روضه خانگی - امام حسین(ع) - 650.mp3
8.87M
|⇦•باز شب جمعه و ...
#روضه و توسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام ویژهٔ شب جمعه اجرا شده به نفسِ سید مهدی حسینی
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤯صحبت های جنجالی نماینده کویت درخصوص سازمان بهداشت جهانی ❌
حتما انتشار دهید بلکه عده ای آگاه شوند، که یهود چه نقشه ای برای مسلمانان دارد📍
دیوان فضل
دیوان اشعار محمد اسماعیل فضل الهی
حضرت سکینه(س)، یکی از دختران امام حسین (ع) بودند که حضرت(ع) در وصف دخترشان فرمودند که از بهترین بانوان هستند.
حضرت سکینه (س)، دختر امام حسین علیه السلام و مادرشان حضرت رباب (س) بود و گفته شده که نام حضرت سکینه (س) را امینه، امنیه و آمنه و لقب ایشان سکینه به معنای وقار و سکون بوده است.
حضرت سکینه (س) همسر عبدالله اکبر، فرزند امام حسن (ع) بوده که در روز عاشورا همراه امام حسین علیه السلام به شهادت رسیدند.
اگرچه از زمان ولادت حضرت سکینه (ع) اطلاع دقیقی در دست نیست، ولی با توجه به فرمایش امام حسین علیه السلام خطاب به حضرت زینب (س) که فرمودند: «تو بهترین بانوانی» متوجه میشویم که ایشان در واقعه کربلا، بانوی رشیده بوده و به همین دلیل، بین ده تا سیزده سال، سن داشته و پنجم ربیع الاول را سالروز فوت حضرت سکینه (س) عنوان کرده اند.
از بانو بنت الشّاطی نقل است: «به حق که خانم سکینه به سبب اصل و نسب عالی و شرافت و منزلت بالایش، صاحب عزّت بی پایان و آشکاری است.» و مورّخ شهیر، غیاث الدّین میرخواند در کتاب حبیب السّیر گفته اند: «حضرت سکینه (س) دختر امام حسین علیه السلام را به خاطر جمال ظاهری و کمال باطنی و حسن خلق، عقیلة القریش گفته اند.»
گفته شده است که حضرت سکینه (س) از شجاعتی قابل تحسین برخوردار بودند و در برابر ظالمان سکوت نمیکردند و تکالیف الهی را انجام میدادند؛ به طوری که از هیاهوی تبلیغاتی هراسی به دل راه نمیدادند و با صلابت فاطمی، دشمن را خوار و رسوا میکردند و با دلیل و منطق سخن میگفتند و حقّانیّت خویش را به اثبات میرساندند.
گفته میشود حضرت سکینه (س) پس از واقعه کربلا فرمودند: عمه! این پیکر کیست که کنار آن، این همه مینالی؛ عمّتی هذا نعش من؟ و حضرت زینب (س) پاسخ دادند:هذا نعش ابیک الحسین علیهم السلام.
https://eitaa.com/fazlll
دیوان اشعار محمد اسماعیل فضل الهی

گوهر ناب / اشعار آیینی / سکینه بنت الحسین(س)
مجموعه اشعار مصائب حضرت سکینه(س)

سکینه بنت الحسین یکی از دختران داغ دیده امام حسین(ع) در عاشوراست. مادر حضرت سکینه حضرت رباب و علی اصغر برادر آن حضرت بود. بر اساس گزارش های موجود در مقاتل، سکینه در واقعه کربلا حضور داشته است. در روز عاشورا، امام حسین (ع) برای آخرین وداع، از میدان جنگ به سوی اهل بیت خود بازگشت و با آنان وداع کرد سپس نزد دختر خود سکینه رفت که در گوشه ای نشسته و می گریست. امام حسین (ع) او را به صبوری دعوت کرد و در آغوش کشید، اشک از چشمان او پاک کرد. در کتب تاریخی آمده است که آن حضرت در روز پنج ماه ربیع الاول سال ۱۱۷ هجری قمری وفات یافته اند. در این روز شیعیان به عزاداری و خواندن نوحه و روضه مصیبت حضرت سکینه پرداخته و یاد و خاطره آن حضرت را زنده نگه می دارند. در اینجا گزیده ای از اشعار مصائب حضرت سکینه(س) از نظر می گذرد.
تعداد بازدید : 20256 تاریخ درج : 1401/02/25
ناله جانسوز
وقتی نشست در بر بابای بی سرش
چهره نهاد بر روی رگ های حنجرش
از آتش درون دلش شعله می کشید
اشکی که می چکید ز چشمان اطهرش
او کرده بود نذر رگ حنجر پدر
چشمی که بود چشمه جوشان کوثرش
دختر گرفته بود تنش را ببر ولی
بابا گشوده بود بغل بهر دخترش
از گوش پاره کرد فراموش تا که دید
این گوشوار عرش فتاده است در برش
تنها نمی گریست به گودال قتلگاه
آمد صدای ناله جانسوز مادرش
پرپر زد و نکرد پدر را رها، اگر
از ضرب تازیانه پر از زخم شد پرش
عمه به ناله گفت عزیز برادرم
باید که بوسه زد به گلوی مطهرش
با جوهری زاشک وفایی رقم بزن
دیدم پیام می چکد از خون حنجرش
سید هاشم وفایی

حدیث ماتم
شنیدستم ز ارباب مقاتل
حدیثی را که سوزد خرمن دل
قضا را کاروان آل طاها
که کشتیشان نشسته بود در گل
کنار جوی آبی در ره شام
برای استراحت کرد منزل
همه لب تشنگان بازوی عشق
که شرح تشنگی شان هست مشکل
پی رفع عطش با ناله و آه
زلال اشک را گشتند ساحل
سکینه دختر سلطان خوبان
کزو سوز عطش گردید کامل
کند او پر ز آب یاد بابا
لبانی تشنه بودش در مقابل
چنین می گفت آن فرزانه دختر
که گفتارش زند آتش به حاصل
بر من برگو به وقت بودن باب
کجا بودی کجا بودی تو ای آب
چرا شرمی تو از داور نکردی
حیا از روی پیغمبر نکردی
به دشت کربلا ما تشنه بودیم
چرا فریادها باور نکردی
علی اکبر ما تشنه جان داد
چرا رحمی تو بر اکبر نکردی
تن قاسم به خون غلطید اما
حیائی زان گل پرپر نکردی
چرا سقای مار ا تشنه کُشتی
چرا رحمی تو بر اصغر نکردی
سر بابا جدا شد تشنه از تن
چرا لبهای او را تر نکردی
تو بودی مهر زهرا مادر ما
چرا فکر دل مادر نکردی
نه ما لب تشنگان آب جوئیم
تمام آبها را آبروئیم

فروشد ناز اگر طفلی خریدارش پدر باشد
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
نهان از چشم طفلان آمدم دارم تمنّایی
که در آغوش گیری بار دیگر دختر خود را
نرفتی تا به پُشتِ ابرِ سنگ و خنجر و پیکان
به روی دامنت ای ماه بنشان اختر خود را
فروشد ناز اگر طفلی خریدارش پدر باشد
بزرگی کن، ببوس این دختر کوچک تر خود را
لبم از تشنگی خشک است و جوهر در صدایم نیست
برو در نهر علقم، کن خبر آب آور خود را
ز دورا دور، می دیدم گلویت عمه می بوسید
مگر آماده کردی بهر خنجر، حنجر خود را
به همراه مسافر آب می پاشند و ناچارم
به دنبال تو ریزم اشک چشمان تر خود را
کنار گاهواره رفتم و دیدم که اصغر نیست
چرا با خود نیاوردی، چه کردی اصغر خود را؟
علی انسانی

خاطرات تلخ
بعد از پدر، اسیر و گرفتار مانده ام
در خاطراتِ تلخِ پر از خار مانده ام
گودال را به چشمِ خودم دیده ام، که من
یک عمر با دو دیده ی خون بار مانده ام
کابوسِ شمر خوابِ شبم را گرفته است
با بهتِ روزِ واقعه بیدار مانده ام
من با رقیه در پیِ خورشید بودم و
حالا بدونِ همدم و غمخوار مانده ام
شامِ بلا نرفته ز یادِ سکینه، که
در ازدحامِ کوچه و بازار مانده ام
یک مشک از قبیله ی ما یک عمو گرفت
اینگونه است تشنه ی دیدار مانده ام
با شرم از نگاهِ پر از اشکِ مادرش
در پشتِ دربِ بیتِ علمدار مانده ام
محمد حسن بهرامی

