| فضائل مولـٰا
(ساکن کردن زلزله)
ابن بابویه با استناد از فاطمه زهرا علیها السلام روایت کرده است:
در زمان ابی بکر زلزله ای رخ داد،
پس مردم از این حادثه ترسیده بودند و به سوی امام علی علیه السلام میرفتند تا وقتی که نزد ایشان رسیدند، در را کوبیدند و ایشان بیرون آمدند؛
در حالی که از اتفاقی که افتاده بود ترسی نداشتند،
سپس حرکت کردند و مردم نیز دنبال ایشان حرکت کردند تا وقتی که به یک تپه رسیدند، روی آن تپه نشستند و مردم دور ایشان حلقه زدند و با تعجب به دیوار خانههای مدینه نگاه میکردند که چگونه به این طرف و آن طرف میرفتند،
پس به آنها فرمودند: چرا ترسیده اید؟ چه چیزی میبینید؟ عرض کردند: چطور نترسیم در حالی که تاکنون چنین زلزله ای ندیده بودیم،
امام علی علیه السلام زیر لبهای مبارک شان زمزمه کردند، سپس دست مبارک شان را بر زمین زدند و فرمودند:
ساکن شو و در همان لحظه زمین ساکن شد،
پس مردم از کار امام علی علیه السلام بیشتر تعجب کردند، امام علی علیه السلام به آنها فرمودند:
من همان مردی هستم که خدای تبارک و تعالی در مورد او فرموده:
﴿إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا، وَ أَخْرَجَتِ الأرْض أَنْقَالَهَا، وَ قَالَ الإِنسَانُ مَا لَهَا﴾.
----------
|مدینة المعاجز ص ۱۰۱- سوره زلزلت آیه اول تا سوم
امیرالمؤمنین(ع):
زیادهروی در سرزنش کردن، آتش لجاجت را شعلهور میسازد!
تحف العقول، ص ۸۴
امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
خداوند تعالی فرمود:
ای فرزند آدم!
تورا نیافریدم تا خودم سود ببرم
تو را آفریدم تا از من سود ببری
پس به جای هر چیزی مرا انتخاب کن
زیرا من به جای هر چیز یاور تو هستم.
شرحنهجالبلاغه،ج۲۰،ص۳۱۹
| فضائل مولـٰا
(رفتن در چاه عمیق و سبک شدن سنگ)
در تفسیر امام حسن عسکری علیه السلام آمده است:
روزی رسول خدا صلی الله علیه و اله فرمودند:
چه کسی از شما دیشب نفس خود را فدای مرد مؤمنی کرده است؟
امام علی علیه السلام برخاستند و فرمودند:
یا رسول الله صلی الله علیه و اله من همان شخص هستم که نفسم را فدای نفس ثابت بن قیس انصاری کردم،
سپس رسول خدا صلی الله علیه و اله به ایشان فرمودند: ای علی علیه السلام!
اتفاقی را که دیشب برای تو افتاده است برای برادران مؤمنت تعریف كن بدون این که اسمهای آن منافقان را بگویی،
همانا خدای تبارک و تعالی تو را از آنها محافظت میکند تا آنها توبه کنند،
سپس امام علی علیه السلام فرمودند: دیشب وقتی از قبیله بنی فلان در حومه شهر مدینه میگذشتم ثابت را دیدم که نزدیک چاه عمیقی ایستاده و میخواهد از آن آب بیرون بیاورد و چند نفر از منافقان را دیدم که نمی گذاشتند او آب پر کند و او را هل میدادند تا داخل چاه بیفتد؛
ولی ثابت مقاومت میکرد تا داخل چاه نیفتد،
یکباره مردی او را هل داد و ثابت داخل چاه افتاد.
پس من به سوی آنها رفتم و با آنها مشاجره کردم، از مشاجره کردن با آنها دست کشیدم و ترسیدم که ثابت از بین برود،
پس آهسته آهسته وارد چاه شدم و خواستم ثابت را نجات دهم یکباره خودم را دیدم که جلوتر از آن به ته چاه رسیده ام،
پیامبر صلی الله علیه و اله به ایشان فرمودند:
چطور ممکن است که تو جلوتر از آن نباشی در حالی که همۀ خلق از اولین و آخرین در عقل تو جا افتاده بود و رسول خدا صلی الله علیه و اله نزد خدا برای تو دعا کرده که تو جلوتر از همه باشی
..
