قالَ الرسول (ص): کُن بارّا واقتَصِر عَلی الجَنّه
امام رضا(ع) به نقل از پیامبر(ص) میفرمودند:
نسبت به پدر و مادرت نيكوكار باش تا پاداش تو
بهشت باشد...
اصول کافی. ج. ۲. ص ۳۴۸
#خاطرهای_از_یک_شهید
ناراحتی من، برایش خیلی مهم
بود؛ اما وقتی پای پدر و مادرش
به میان میآمد، همهی سعیاش
این بود احترام هر دو آنها، کاملا
حفظ شود.
یکبار که برای موضوعی ناراحت
شده بودم، از مهدی خواستم که
مسأله را، با خانوادهاش در میان
بگذارد؛ اما او قبول نکرد
گفت: میترسم پدر و مادرم حتی
برای یک لحظه، ناراحت شوند...
#یادش_گرامی
❣شهید سید مهدی حسینی
📙 ردپای گل سرخ، روایتی از سبک زندگی مدافعان حرم. صفحه ۲۱
___________________
👉🏻@fatholgharib
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
صداقت و اخلاص و وفای او راهمه میدانند.
او یک شخصیت از همه نظر ممتاز بود و من احساس میکنم برادر عزیز و گرانبهایی را که قلباً و روحاً به
او خیلی متکی بودم و همواره به او دلخوش و امیدوار بودم از دست داده ام.
🖋بیانات رهبر انقلاب درباره #شهید هاشمی نژاد 💐💐
📚کتاب طلایه داران نور، انتشارات آستان قدس رضوی
_______________________
📍@fatholgharib
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
میدانستم روح حاجی بزرگوارتر از این حرفهاست که از من نگذرد؛
ولی خودم حاضر نبودم از گناه خودم بگذرم.😔
همیشه توی فکر و خیالم،
خانهی آقای حسینی را با فرشهای مجلل و مبلمان گران قیمت و تشکیلات آنچنانی تصور میکردم.
برای تصور این زندگی اشرافی، توجیه هم داشتم، میگفتم:« بالاخره فرماندۀ تیپ است، آن هم تیپی که موقعیتش از لشکرهای عملیاتی هم حساستر✨ است!
معاون اطلاعات عملیات قرارگاه هم که هست!»
آن روز، خیلی گریه کردم؛ اما نمیدانم چقدر طول کشید.
بنا شده بود وسایل شهید را من بفرستم مشهد.🍃
فرشهای مجللش، چندتا پتو بود.
وسایل اشرافی و آنچنانیاش هم یخچالی کوچک بود و گازی رنگ و رو رفته و کمی ظرف و ظروف.
دو سه تا صندوق خالی مهمات هم کمد وسایلش بود!
📕کتاب طلایه داران نور، انتشارات آستان قدس رضوی
#شهید سید علی حسینی
#یادش_گرامی 💐💐
📸امیرحسین قاسمزاده
🌐Eitaa.com/fatholgharib
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
یادم هست در یکی از سفرهایی که
به روستاها میرفت، همراهش بودم داخل ماشین هدیهای به من داد.🎁
اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج
نکرده بودیم.
خیلی خوشحال شدم و همان جا بازش کردم.
دیدم روسری است.
یک روسری قرمز با گلهای درشت.
جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت:
بچهها دوست دارند شما را با رو با روسری
بببنند.
از آن وقت روسری گذاشتم.
او مرا مثل بچه ای کوچک قدم به قدم جلو برد و به سمت اسلام آورد.
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید مصطفی چمران
💐 #یادش_گرامی 💐
🌐Eitaa.com/fatholgharib
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
در همان زمان که به جبهه رفت و آمد می کرد،
درصدد ازدواج برآمد و موضوع را در میان گذاشت،
ولی ما گفتیم:
«ازدواج را به بعد از جنگ موکول کن.»
گفت: « برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم.»
می خواست از خانواده ای زن بگیرد که عفت و حیا
و حجاب را به درستی مراعات می کنند.
در نوزده سالگی ازدواج کرد.
برخوردش با همسر و خانواده ی همسر،
بسیار خوب و با مهربانی و احترام کامل بود.
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید حسین زارع کاریزی
💐 #یادش_گرامی 💐
🌐Eitaa.com/fatholgharib
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
شبها که خانه بود، کاغذی را دست میگرفت و علامت میزد.
شبی صدایم زد و گفت:
«عیال، این کاغذ را دیدهای؟»
گفتم: «نه. چه هست؟»
گفت: «نامهٔ عملم است. حساب و کتاب کارهایم!
میخواهم بدانم هر روز، دل چند نفر را شکستهام.
با چند نفر خوب بودهام و چه کارهایی کردهام.
همهٔ اینها را مینویسم. گفتم نشان تو هم بدهم؛ شاید دوست داشتی برای خودت درست کنی.»
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطرهای از #شهید محمد علی خورشاهی
💐 #یادش_گرامی 💐
🌐Eitaa.com/fatholgharib
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
هیچ وقت یادم نمی رود:
روزی کفش های خودشان را که واکس می زدند،
کفش های مهدی، پسر ارشدمان را هم واکس زدند.