لب تشنه عمو
سکینه ام که در آن التهاب، آب شدم
کنار عمه ام از اضطراب، آب شدم
ازین که با لب تشنه عمو رسید و گرفت
ز دست های خودم مشک آب، آب شدم
پدر میآمد و گفتم بگو کجاست عمو؟
من از سکوت پدر در جواب، آب شدم
عزیز جان مرا تا زدند لشکر شام
به قصد قربت و قصد ثواب آب شدم
من از شنیدن آن حرف های تند و بدِ
کسی که بست به دستم طناب آب شدم
پس از حسین و پس از کربلا شبیه رباب
من از نشستن در آفتاب، آب شدم
چقدر آه کشیدم به کوچه کوچه شام
از آستین به جای حجاب، آب شدم
ز روی نی که سر شیر خواره خورد زمین
منِ سکینه به جای رباب آب شدم
مرا ز طشت طلا دید چشم های پدر
که از ورود به بزم شراب آب شدم
نمی شود که بگویم چه شد به بزم یزید
از آن اشاره و آن انتخاب آب شدم
سید حجت بحرالعلومی

سوگواره غربت
بار دیگر عزای عاشوراست
از غمی بی قرینه باید گفت
دو سه خط سوگواره غربت
در عزای سکینه باید گفت
قطره از وصف بحر درمانده
من کجا، مدح دختر ارباب
ای که بوده حسین مداحت
السلام ای سکینه بنت رباب
در کرامات حضرتش کافیست
شیر او را رباب داده، همین
در غریبی او فقط بنویس
به عمو مشک آب داده، همین
کربلا بود دشتی از روضه
او بلاهای خویش را دیده
در عبایی پر از علی اکبر
روح بابای خویش را دیده
روضه می خواند دور دارالحرب
نعش ها را یکی یکی که شمرد
دید بابا علیِ اصغر را
به امیدی گرفت و با خود برد
پدر آمد ولی چه آمدنی!
غرق خون کرد چشم قافله را
دید دور جنازه اصغر
همه گفتند لعن حرمله را
از وداع سکینه و ارباب
جگر کائنات خون شده بود
آه از آن دم که دید این دختر
زین باباش واژگون شده بود
با تنی خون گرفته از گودال
آمدی ذوالجناح بی بابا
کاش می شد رها نمی کردی
وسط تیر و نیزه ها او را
پدرم را غریب بین دو نهر
نحر کردند با لب عطشان
السلام علیک ای بی سر
السلام علیک ای عریان
امیر عظیمی

یادگار کربلا
گوشه ای با دردهای خویش خلوت می کند
چشم هایش را انیس اشک غربت می کند
در خلال هق هق بی انتهای هر شبش
شرحه شرحه از غم دوری حکایت می کند
بانوی غم ها سکینه یادگار کربلا
یک به یک ما را به بزم روضه دعوت می کند
درد دل هایی که در سینه برایش مانده را
با تمام عاشقان اشک قسمت می کند
عالم و آدم به هم می ریزد از فرط عزا
تا که خاتون حرم شرح مصیبت می کند
کودک شش ماهه ای در پیش چشمش جان سپرد
از سه شعبه زیر لب دائم شکایت می کند
مشک خالی دست بی جان از عمو دم می زند
از عموجانی که احساس خجالت می کند
بعد عباس بن حیدر دشمنی ها جان گرفت
خیمه ها می مانَد و دستی که غارت می کند
راوی روضه گریز روضه های خویش را
سمت گودال عطش کم کم هدایت می کند
بانویی با خشکی لب های خود دارد هنوز
شیعتی مهما شربتم را روایت می کند
اشک می ریزی به یاد کربلا بنت الحسین
جان من قربان غم های تو یا بنت الحسین
اسماعیل شبرنگ

