eitaa logo
کانال شهدای مورک
92 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
194 فایل
کانال شهدای مورک ادمین کانال @Mork69
مشاهده در ایتا
دانلود
گنبد فیروزه‌ای امامزاده ارسلان ایستاد و پرسید:«چه کاری بهتر از این صندلی چرخ‌دار که توی روستا لنگه ندارد؟» مهدی گفت:« من توی تلویزیون صندلی چرخ‌داری دیدم که کنترل داشت و نیاز نبود کسی آن را هول بدهد» علی کف زد و گفت:«افرین مهدی اینجوری مشدی ظفر محتاج کسی نمی‌شود و خودش صندلی را هدایت می‌کند» ارسلان گفت:«خب آخر چطور می‌توانیم چنین چیزی بسازیم؟» مهدی توضیح داد:«باید یک کنترل را با سیم به چرخ‌هایش وصل کنیم یک موتور هم می‌خواهیم» علی کمی فکر کرد و گفت:«بیایید برویم پیش آقا معلم او حتما به ما کمک می‌کند» ارسلان جلوی صندلی چرخ‌دار ایستاد و گفت:«می‌شود تا مدرسه نوبتی سوارش شویم؟» علی و مهدی به هم نگاه کردند. مهدی گفت:«فکر خوبی است اینطوری از اینکه درست کار می‌کند هم مطمئن می‌شویم» تا مدرسه به نوبت سوار صندلی چرخ‌دار شدند صدای خنده بچه‌ها توی روستا پیچیده بود. به مدرسه رسیدند. آقا معلم داشت به درختان توی حیاط مدرسه آب می‌داد، مدرسه روستا دو اتاق کوچک داشت یک اتاق که بچه‌ها در آن درس می‌خواندند و یک اتاق محل زندگی آقا معلم بود. اقا معلم بعد از سلام و احوالپرسی به صندلی چرخ‌دار نگاه کرد و پرسید:«این صندلی چرخ‌دار را از کجا آوردید؟ تاحالا چنین چیزی ندیده بودم!» ارسلان سینه‌اش را جلو داد و گفت:«خودمان برای مشدی ظفر ساختیم آقا» علی و مهدی هم حرفش را تایید کردند آقا معلم جلوتر رفت کمی صندلی را عقب و جلو کرد گفت:«افرین خیلی عالی شده دست شما درد نکند» مهدی گفت:«اقا اجازه ما می‌خواهیم برای صندلی چرخ‌دار مشدی ظفر یک کنترل بگذاریم که خودش بتواند آن را هدایت کند» علی گفت:«مثل همان صندلی چرخ‌داری که توی تلویزیون بود» آقا معلم لبخندی زد و گفت:«فکر خیلی خوبی است نیاز به موتور، سیم، یک کنترل و چرخ‌دنده داریم» ارسلان لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«خب بگویید نمی‌شود دیگر» علی اخم‌هایش را توی هم کشید و رو به ارسلان گفت:«چرا نشود ما باید این وسایل را تهیه کنیم» مهدی آهی کشید و گفت:«هرچه پول داشتیم برای جوشکاری دادیم! تازه ما که نمی‌توانیم برویم شهر» آقا معلم آب را بست رو به مهدی گفت:«مهدی تا من موتور را می‌آورم برو از پدرت اجازه بگیر تا باهم به اوراقی پشت روستا برویم و لوازم مورد نیاز را بیاوریم» مهدی و آقا معلم یک ساعت بعد برگشتند، آن‌ها با خود خیلی چیزها آورده بودند، آقا معلم به بچه ها کمک کرد تا وسایل را به صندلی وصل کنند. کارشان تقریبا تمام شده بود که اقا معلم گفت:«بچه‌ها الان فقط یک چیز کم داریم» مهدی پیچی را محکم کرد و گفت:«کنترل!» علی با دهان باز به مهدی نگاه کرد، ارسلان گفت:«کنترل از کجا بیاوریم؟» بچه‌ها دست از کار کشیدند. هر کدام گوشه‌ای نشستند و با حسرت به صندلی چرخ‌دار نگاه کردند. آقا معلم نگاهی به چهره‌های درهم بچه‌ها کرد گفت:«کشتی‌هایتان غرق شده؟ ببینم شما اسباب‌بازی ندارید که کنترل داشته باشد؟ ماشینی؟ هواپیمایی؟ موتوری؟» ادامه دارد... 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
گنبد فیروزه‌ای امامزاده علی از جا پرید و گفت: «عرفان یک هواپیمای کنترلی کوچک دارد، عمویش از شهر برایش خریده است» ارسلان با چوب روی خاک باغچه چندتا خط کشید و گفت:«فکر نمی‌کنم کنترلش را به ما بدهد شما که عرفان را می‌شناسید او...» آقا معلم حرف ارسلان را قطع کرد و گفت:«در مورد دوستت حرف بد نزن! بروید و از او بخواهید شاید قبول کرد» بچه‌ها تا خانهٔ عرفان دویدند؛ عرفان توی کوچه با توپ بادی جدیدش بازی می‌کرد. بچه‌ها را که دید سلام داد و گفت : «توپم قشنگ است؟ عمویم دیروز از شهر برایم آورده» ارسلان که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«بله خیلی قشنگ است، عرفان تو هنوز هواپیمایت را داری؟» عرفان توپش را به دیوار گلی کوبید گفت:«معلوم است که دارم» مهدی ماجرای صندلی چرخ‌دار را برای عرفان تعریف کرد، عرفان اخم کرد گفت:«می‌خواهید هواپیمای قشنگم را خراب کنید؟ نه من کنترلش را نمی‌دهم» علی سرش را پایین انداخت، اما مهدی ناامید نشد و گفت:«در عوض به تو اجازه می‌دهیم اولین نفری باشی که سوار صندلی چرخ‌دار ما می‌شوی هر روز هم می‌توانی نیم‌ساعت سوارش شوی» علی و ارسلان از پیشنهاد مهدی خیلی راضی نبودند اما چاره‌ای نبود عرفان کمی فکر کرد و گفت: «قبول است، صبر کنید الان می‌آیم» عرفان خیلی زود با کنترل برگشت. بچه‌ها همراه عرفان به مدرسه رفتند. اقا معلم کنترل را باز کرد چند سیم محکم و قطعات ریز تویش قرار داد. آن را روی دستهٔ کوچکی که برای صندلی درست کرده بودند، چسباندند. آقا معلم کمی دورتر ایستاد نگاهی به صندلی کرد و گفت: «خسته نباشید بچه‌ها حالا وقت این است که صندلی را امتحان کنیم» عرفان جلو رفت و گفت:«قرار است من اول رویش بنشینم» روی صندلی نشست آقا معلم گفت:«بسم الله راه بیفت» عرفان دکمه حرکت به جلو را زد اما صندلی حرکت نکرد! بچه‌ها با حسرت به صندلی نگاه کردند آقا معلم خندید و گفت: «هنوز روشنش نکردیم چرا ترسیدید؟» همه خندیدند. صندلی روشن شد، عرفان با کمک کنترل توانست توی حیاط چرخ بزند. بچه‌ها با شادی بالا و پایین پریدند و همدیگر را بغل کردند. حالا مشدی ظفر می‌توانست هر روز به امامزاده برود و برای آن‌ها دعای خیر کند. پایان 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk