🚩 کمالِ رسیدن...🎙
تو میروی اما، برگشت معنایی ندارد. انگار یک لحظه ی ناگهان، درنگی کوتاه،به اندازه ی فاصله ی پلک ها با یک دیگر، مدت نبودن تو است.
از پنجره ی هواپیما همه چیز مانند فرشی کهنه و پا خورده به نظر میرسد. تار و پود های پیر، که با هر انسان ماجرایی بر تنش آویخته و همگام با آن، پرز هایی فراموش شده به هوا برخاسته اند.
قدم های هواپیما روی جاده انتظار پیش میرود.
انگار هیچوقت این زمین را ترک نکرده ای.
پازلی که قطعه ای از آن در جای خود قرار میگیرد.
تصویر همان تصویر بوده هیچ تفاوت نکرده است.
کوله بارت را دوباره در دست میگیری، کوله باری که گمان میکردی برای رفتن کافی است. آری، شاید برای رفتن کافی بود اما برای جدا شدن نه. و چه فاصله هاست بین رفتن، و جدا شدن.
کاپیتان میگوید:« به آسمان ایران خوش آمدید!»
گفت ایران؟
تو اما چیز دیگری شنیده ای ؛
وطن؟ کلمه ای که جان تو در ژرفای کلام او به دنبال آن میگشت.
وطن یعنی آنجایی که جای خالی تو هرگز پر نشود، و تو هم هر گاه که برگشتی مغلوب همان قالب شوی، قالبی که از ازل برای تو بوده و تا ابد هم برای تو می ماند.
اما عجب این است که بدون تو، تصویر این پازل خراب نمی شود. تو به آن نیاز داری ولی او بدون تو هم نقشی کامل را به نمایش می گذارد.
و تو هنوز دلتنگ هستی. هنگام تنفس هوایی آشنا، هنوز دلتنگ هستی. گام هایت پژواکی از بی قراری دارد. خوب که به نت های تپش قلبت گوش کنی دلتنگی را فریاد میزند. زیر پوست، تا عمق جانت...
از خود میپرسی تو حالا اینجا هستی؟ تمام این لحظات تو را در آغوش میکشند ولی ذرات وجود تو انتظار چیزی بزرگتر را دارند.
خون به شوق کیست که اینطور در میان رگ ها میدود؟
سراسیمه به دنبال جواب میگردی و آنگاه چشمانت به چشم مادرت گره می خورد.
این تمام تمنای وجود تو بود. #کمالِ_رسیدن. حالا در می یابی که کجا هستی و در پی چه بوده ای.
آنجا که هستی، همان جایی است که حیات تو آغاز شده است.
مادر را در آغوش میکشی. خون در رگ هایت به آرامش میرسد.
آری لحظه ای روح از تن تو گویی جدا شده باشد و چه خوشایند است.
وطن، مادر، حیات، آغاز...
🖋سید محمد علی فتاحی
https://eitaa.com/fattahyavintp