آرامش قلب حسین
راوی کرب و بلا دارد روایت می کند
از جدایی سر و تن ها حکایت می کند
شد سکینه معنی اش آرامش قلب حسین
بشنو از دریا زمانی که شکایت می کند
چون روایت می کند از کربلا یک روضه اش
تا همیشه مجلس ما را کفایت می کند
راوی کرب و بلا با روضه های مستند
تازه در روز قیامت او قیامت می کند
نام زیبایش برای بردن قلب حسین
با رقیه با علی اصغر رقابت می کند
تا رقیه می رسد محو سکینه می شود
هر چه می گوید حسین عباس اطاعت می کند
آه اَیْنَ عمِّیَ الْعباس او هم نکته ای ست
که خیال بچه ها را آه راحت می کند
شمر یک بیماری سخت است که در قافله
به تمام مردها دارد سرایت می کند
در تمام راه هم بر ضرب و شتم بچه ها
شمر فرمان می دهد خولی اطاعت می کند
مهدی رحیمی

بوسه نیزه شکسته
خضاب زخم شدی با حنای نیزه شکسته
پر است سینه ات از رد پای نیزه شکسته
رسیده ام که دوباره سرم به سینه گذارم
گم است پیکر تو لا به لای نیزه شکسته
کسی ندیده که شاهی به روی خاک بیافتد
میان گودی خون با ردای نیزه شکسته
نه عادلانه نبود این محبت پدرانه
تمام سهم لبت شد برای نیزه شکسته
نشست بر قفس سینه ات همان ته گودال
بلند شد ز تنت با عصای نیزه شکسته
خراب شد همه ی خاطرات کودکی من
گرفته جای مرا بوسه های نیزه شکسته
فقط شنیده چو من نیزه های دور و بر تو
وصیت لب تشنه فدای نیزه شکسته
مرا به چشم کنیزی نگاه می کند این شمر
و کاش بر دل من بود جای نیزه شکسته
احمد شاکری

مصیبت حجاب
چگونه پلک ترت میل خواب داشته باشد؟
اگر برادر تو درد آب داشته باشد
تو خواهری و برای گلوی نازک اصغر
طبیعی است دلت اضطراب داشته باشد
خدا کند که از این لشگر خبیث، اقلّاً
یکی بیاید و قصد ثواب داشته باشد
خدا کند پدرت وقت بازگشت به خیمه
رباب را که ببیند جواب داشته باشد
حسین شیعتی از حلق پاره گفت به گوشت
که شعر روضه مضامین ناب داشته باشد
هزار مرتبه راضی به مرگ می شوی آری
اگر پدر، سرِ از خون خضاب داشته باشد
اجازه می دهی از شام چند جمله بگویم؟
به شرط اینکه مصیبت حجاب داشته باشد
چگونه هضم کنم؟ ای وقار محض، سکینه
که دست های تو ردّ طناب داشته باشد
چگونه هضم کنم که یزید، چوب به یک دست
به دست دیگر خود هم شراب داشته باشد
نخواستی که بفهمد کسی، چرا که کشیدی
چه قدر می شود این غم عذاب داشته باشد!
اراده کرد خداوند بعد رفتن اصغر
تو را به خانه کنارش، رباب داشته باشد
تصوّرش به خدا غیرممکن است برایم
که شصت سال، دلی، پیچ و تاب داشته باشد
تو هم شبیه ربابی به سایه کار نداری
پس از حسین و علی اصغرش قرار نداری
محمد قاسمی

دُّر نهان
ای وارث و شاهد شهیدان خدا
ای گریه کن تشنه لب کرببلا
تو دختر ارباب وفا، فاطمه ای
ای رفته به کوفه، رفته تا شام بلا
در طشت طلا سر پدر را دیدی
ای کشته چوب خیزان، واویلا
در کنج خرابه با رقیه بودی
با گریه نموده ای تو روضه بر پا
چون عمه خطابه خوانده ای ای بانو
تا بر سر نیزه دیده ای سرها را
ای عمه ی صاحب الزمان دُّر نهان
با ذکر بلند شیعتی روضه بخوان

