eitaa logo
کانال شهدای مورک
99 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
185 فایل
کانال شهدای مورک ادمین کانال @Mork69
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹شب جمعه است هوایت نکنم می میرم... ╔══.🌱🇮🇷🕊.════   @fdsfhjk   ════.🌱🇮🇷🕊.══╝
‍ 🌳🐯 پلنگ نانوا 🐯🌳 سالها بود که در جنگل سبز، همه ی حیوانات با هم دوست و مهربان بودند. همه با هم رفت و آمد داشتند. به خانه های همدیگر می رفتند دور هم شام می خوردند و با هم خوش می گذراندند. خرگوش،سنجاب، میمون، گورخر، زرافه،و ...، همه در جنگل سبز با هم دوست و همسایه بودند. تا اینکه با پیدا شدن یک پلنگ همه چیز عوض شد. یک روز صبح، یک پلنگ بزرگ به جنگل سبز آمد و ترس و وحشت در جنگل بوجود آمد. زیرا پلنگ مثل بقیه حیوانات غذا نمی خورد. او دوست داشت حیوانات دیگر را شکار کند و آنها را بخورد. چند روزی همه ی حیوانات در خانه هایشان پنهان شدند. کسی جرات نمی کرد تا پلنگ بیدار است، جایی برود. حیوانات تصمیم گرفتند نصف شبها که پلنگ خواب است از خانه بیرون بروند و به هم سر بزنند. یک شب همگی، در خانه ی خرگوش جمع شدند و می خواستند برای این اوضاع وحشتناک یک راه چاره پیدا کنند. زرافه گفت اگر بخواهیم می توانیم او را فریب بدهیم و در تله ی شکارچی بیندازیم تا شکارچی او را شکار کند و از اینجا ببرد. هیچ کس با زرافه موافقت نکرد. زرافه از حرف خودش خجالت کشید و معذرت خواهی کرد. حیوانات دوست نداشتند با پلنگ بدرفتاری کنند و او را به دردسر بیندازند دلشان می خواست او هم مثل بقیه با آنها دوست و مهربان شود. خرگوش گفت چطور است برای او از غذاهای خوشمزه ای که خودمان می خوریم، ببریم؟ شاید او هم خوشش بیاید و دیگر به فکر خوردن ما نیفتد. اصلا شاید پلنگ بلد نیست برای خودش غذا درست کند به خاطر همین حیوانات دیگر را شکار می کند. حیوانات با نقشه خرگوش موافقت کردند و قرار شد هر کسی خوشمزه ترین غذایی را که بلد است، بپزد و برای پلنگ حاضر کند. فردا شب همه تا صبح آشپزی کردند. هر کس یک غذای خوشمزه درست کرد و آن را وسط جنگل گذاشت. صبح پلنگ از خواب بیدار شد و با گرسنگی زیادی برای شکار به راه افتاد. اما در راه ظرفهایی از غذا توجه او را جلب کرد. به سراغ ظرفها می رفت و بو می کشید و از آن می خورد. ولی سیر نمی شد. پلنگ باز هم بو کشید. بوی نان داغ و تازه به مشامش رسید. از بوی نان خیلی خوشش آمد. به دنبال بوی نان به راه افتاد تا به نانوایی میمون رسید. میمون از ترس فرار کرد. پلنگ هیچ توجهی به میمون نکرد و مستقیما به سراغ نانها رفت . او ،پنجاه تا نان داغ و خوشمزه خورد و با شکم سیر از نانوایی بیرون آمد و تا یک هفته سیر بود و غذا نمی خواست. وقتی پلنگ سیر شد حیوانات از مخفیگاه خود بیرون آمدند و با پلنگ حرف زدند. آنها با پلنگ مهربان بودند و به او محبت می کردند. در این مدت چیزهای زیادی به او یاد دادند. او هم چون حسابی سیر بود، با همه مهربان بود. پلنگ از حیوانات یاد گرفت برای خودش غذا درست کند و با نان بخورد. پلنگ علاقمند شد که به نانوایی میمون برود و از او نان پختن هم یاد بگیرد. طولی نکشید که پلنگ یک نانوای خیلی ماهر شد و دوستی محکمی با حیوانات شروع کرد. 🐯 🌳🐯 🐯🌳🐯 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