سپس فرمودند: حال تو و ثابت در چاه چگونه بود؟
ایشان فرمودند: به ته چاه رسیدم و در آن جا ایستادم،
پس ثابت پایین آمد و روی دست هایم قرار گرفت؛ زیرا دست هایم را برای گرفتن ثابت باز کرده بودم از ترس این که با سر به ته چاه بیفتد،
پس به بالای چاه نگاه کردم و آن مرد منافق و دوستانش را دیدم در حالی که میگفتند ما میخواستیم یک نفر را بکشیم؛ اما دو نفر شدند،
پس سنگی آوردند که وزن آن صد من بود و آن را پرتاب کردند و من از ترس این که آن سنگ بر سر ثابت بخورد سر ثابت را زیر بغلم گذاشتم و روی سر او خم شدم، یکباره آن سنگ آمد و به سرم خورد؛
اما وزن آن سنگ مانند پری بود که باد آن را به این طرف و آن طرف میبرد،
سپس سنگ دیگری آوردند که وزن آن سی صد من بود، آن را نیز داخل چاه انداختند و بار دیگر خم شدم و آن سنگ به سرم خورد
و آن مانند آب سردی بود که در روزهای گرم بر سرم میریختم،
سپس سنگ دیگری آوردند که وزنش پانصد من بود و نمی توانستند آن را بلند کنند و به خاطر همین آن را میغلطاندند و آن را داخل چاه انداختند و آن نیز روی سرم افتاد
و آن مانند لباسی بود که از تن خارج میکردم یا آن را میپوشیدم،
سپس شنیدم آنها با خود میگفتند: اگر علی بن ابی طالب علیه السلام و ثابت صد هزار روح داشتند تاکنون هیچ یک از آنها باقی نمانده است، سپس از چاه دور شدند،
همانا خدای تبارک و تعالی شر آنها را از ما دفع کرد، پس به اذن خدای تبارک و تعالی ته چاه و سر چاه مساوی شدند و ما از آن چاه خارج شدیم،
..
سپس رسول خدا صلی الله علیه و اله فرمودند: ای ابا الحسن علیه السلام!!
همانا خدای عزوجل پاداشهایی را برای تو واجب کرده که هیچ کس نمی تواند آن را بشمارد به جز ایشان،
در روز قیامت منادی ندا میزند:
دوستان علی بن ابی طالب علیه السلام کجایند؟
آن گاه قومی از صالحین بلند میشوند و به آنها گفته میشود: دست هر کسی را که دوست دارید بگیرید و با خود به بهشت ببرید که کمترین آنها شفاعت میدهد و هزار هزار نفر را با خود به بهشت میبرد،
سپس ندا میرسد: بقیه دوستان علی کجایند؟
آن گاه قومی بلند میشوند و به بهشت میروند و به آنها گفته میشود:
آن چه را که دوست دارید از خدا بخواهید خدا به شما عطا میکند، آنها نیز آن چه را که دوست دارند انتخاب میکنند و خدای تبارک و تعالی به آنها میدهد و به ازای هر درجه، هزار درجه به او میدهند،
سپس ندا میآید: دوستان علی علیه السلام کجایند؟
پس قومی بلند میشوند که بر نفس خود ظلم کرده بودند و هر چه نفس شان میخواست به آن نمی دادند،
سپس گفته میشود: دشمنان علی بن ابی طالب علیه السلام کجایند؟ یکباره فرشتگان آنها را میآورند که تعداد آنها خیلی زیاد است،
سپس ندا میآید: هر هزار نفر از دشمنان علی علیه السلام را فدای یکی از دوستان علی علیه السلام کنید تا وارد بهشت شود،
سپس رسول خدا صلی الله علیه و اله فرمودند:
همانا خدای تبارک و تعالی تمام دوستانت را نجات میدهد و وارد بهشت میکند و دشمنانت را نیز فدای آنها میکند،
سپس فرمودند: این فضیلت بزرگی است که دوست علی علیه السلام دوست خدا و رسول خدا است و دشمن على علیه اسلام دشمن خدا و رسولش است.
-------------
|مدینة المعاجز، ص ۱۰۵
امیرمومنان علی:
در گفتن عیب کسی شتاب نکن
شاید خدا او را بخشیده باشد
نهجالبلاغه خطبه۱۴۰
امام على عليه السلام:
ما أسرَعَ السّاعاتِ فِي اليَومِ، و أسرَعَ الأيّامَ فِي الشَّهرِ، و أسرَعَ الشُّهورَ فِي السَّنَةِ، و أسرَعَ السّنينَ (السَّنَةَ) فِي العُمرِ!