داغدار کرببلا
ای دختر فهیمه سلطان کربلا
با نای خون نشسته به ایوان کربلا
در راه شام همقدم نیزه دارها
خواندی تو روضه از لب عطشان کربلا
ای شاهد روایت گودال قتلگاه
بر جسم پاره پاره نمودی تو تا نگاه
زد تازیانه بر بدنت خولی و سنان
با کام تشنه ناله زدی در میان آه
در خیمه با رباب تو تا ناله می زدی
آتش به روی باغ و رخ لاله می زدی
ششماهه را میان حرم تشنه دیده ای
از اشکِ چشم، بر لب گل ژاله می زدی
ای داغدار کرببلا، بی قرینه ای
تو سوگوار حضرت یاس مدینه ای
درپای درس زینب کبری نشسته ای
ای یادگار کرببلا تو سکینه ای
ای شمع شب فروزِ شب تار کربلا
شرمنده ی تو گشته علمدار کربلا
مشکی تهی ز آب شد و ساقی حرم
در خون نشسته دیده خونبار کربلا
ای فاطمی نسب گل رنجیده ی حسین
ای روضه خوان حنجر ببریده ی حسین
وقت وداع به دامن بابا نشسته ای
دیدی تو اشک جاریِ از دیده ی حسین

وقت هجران و شب وصل پدر
تربیت یافته ی مکتب زینب بود و
روضه ش لعل لب سوخته بر لب بود و
بار سنگین همه کرببلا بر دوشش
اشک ریزان به مدینه همه ی شب بود و
باز از کرببلا روضه فراوان می خواند
روضه از سوز جگر با لب عطشان می خواند
سربه زانوی غریبی زجدایی می گفت
با همه روضه ای از پیکر عریان می خواند
طفل ششماهه چو می دید به یاد اصغر
گریه می کرد چو باران به گل نیلوفر
با رباب از عطش و مشک عمو جان می گفت
ز گل نسترن و غنچه که گشته پرپر
شیعتی مَهما شَرِبتُ ز پدر یاد گرفت
تیر از چشم علمدار ز بیداد گرفت
آب نوشید ولی بعد پدر با گریه
انتقام از ستم و جور ز صیاد گرفت
روز و شب گریه ز اندوه و محن کارش بود
اشک دائم به رخ از دیده ی خونبارش بود
کوفه و شام بلا داغ غم طفل حزین
همچو کابوس شبانه به شب تارش بود
وقت هجران و شب وصل پدر نزدیک است
شام طی شد به خدا وقت سحر نزدیک است
آسمان تیره شده وقت وداع گردیده
گفت شاه شهداء صبح ظفر نزدیک است
مرتضی محمودپور

سحرِ سوم و دل روضه طوفان دارد
کنجِ ویرانه گلی حالِ پریشان دارد
می خراشد جگرم را عطشِ فریادش
او که هر جای تنش خارِ مغیلان دارد
بی حیا بر لبِ خشکیده او چوب مزن
قدرِ عالم به دلش روضه هجران دارد!
هستی محرابی

پای نیزه قد سکینه شکست
امشبم را سحر نمی آید
خواب، در چشمِ تر نمی آید
مدحش از من که بر نمی آید
چون سکینه دگر نمی آید
دختر شاه گوهر نایاب
بی قرینه درست مثل رباب
روضه می خواند، روضه با احساس
روضه اش داشت عطر و بوی یاس
شرم یک مرد روضه ای حساس
وای از مشک پاره عباس
روضه دست و چشم و مشک عمو
روضه قطره قطره اشک عمو
روضه خوان چشم های خود را بست
مادرش دست می زند بر دست
رأس اصغر به روی نیزه نشست
پای نیزه قد سکینه شکست
خواهر اصغر است حق دارد
به خدا خواهر است حق دارد
به روی ناقه خواند نافله را
دور ناقه شنید هلهله را
چه کند خنده های حرمله را
چشم دشمن به سوی قافله را
مثل یک مرد مثل عمه خود
صبر می کرد مثل عمه خود
قلبش از غصه ها کباب شده
بعد سقا فقط عذاب شده
مثل او از خجالت آب شده
وارد مجلس شراب شده
خیزرانِ یزید پیرش کرد
حرف مردی پلید پیرش کرد
دختر بی قرینه پدرش
روضه خوان مدینه پدرش
همه جا شد سکینه پدرش
یادش افتاده سینه پدرش
زیر پای سوارها افتاد
روی گل، ردِ خارها افتاد
یادش افتاد آه آهِ حسین
غرق در خون همه سپاه حسین
بود یک نیزه تکیه گاه حسین
داد می زد که قتلگاهِ حسین
پر شد از خونِ زخم های تنش
پر شد از تیر و نیزه ها بدنش
وسط حجره محقر خود
چشم گریان میان بستر خود
باز در لحظه های آخر خود
یادش افتاد داغِ خواهر خود
کنج ویرانه خواهرش جان داد
سر بابا برابرش جان داد
محمد جواد شیرازی