🌱بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 🌱دعاکبوتر عشق است و بال‌وپر دارد 🌼شبی دیگر از شبهای عشق وانتظار...با مولا هستیم ان شاءالله تا ظهور حضرتش...دعای فرج میخوانیم همه به‌نیابت از اهلبیت و شهدا🤲 خدایا به حق عمه سادات حضرت زینب کبری سلام الله علیها فرج مولامون رو برسون 🤲 ┄┅─✵❤️✵─┅┄ @fdsfhjk ┄┅─✵❤️✵─┅┄
سی و هشتمین روز از شروع چـله عاشقـي✔️ :👇 ✔️السلام‌علیك‌یا علی‌بن‌موسی‌الرضا‌المرتضی (۱مرتبه)... ✔️السلام علیك یاصاحب‌الزمان(۱مرتبه).. ✔️السلام‌علیك یافاطمة‌المعصومة(۱مرتبه) ✔️ذکر شکرالله(۸مرتبه در سجده).... ✔️ذکر استغفار(۸ مرتبه).... ✔️سوره یٓس(۱ مرتبه).... ✔️ذکر صلوات( ۸ مرتبه)... 👈شـرایطِ‌ چله:👇 🧡هنگام انجام چله تاحد امکان باوضو و روبه قبله باشیم... 💛نماز هامون اول وقت بخونیم و بهش اهمیت بدیم... 🧡غیبت کردن ممنوع.... 💛با دیگران مهربون تر باشیم... ان‌شاءالله بحق اقاامام‌زمان و امام‌رضاعلیه‌السلام وخانم معصومه سلام‌الله علیها حاجت تون ختم بخیر بشه لطفا به شرط لیاقت خادمین کانال روهم دعابفرمایید..... ....💚💫 💚💫..... @fdsfhjk
❣️ 🦋از ‌تــو هوس‌ نگاه‌ دارد‌ دل من 🦋چشمی ‌به درو ‌به راه ‌دارد دل ‌من 🦋تا کی به فراق‌ تو‌ صبور؟ برگرد آقا 🦋 آقا به ‌خدا ‌گناه ‌دارد ‌دلِ‌ من ...... 🌹تعجیل در فرج 🌹 ...💚 @fdsfhjk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیزدهمین روزاز چݪھ زیاࢪت عاشوࢪا✨ به نیابـت از 🌷 و 🌷 اݪتماس دعاۍ فرج♥️🌱
🌸تدابیر ماه تموز🍉 ✅تموز: 31روز(23تیر-22مرداد) شدت گرما،تبخیر و کاهش آب است. ✅اعمال مفید: نوشیدن ناشتا آب سرد خوردن اغذیه سرد و تر(خیار، لبن) مزاج شربت در آن دلچسب میشود. خوردن اغذیه لطیف و سریع الهضم (کاسنی،کاهوخرفه،خیار،بره،پرنده) بهره مندی از بوییدن، سبزه زار، گلهای سرد خوش بوی.🌸💐 {رساله ذهبیه امام رضا علیه السلام} @fdsfhjk
استفاده بیش از حد و اعتیاد به فضای مجازی، نابودگر جسم، روح و استعداد کودکان @fdsfhjk
هدایت شده از سخنرانی ها/حجت الاسلام غفاری
نهي هاي پيامبرش94.MP3
26.45M
حجت الاسلام والمسلمین علی صالح غفاری/موضوع:70موردازنهی های پیامبرصلعم {جلسه 277} @eslam20
⭕️ گسترش فساد شبکه نمایش خانگی با کوتاهی صداوسیما و ارشاد/ آیا برچسب رده سنی کافی است؟ 🔹 موضوع عشق های چند ضلعی، خیانت، خشونت و ... پای ثابت آثار شبکه نمایش خانگی شده است. سریال بی محتوای «دل» ساخته منوچهر هادی از جمله اولین آثاری است که خیانت و عشق های چندضلعی را حتی پررنگ تر از سریال های ترکیه ای به تصویر کشید! 🔸 او حالا «گیسو» را دارد. فصل دوم سریال عاشقانه که به همان اندازه بی محتواست. در حال حاضر حدود 19 قسمت از این سریال منتشر شده و مخاطب در این وانفسا چیزی جز داستانی آشفته و ماجرایی که پیش نمی رود، ندیده است! 🔹 حالا با آمدن سریال های جدید، ورق جدیدی هم در ولنگاری خورده است. این روزها آخرین قسمت های «دراکولا» نیز منتشر شد. آخرین ساخته «مهران مدیری» که در کنار ضعف های مشهود ساختاری، نمایش آخرین سطح از تجملات، بهره کشی از حیوانات، به تصویرکشیدن بی عرضگی زنان و صدازدن آنها با الفاظ زشت، این بار عشق به یک زن متاهل را هم به تصویر کشید! 🔸 «زخم کاری» هم نام سریال دیگری است. این سریال در حقیقت برگرفته از یک رمان ممنوعه است که در هفته ای که گذشت، به مرکز حواشی بدل شده بود. این سریال هم که تا به حال 6 قسمت از آن توزیع شده، سنگ تمام گذاشته و در همان قسمت های نخست اغواگری یک زن شوهردار را برای پیرمردی پولدار به تصویر می کشد. این سریال هم همانند آثار دیگری که حالا خشونت هم جو لاینفک آنها شده، پر است از روابط دختر و پسر، استفاده از مواد مخدر، سیگار و مشروب، رابطه مرد زن دار با دیگری و... 🌓 @fdsfhjk