چه زود میگذرد ساعات روز و روزهای ماه و ماههای سال و سالهای عمر!
خطبه ۱۸۸ نهج البلاغه
| فضائل مولـٰا
(سخن گفتن فیلها با امام علی علیه السلام)
ابن شهر آشوب با استناد از عمار بن یاسر روایت کرده است:
وقتی رسول خدا صلی الله علیه و اله امام علی علیه السلام را برای جنگ با جلندی کرکر دنبال عمار یاسر فرستادند،
بین لشکر اسلام و مشرکین جنگ سختی رخ داد.
جلندی غلامش (کندی) را صدا زد و به او گفت:
ای کندی! برو به جنگ شخصی که عمامه سیاه و اسب شهباء دارد. وقتی او را دیدی با او جنگ کن. اگر او را اسیر کردی یا به قتل رساندی، دخترم را به عقد تو در میآورم. دختری که به پسر پادشاهان جهان نداده ام.
کندی که فیلهای زیادی داشت،
بر فیل سفیدی سوار شد و سی فیل نیز با خود همراه کرد، آن گاه با فیل هایش به طرف لشکر اسلام حمله ور شد.
وقتی امام علی علیه السلام این صحنه را مشاهده کردند، از اسب شان پایین آمدند و عمّامه خود را درآوردند و بر اسب سوار شدند و نزدیک فیلها رفتند و با فیلها حرف زدند، با سخنی که هیچ کس معنای آن را نمی دانست.
یکباره بیست و نه فیل از آن سی فیل به طرف لشکر مشرکین حمله ور شدند و آنها را به درک واصل کردند.
سپس برگشتند و با زبان فصیح عربی با امام علی علیه السلام حرف زدند، طوری که هیچ کس معنای آن را نمی دانست.
آنها گفتند: ای علی علیه السلام ما حضرت محمد صلی الله علیه و اله را میشناسیم و به پروردگارش ایمان آورده ایم، به جز این فیل سفید که محمّد و آل محمّد را نمی شناسد.
پس امام علی علیه السلام پیشانی بند شان را که فقط در لحظههایی که خشمگین هستند استفاده میکنند، بر پیشانی شان بستند و به آن فیل سفید رو کردند و با ذوالفقار یک ضربه به آن فیل سفید زدند و سر از تنش جدا کردند و فیل مانند کوه روی زمین افتاد و کندی را از روی آن فیل برد و خواست به هلاکت برساند،
یکباره به رسول خدا صلی الله علیه و اله وحی شد و جبرئیل به ایشان خبر دادند. ناگهان صدای رسول خدا صلی الله علیه و اله از مدینه تا عمان به گوش امام علی علیه السلام رسید که فرمود:
ای علی! او را نکش؛ زیرا او اسیر تو است.
کندی به امام علی علیه السلام عرض کرد: ای علی علیه السلام!
این کیست که به شما چنین میگوید؟
حضرت به او فرمودند: وای بر تو ای کندی! نگاه کن، یکباره خدای تبارک و تعالی و حجاب را برداشت و رسول خدا صلی الله علیه و اله را در مدینه، به کندی و اصحابش که در عمان بودند، نشان داد.
سپس کندی عرض کرد: یا ابالحسن علیه السلام این کیست؟ حضرت فرمودند:
این سرور ما و همه عالم، رسول خدا صلی الله علیه و اله است. فرمودند: چهل روز راه است.
عرض کرد: ای ابالحسن علیه السلام! همانا خدای شما عظیم و والا است و پیامبرتان پیامبر عظیم الشأن و کریمی است. پس دستت را دراز کن تا ایمان بیاورم،
پس گفت: ﴿أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ وَ اَنَّکَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ حجت الله و وصیّ رَسولَ اللّهِ و ابْنِ عَمِّهِ وَ اخيهِ ﴾
شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست و محمّد فرستاده او است و همانا تو سرور مؤمنان و حجّت خدا و وصیّ و پسر عمو و برادر رسول خدا صلی الله علیه و اله هستی.
آن گاه امام على علیه السلام به طرف قلعه جلندی رهسپار شدند و آن قلعه را فتح کردند و بعضیها را به درک واصل کردند و بقیه آنها ایمان آوردند و جلندی را نیز به هلاکت رساندند و دخترش را به او دادند و قلعه را نیز به کندی دادند و آن قلعه به مسلمانان تعلق گرفت و همیشه به آن جا میرفتند.
----------
|مدینة المعاجز، ص۴۱، معجزه ۸۳