زینت شانه های پیغمبر
السلام علیک یا عطشان
چه بلایی سر لبت آمد!؟
تا من و تو به وصل هم برسیم
جان به لبهای زینبت آمد
زینت شانه های پیغمبر
السلام علیک یا مظلوم
چقدر چهره ات شکسته شده!
السلام و علیک یا مغموم
با تو قهرم! پدر کجا بودی؟
بی من و خواهرت کجا رفتی!؟
دلخورم از تو؛ عصر عاشورا
بی خداحافظی چرا رفتی؟
سر عباس تا سر نی رفت
خیمه ها گر گرفت، بلوا شد
تا که دیدند بی علمداریم
سر یک گوشواره دعوا شد
من غرورم جریحه دار شده
شاکی از دست ساربان هستم
کعبه نی ها مدام می گویند
دست و پا گیر کاروان هستم
سر بازار دیدنی بودیم!
دید زلفت که ما پریشانیم
عمه ام داد می زد ای مردم
به پیمبر قسم مسلمانیم
معجرم را سر کسی دیدم
چادرم را سر یکی دیگر
با عبایت نماز می خواند
مشرکی پشت مشرکی دیگر
دختر حرمله چه مغرور است!
بر سر بام دف تکان می داد
او خبر داشت که یتیم شدم
پدرش را به من نشان می داد
کاش قرآن پدر نمی خواندی!
خیزران از لب تو، دلخور شد
اولین ضربه را که زد؛ دیدم
چوب خط صبوریم پر شد
عمه با من نبود، می مردم
پای طشت طلا نجاتم داد
نه فقط شام، کربلا، کوفه
خواهرا بارها نجاتم داد
بال های شکسته ای دارم
پر زدن با تو کاش راهی داشت
شام ویران به جای ویرانه
گاش گودال قتلگاهی داشت
علقمه، مشک، ساقی و اصغر
شده سر مشق گریه هام پدر
بردن من به نفع زینب توست
درد سر را ببر زشام پدر
وحید قاسمی

موقع ختم کوثرت آمد
آخر عمر دخترت آمد
که سحر دیدنم سرت آمد
من نمی دیدمت به ویرانه
بوی راس معطرت آمد
قاری در خرابه مهمانم
موقع ختم کوثرت آمد
سیل دردی که آمده سویم
بیشتر سمت خواهرت آمد
مثل عمه برادر من هم
سر نی در برابرت آمد
من خودم را به آینه دیدم
در بیابان که مادرت آمد
زودتر ز من به شهر شام
زیور آلات دخترت آمد
خوب شد خواب بودم ای بابا
تا نبینم چه بر سرت آمد
تا نبینم که تیر و نیزه و سنگ
مثل باران به پیکرت آمد
ولی از این سر تو معلوم است
چه بلایی به حنجرت آمد
رضا رسول زاده

دل آرامِ حسین
با کلامُ اللهِ ناطق هم کلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
مشعل روشن ز مصباح الهدی
در عبادت غرق و مجذوب خدا
برترین زن های عصر خویشتن
یادگار ماندگار پنج تن
در زنان هاشمی صاحب وقار
خاندان فاطمی را افتخار
آفتابی خود که عمری در حجاب
بوده ای در سایه سار آفتاب
ای فصاحت بی نوایت، بینوا
صد نوا از نای تو در نینوا
در اسارت نقش ایفا کرده ای
پا به پای عمّه غوغا کرده ای
در حرم، در خیمه گه، در قتلگاه
در مسیر کوفه و شام سیاه
می درخشد نام تو، گفتار تو
اشک تو، ایمان تو، ایثار تو
خورده بر جان و دلت مُهر عطش
شام غربت دیدی و ظُهر عطش
از عطش گر چه ز پا افتاده ای
سهم آب خود به طفلان داده ای
در مصائب پایداری کرده ای
عمّه را با صبر یاری کرده ای
در وداع آخرینت با حسین
کز حرم برخاست بانگ یا حسین
اوّلین کس را که مولا یاد کرد
نام شیرین تو را فریاد کرد
ای سکینه حامی ایتام باش!
ای دل آرامِ حسین آرام باش!
قطره های اشک بر سیما مزن
شعله های درد بر دل ها مزن
پیش تر آ نزد بابا پیش تر
گریه ها در پیش داری بیشتر
رفت در میدان و دیگر برنگشت
برنگشت و از تن و از سر گذشت
رفت و پنهان از نظر شد منظرش
تا که دیدی بر فراز نی سرش
طاقت از کف داده و دل باختی
خویش را بر خاک و خون انداختی
در وداع سینه سوز خویشتن
دست بردی زیر آن خونین بدن
تا گرفتی آن تن صد چاک را
سوخت آهت خیمه افلاک را
زان زیارت در فضا هنگامه شد
پاره های دل زیارت نامه شد
ماه محمل باز انجم را بخوان
«شیعَتی مَهما شَرِبتُم» را بخوان
سید رضا موید