💦آب خاکستری که این روزها درباره آن زیاد می‌شنویم در واقع آبی است که ما به آن احتیاج نداریم و برای مصرف نوشیدن استفاده نمی‌شود، در بسیاری از کشورها از آب خاکستری استفاده های زیادی می شود : 💦بطور کلی از روش های زیر میتوان به آب خاکستری دست پیدا کرد ⛈آب جمع آوری شده از بارش باران: آبی که از جمع آوری بارش باران بدست می‌آید را می‌توانید رون مخزن های بزرگ یا متوسطی بریزید، بهترین مکان برای جمع آوری آب باران، پشت بام یا کمی در ارتفاع از سطح زمین می‌باشد، بدین ترتیب می‌توانید با لوله کشی مناسب و بدون پمپ و جریان برق، آب خاکستری حاصل از جمع شدن باران را به سیفون یا فلاش تانک سرویس بهداشتی و توالت منزل خود هدایت کنید و با این کار به حفظ آب کمک کنید @fdsfhjk
✅تلنگر ✍️هنگامی كه شیطان به خداوند متعال گفت: من از چهار طرف (جلو، پشت، راست و چپ) انسان را گرفتار و گمراه می‏كنم . فرشتگان پرسیدند: شیطان از چهار سمت بر انسان مسلّط است ، پس چگونه انسان نجات می‏یابد؟ خداوندعزیز فرموند: راه بالا و پایین باز است راه بالا: نیایش و راه پایین: سجده بنابراین ، كسی كه دستی به سوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید می‏تواند شیطان را طرد كند . بنده ی من! سوگند به حق خودم دوستدار تو هستم،پس سوگند به حق من برتو، مرا دوست بدار. __________________________ @fdsfhjk
طی روزهای گذشته بغداد در سکوت خبری شاهد رفت و آمد هیئت های امنیتی ایرانی و آمریکایی بود. محمود علوی وزیر اطلاعات ایران دیروز به عراق رفته بود و امروز نیز برت مک گرک معاون امورخاورمیانه و شمال آفریقا در شورای امنیت ملی آمریکا عصر امروز نیز نفیسه کوهنورد نوشت توافق شده آمریکا به تدریج ابتدا نیروهای رزمی و سپس تمامی نیروهای نظامی خود را از عراق خارج کند اما ساعتی بعد آنرا پاک کرد! ═══.🍃🇮🇷🕊.════ @fdsfhjk
سلام،این جهیزیه به مبلغ۱۳۳۵۰۰۰۰تومان نیاز به سند ازدواج هم نیست اگر کسی خواست تماس بگیرد.👆👆👆👆
باران از اتاق بیرون آمد، کتابش را روی میز گذاشت، جلوی تلویزیون نشست، مشغول تماشای برنامه‌ی پاشو پاشو کوچولو شد. مبین توپش را بغل کرده بود آمد، کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد، گفت :«مستند دایناسورها دارد» باران بغض کرد و با لب و لوچه ی آویزان گفت:« اصلا قهرم» و به اتاق رفت. غذا آماده شد مامان باران را صدا کرد و گفت:« باران بیا دخترم غذا آماده است.» باران از اتاق بیرون آمد، رویش را از مبین برگرداند و به آشپز خانه رفت. مامان غذا را کشید، بشقابی جلوی باران و بشقابی جلوی مبین گذاشت. مامان یادش رفته بود برای باران قاشق بگذارد، باران گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت! عصربابا از راه رسید، باران دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت. بابا اورا بوسید، باران به دستان بابا نگاه کرد، عروسکی که بابا قول داده بود را ندید. گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید، چشمانش را بست با خودش گفت:« اصلا با همه قهرم» صدایی شنید چشمانش را باز کرد و نشست، مداد آبی اش بود گفت:« اصلا من قهرم» و رفت توی کشو! باران خواست بپرسد چرا! جوراب صورتی اش را دید که رویش را برگرداند و گفت:«اصلا قهرم» خواست بپرسد چرا! عروسکش موقرمزی را دید که گفت:« اصلا قهرم » و رفت توی کمد. باران بلند شد و گفت:« آخر چرا قهر؟