گفتم: «چرا این کار را کردید؟»
گفت: « من نمی توانم مستقیم به پسرم بگویم که این کار را انجام بده، چون جوان است و امکان دارد به او بَربخورد.
میخواهم کفش هایش را واکس بزنم و عملاً این کار را به او بیاموزم.
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از شهید صیاد شیرازی
💐 #یادش_گرامی 💐
🌐Eitaa.com/fatholgharib
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
شاید علاقهاش را زیاد به من نمیگفت،
ولی در عمل خیلی به من توجه میکرد،
با همین کارهایش غصه دوری از خانوادهام یادم می رفت.
حقوق که می گرفت، می آمد خانه و تمام پولش را میگذاشت توی کمد من.
میگفت: « هر طور خودت دوست داری خرج کن.»
خرید خانه با من بود.
اگر خودش پول لازم داشت میآمد و از من میگرفت.
هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ میشد آزاد بودم.
یکی دو هفته بروم اصفهان اصلا سخت نمیگرفت.
از اصفهان هم که برمیگشتم میدیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است لباس هایش را خودش میشست و آشپزخانه را مرتب میکرد.
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید یوسف کلاهدوز
💐 #یادش_گرامی 💐
🌐Eitaa.com/fatholgharib
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
تمام کسانی که به خانه ما رفت و آمد داشتند
میدیدند که او در خانه چقدر به من کمک میکند.
وقتی مهمانی داشتیم پا به پای من در آشپزخانه
کار میکرد. اعتقاد داشت که مرد باید در خانه
به زنش کمک کند،
و همیشه به دوستانش توصیه میکرد
که در خانه به همسرانشان کمک کند.
چه در ظرف شستن، چه در جارو کردن و پاک کردن سبزی و....
📕کتاب طلایهداران نور
🖋️خاطرهای از #شهید حاج محمد جعفر نصر اصفهانی
💐 #یادش_گرامی 💐
🌐Eitaa.com/fatholgharib
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
بالاخره مادرم راضی شد و او مرا با خودش برد.
بعدها دوستانش گفتند:
آقا عبدالله چه راحت خانمش را بدون سور فقط با گز و شیرینی برداشت و رفت...
شیراز که رسیدیم رفتیم مهمانسرایی که عدهای از روحانیان دیگر هم با خانوادههایشان آنجا بودند.
زندگیمان با یک اتاق کوچک که دستشویی و حمام داشت بدون آشپزخانه شروع شد.
وقتی رسیدیم وسایل اتاق را کمی جابجا کردم.
ریخت و پاشها که جمع شد، گفت:
«زن داشتن عجب چیز خوبی است! من اصلا فکر نمیکردم همین وسایل را اگر جور دیگری بچینیم بهتر میشود.»
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید عبدالله میثمی
💐 #یادش_گرامی 💐
🌐Eitaa.com/fatholgharib
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
هرچه سختی بود. با یک نگاهش می رفت!
همین که جلوی همه می گفت:
« یک موی خانم را نمی دهم به دنیا. تا آخر عمر نوکرش هستم.»
خستگی هایم را می برد.
می دیدم محکم پششتم ایستاده است.
هیچ وقت بودنِ با منوچهر برایم عادت نشد.
گاهی یادمان می رفت چه وضعیتی داریم.
بدترین روزها را باهم خوش بودیم. از خنده و شوخی، اتاق را می گذاشتیم روی سرمان!
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید منوچهر مُدِق
💐 #یادش_گرامی 💐
🌐Eitaa.com/fatholgharib
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
دفترچهای داشت که آخرِ شب، اعمال خوب و بدش را در آن یادداشت میکرد و نفس را به محکمۀ وجدان میبرد.
شبی دیدم که در مقابل گناه چشم، علامت مثبت گذاشت.
گفتم: « کِی و کجا چشم تو مرتکب گناه شد؟» بعد هم به شوخی ادامه دادم: «حتماً به کلاغها نگاه کردی که آن هم گناه کبیره است!»
سرش را زیر انداخت و گفت: «نه خانم! ما ظاهرمان از باطنمان بهتر است.امروز که آمدم محل کارِ تو، یکی از همکارانت جلو آمد و احوالپرسی کرد که برای لحظهای چشمم افتاد توی چشمش.»
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید حمیدرضا شریف الحسینی
💐 #یادش_گرامی 💐
🌐Eitaa.com/fatholgharib
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
دیر به دیر میآمد، اما تا پایش را میگذاشت توی خانه،
بگو و بخندمان شروع می شد.
خانهمان کوچک بود. گاهی صدایمان میرفت طبقه پایین.
روزی همسایه پایینی به من گفت:
« به خدا این قدر دلم میخواهد وقتی که
آقا مهدی میآید خانه، لای در خانهتان باز باشد
و من ببینم شما زن و شوهر به همدیگر
چه میگویید که این قدر میخندید!»
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید مهدی باکری
💐 #یادش_گرامی 💐
🌐Eitaa.com/fatholgharib