دلِ داغدار
مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقه تازیانه، بال و پرم را
اگر فرات به دجله بریزد و بخروشد
نمی نشاند، یک ذره آتش جگرم را
غروب بود که با کاروان، به شام رسیدم
در آفتاب رصد کن، حکایت سفرم را
کدام اقیانوس، از دهان رود شنیده
تغزل کلمات برادر و پدرم را؟
چگونه سرو بمانم؟ که خط خاطره و خون
شکسته است دلم را، شکسته بال و پرم را
محمدجواد شاه مرادی

جگر داغ دیده
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغ دیده را
با واژه های سبز تسلّا و دست مهر
ساحل شدی نگاه به طوفان رسیده را
اینک تو می روی و من اما یتیم تر
باید چگونه آن سر در خون تپیده را
فردا کسی به دختر تو رحم می کند؟
آرام می کنند مصیبت کشیده را؟
بگذار قدری اشک بریزم به دامنت
تا حس کنم حرارت شعری شنیده را
شعر من آتش است، عطشناک و ناتمام
باید به انتها ببرم این قصیده را
پروانه نجاتی

سکوت غصه دار حنجرت
نه از لباس کهنه ات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
تو را نه از صدای دلنشین روزهای قبل
که از سکوت غصه دار حنجرت شناختم
تو شعر عاشقانه بودی و من این قصیده را
میان پاره پاره های دفترت شناختم
قیام در قعود را، رکوع در سجود را
من از نماز لحظه های آخرت شناختم
غروب بود و تازه من طلوع آفتاب را
به روی نیزه، از سر منوّرت شناختم
شکست عهد کوفه این گناه بی شمار را
به زخم های بی شمار پیکرت شناختم
تو را به حس بی بدیل خواهر و برادری
به چشم های بی قرار خواهرت شناختم
اگرچه روی نیزه ای ولی نگاه کن مرا
نگاه کن منم سکینه دخترت شناختی؟
رضا حاج حسینی

پروانه صفت
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
یک لحظه نشد ز عمه جانش غافل
پروانه صفت دور و بر زینب بود
شریفی

داغ سوزان
ای رویِ تو روز و مویِ تو چون شب من
بر سوز دلت سوخت دلِ مرکب من
از بابِ جگر سوخته ات بوسه مخواه
ترسم که بسوزد رُخ تو از لبِ من
علی انسانی

ای پدر برخیز
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره می رود از هوش، یک نظر برخیز
کبوتری که به شوق تو بال در خون زد
به بام عشق تو گسترده بال و پر برخیز
چو من به حسرت یک چشم بوسه بر قدمت
نشسته در ره تو خاک رهگذر برخیز
رسیده زائر دل خسته ای ز غربت راه
که مانده از سفری سرخ دربه در، برخیز
شبانه های شب شام را دلم طی کرد
به هُرم چلّه نشستم در این سفر برخیز
کنون که خون دلم سرخ همچو لالهٔ دشت
به چهره می چکد از چشم های تر برخیز
یه یک اشاره بگویم: قسم به حرمت عشق
سکینه آمده از راه، ای پدر! برخیز
شکوهی

