حکایتی از بوستان سعدی
سگی پای صحرانشینی گَزید
به خشمی که زهرش به دندان چکید
شب از درد، بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش، دختری بود خُرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر تو را نیز دندان نبود؟
پس از گریه، مرد پراکندهروز
بخندید کای بابک دلفروز
مرا گرچه هم سلطنت بود و بیش
دریغ آمدم کام و دندان خویش
محال است اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پای سگ اندر بَرَم
توان کرد با ناکسان بَدرَگی
ولیکن نیاید ز مردم، سگی
لغات دشوار:
گزیدن: گاز گرفتن. خیل: گروه، در ابن جا مَجازاً خانواده. پراکندهروز: بدبخت.
بابک: پدر دوستداشتنی. کاف آن، معنای تحبیب (دوست داشتن) میدهد.
سلطنت: قدرت، تسلّط. کام: دهان. بدرگی: بدذاتی، پستی.
برگزیدهی متون ادب فارسی، ص۶۷ و ۷۲.
#بوستان_سعدی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303