حسین سازور↯
┄┅═══••↭••═══┅┄
✘ایتا JOin↶
https://eitaa.com/babolharam_ir
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
تا اولین #سالگرد عروج حاج محمد #صباغیان #چهل روز مانده است
چهل فرصت است تا بخواهیم به #وصيتش عمل کنیم
"هرکس خواست #مرا_یاد_کند برایم #زیارت_عاشورا_بخواند"
هدیه ما #چهل_زیارت_عاشورا به روح بسیجی با اخلاص، خادم الشهداء، خادم حرم#حاج_محمد_صباغیان
🏴🏴🏴🏴🏴
در هر مجلس عزای ابا عبدالله یادی از خادم راه اربعین کنید ان شاءالله یادتان خواهد کرد
هدایت شده از KHAMENEI.IR
ببینید| شهید گمنام سلام...
🔰 پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR بهمناسبت بازگشت و تشییع پیکر ۱۳۵ شهید دوران دفاع مقدس که بیش از یکصد تن از آنان شهدای گمنام هستند، فیلم مدیحهسرایی آقای مجتبی رمضانی با عنوان «شهید گمنام سلام» را که در حاشیهی یکی از دیدارهای عمومی رهبر انقلاب در حسینیهی امام خمینی (رحمهالله) اجرا شده است، منتشر میکند.
🌷 پیکرهای پاک و مطهر این شهیدان که بهتازگی تفحص شدهاند، پنجشنبه ۲۲ شهریورماه (سوم محرم الحرام ۱۴۴۰)، ساعت ۹ صبح از مقابل دانشگاه تهران تا معراجالشهدا تشییع خواهد شد.
📥 سایر کیفیتها👇
http://farsi.khamenei.ir/video-content?id=32916
#پیام
♦️جدیدا زندگی نامه زینب کمایی( من میترانیستم) را دارم توکانال فتح الفتوح میخونم خیلی آرام بخشه.
دستتون دردنکنه اجرتون باخانم حضرت زینب(س)
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 7️⃣2️⃣
فصل ششم :
جنگ
هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد، خانهٔ ما به پالایشگاه نزدیک بود.
هر روز هواپیماهای عراقی برای بمباران پالایشگاه می آمدند، دود سیاهی که از سوختن تانک بلند شده بود، همهٔ آبادان را پوشانده بود. با شروع جنگ، همه جا به هم ریخته بود.
بعضی از مردم همان اول، خانه و زندگی و شهر را ول کردند و رفتند. برای اینکه نگران مادر نباشم، او را به خانهٔ خودمان آوردیم. مهرداد چند ماه پیش از شروع جنگ به خدمت سربازی رفته بود. او در مهر سال ۵۹ در شلمچه خدمت می کرد. مهران هم به عنوان نیروی مردمی با بچه های مسجد فعالیت می کرد.
مهری و مینا هم هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز میرفتند و هر وقت کارشان تمام می شد، خسته و گرسنه برمیگشتند.
زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعهٔ معلمان می رفتند و هر کاری از دستشان برمی آمد انجام می دادند.
برق شهر قطع شده بود، شب ها فانوس روشن می کردیم.
من و مادرم و شهرام در خانه بودیم و دعا می کردیم
. صدای هواپیما و خمپاره هم از صبح تا شب شنیده میشد. یکی از روزهای مهرماه، یکی از بچه های مسجد قدس به خانه ما آمد و گفت: تعدادی از سربازها به مسجد آمده اند و گرسنه اند. ما هم چیزی نداریم به آنها بدهیم. من هرچیزی در خانه داشتم، اعم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی، همه را جمع کردم و به آنها دادم.
بنی صدر که مثلا رئیس جمهور بود اصلاً کاری نمی کرد، هر روز که می گذشت، وضع بدتر می شد و خمپاره و توپ بیشتر روی آبادان میریختند؛ طوری که ما صدای خراب شدن بعضی از ساختمان های اطرافمان را می شنیدیدم.
اما من راضی بودم که همه خطرها را تحمل کنم و در آبادان بمانم.
دخترها هم بی آبی و بی برقی و خطر را تحمل می کردند و حاضر نبودند از آبادان فرار کنند.
مهری و مینا برای کمک به مسجد پیروز (مهدی موعود) در ایستگاه ۱۲ میرفتند. در آنجا تعدادی از زنها به سرپرستی خانم کریمی (مادر میمنت کریمی) برای رزمنده ها غذا درست میکردند. گاوهایی که در اطراف آبادان زخمی می شدند را در مسجد سر می بریدند و زن ها گوشت های آنها را تکه می کردند و آبگوشت درست می کردند و گوشت کوبیدهٔ آن را ساندویج می کردند و به خرمشهر می فرستادند. مینا بارها توی دلش از خدا خواسته بود که مهرداد هم از آن گوشت بخورد. اتفاقا یک بار که مهرداد از جبهه به خانه آمد، از ماجرای گرسنگی چندروزه در جبهه و گوشتی که خورده بود تعریف کرد و ما فهمیدیم مهرداد همان ساندویج های گوشت دست ساخته دخترها را خورده است.
مهران و مهرداد اصرار داشتند که ما همگی از شهر خارج شویم.
همهٔ دخترها مخالف رفتن از شهر بودند. زینب هم عاشق آبادان بود و تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم. در همهٔ این سال ها بچه ها حتی برای سفر هم از آبادان خارج نشده بودند. بین مهران و مهرداد و دخترها سر ماندن و رفتن از آبادان، دعوا سر گرفت.
مهرداد هر چند روزی یک بار از خرمشهر می آمد و وقتی می دید که ما هنوز توی شهر هستیم عصبانی می شد. میخواست خودش را بکشد، اواسط مهرماه، خیلی از خانواده ها از شهر خارج شده بودند.
ما تا آخر مهرماه راضی به رفتن نشدیم. بابای مهران قصد داشت که ما را به خانه تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه فامیل های پدری اش در رامهرمز ببرد. چند سال قبل از جنگ، دخترعموی جعفر برای گذراندن دورهٔ تربیت معلم آمده بود آبادان و برای مدت زیادی پیش ما بود. من هم حسابی از او پذیرایی کرده بودم. مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی صبور و قلیه ماهی برایش درست کرد.
منزل عموی بابای مهران در رامهرمز بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد.
تا آخر مهرماه راضی به رفتن نشدیم.
ادامه دارد...