موجِ غمِ کربلا
نقش جلیله دخترِ ارباب سر جدا
بعد از شهادت پدرش، بعد نینوا
کمتر نبود از هنرِ عمه های خود
با شعر، خطبه، نوحه، تباکی، بکا، دعا
یعنی پس از شهادت شاه شهیدمان
مرهون نوحه های سکینه ست کربلا
آن بانویی که عابده اهلبیت بود
با سوز خویش داده چنین درسِ دین بما
تیغ زبان گشود، به فریادِ فاطمی
گفت از هزار داغ، یکی را برای ما
وقت غروب بود و أذانی نمی رسید
إلاّ صدای هلهله لشگر دَغا
دیدم به چشم خویش در اطراف خیمه گاه
در لابلای شیون و غوغای ماجرا
یک دسته نیزه، رأسِ بریده کنند حمل
یک فوج نیزه، معجرِ زن های با حیا
دست خودم نبود که فریاد می زدم
معجر مگیر از سرِ ما، پَستِ بی حیا
دیدم ز پای خواهر من زیوری ربود
یک نابکار، با طمع و حرص، بی هوا
در بینِ دود و آتشِ خیمه، بدست خصم
دیدم چکید خون، ز همه گوشواره ها
دیدم فرارِ خواهر دیگر در آن میان
با دامنِ به شعله نِشسته، سوی کجا؟
می گفت با تمام نواهای زخمی اش
اینجاست موجِ خونِ خدا، موج کربلا
این موجِ کربلا همه را غرق می کند
مستغرق خدا چو سکینه، نه در بلا
محمود ژولیده

یا حضرت سکینه(ع)
من دختر حسین و ربابم سکینه ام
اندر فراقشان به فغان در مدینه ام
آن لحظه های بودنشان یاد آورم
از سینه ناله ها زده فریاد آورم
با کاروانشان شده ام راهی سفر
هم آن سفر که کرد مرا زار و خون جگر
مقصود کاروان پدر دشت کربلا
آنجا که بود قافله را مرکز بلا
آمد مصاف قافله با لشگر عدو
بگرفت جیش حق زگرداب خون وضو
دیدم گلان فاطمه یک یک فدا شدند
سرها ز پیکران شهیدان جدا شدند
میدان که رفت بوسه زدم روی اکبرم
چندی گذشت رفت زدستم برادرم
گفتم عمو تشنه ام آبی رسان حرم
رفت و دگر نیامد علمدار محترم
دیدم سه شعبه تیر و گلوی برادرم
در انتظار که سیراب کنندش، مادرم
آه از وداع آخر بابا و دخترش
گریان نشسته زار و غمین در برابرش
گفتم کجا می روی ای جان من مرو
رحمی نما به دیده گریان من مرو
آه از دمی که شیهه زد وآمد، آه آه
اسبی به یال خونی و بی شاه، خیمه گاه
گفتم که ذوالجناح سوارت چه کرده ای
آن تشنه کام دار وندارت چه کرده ای
بابای من تشنه بود، خورد آب یا که نه
در آخرین دمش شده سیراب یا که نه
دیدم عمه را که دویدی به قتلگاه
گریان ناله کرد و کشیدی ز سینه آه
جانم بسوختی تو بی سر برادرم
آتش گرفته از غم هجر تو پیکرم
این هم گذشت و شام غریبان ما رسید
شامی که روزگار زآن شوم تر ندید
آغاز شد بی کسی و ایام غربتم
بر من رسید وقت شروع اسارتم
اسماعیل تقوایی

دست نوازش
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
تنها مرو ای همسفر، از خیمه به صحرا
همراه ببر، باغ گل پرپر خود را
تا قلب سکینه، کمی آرام بگیرد
بگذار روی شانهٔ گل ها، سر خود را
با رفتن خود، ای گل داودی زهرا
پاییز مکن، باغ بهارآور خود را
بگذار که تا روی تو را سیر ببینم
آرام کنم، خاطر غم پرور خود را
یوسف به تماشای تو آمد، که بپوشی
پیراهن دل بافتهٔ مادر خود را
در هیچ دلی، ذرّه ای اندوه نماند
بگشاید اگر لطف تو بال و پر خود را
https://eitaa.com/fazlll
دیوان اشعار مذهبی محمد اسماعیل فضل الهی