خب بگویید چه شده؟» مداد آبی سرش را از کشو بیرون آورد و گفت:« چون امروز با من نقاشی ات را رنگ نکردی» جوراب صورتی نخ هایش را کج کرد و گفت: « چون دو روز است من را این گوشه انداختی!» موقرمزی از توی کمد سرک کشید و گفت:« چون امروز با من بازی نکردی» باران اخم کرد، خواست بگوید :« خب این را از اول می گفتید این که قهر ندارد» صدایی شنید :« باران جان دخترم» چشمانش را باز کرد، بابا را دید عروسکی که قول داده بود در دستش بود، باباگفت:« عروسک را در ماشین جا گذاشته بودم » باران خندید و خودش را توی بغل بابا جا کرد. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
چهلمین روز روز از شروع چـله عاشقـي✔️ :👇 ✔️السلام‌علیك‌یا علی‌بن‌موسی‌الرضا‌المرتضی (۱مرتبه)... ✔️السلام علیك یاصاحب‌الزمان(۱مرتبه).. ✔️السلام‌علیك یافاطمة‌المعصومة(۱مرتبه) ✔️ذکر شکرالله(۸مرتبه در سجده).... ✔️ذکر استغفار(۸ مرتبه).... ✔️سوره یٓس(۱ مرتبه).... ✔️ذکر صلوات( ۸ مرتبه)... 👈شـرایطِ‌ چله:👇 🧡هنگام انجام چله تاحد امکان باوضو و روبه قبله باشیم... 💛نماز هامون اول وقت بخونیم و بهش اهمیت بدیم... 🧡غیبت کردن ممنوع.... 💛با دیگران مهربون تر باشیم... ان‌شاءالله بحق اقاامام‌زمان و امام‌رضاعلیه‌السلام وخانم معصومه سلام‌الله علیها حاجت تون ختم بخیر بشه لطفا به شرط لیاقت خادمین کانال روهم دعابفرمایید..... ....💚💫 💚💫..... @fdsfhjk
پشتِ در ایستاده ای، من انتظارت میکشم مهدی زهرا بیا، عمریست حسرت میکشم در هوای جمکرانت، حالُ روزم خوشتر است مهدی زهرا بیا، در سَر شوری مَحشَر است در دعاهای سحر، زمزمه ی نامِ تو را میخوانم مهدی زهرا بیا، من برای قدمِ مبارکت جان میفشانم 🌹تعجیل در فرج صلوات🌹 @fdsfhjk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهاردهمین روزاز چݪھ زیاࢪت عاشوࢪا✨ به نیابـت از 🌷 و 🌷 اݪتماس دعاۍ فرج♥️🌱
هدایت شده از سخنرانی ها/حجت الاسلام غفاری
تربیت درمحیط خانواده.MP3
21.6M
حجت الاسلام والمسلمین علی صالح غفاری/موضوع:تربیت درمحیط خانواده {جلسه 278} @eslam20
نيروي هوايي ارتش جمهوری اسلامی ایران از بین جوانان(پسر) مومن، متعهد و علاقه‌مند به رزمندگی دارای روحیه انقلابی، ایثارگری و بسیجی در طیف درجه داری با شرایط ذیل همرزم می‌پذیرد: 1.صرفاً از متولدین 1379/03/17 الی آخر 1384/12/29 ثبت نام بعمل می آید. ۲.داشتن مدرك تحصيلي ديپلم در رشته های ریاضی فیزیک ، علوم تجربی ، علوم انسانی ومعارف اسلامی و فنی و حرفه ای (الکترونیک، الکتروتکنیک، مکاترونیک و متالوژی) با حداقل معدل کل 14 و حداقل معدل کتبی10 ۳.بسیجیان فعال نیز از اولویت استخدام برخوردار می باشند. داوطلبان لازم است با همراه داشتن اصل و روگرفت مدارک از 1400/03/17 الی 1400/04/29 در ایام هفته از ساعت (8:00 الي 13:00) و دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها ساعت (8:00 الی 11:00) به آدرس ذیل مراجعه نمایند: مشهد: انتهاي خيابان فداییان اسلام (نخريسي)–روبروی دفتر مرکزی مترو _دفتر استخدام منطقه پدافند هوايي شمال شرق – جنب بانك سپه و فروشگاه اتکا – تلفن : 05133442828 توضیحات و شرایط تکمیلی: 🌐https://www.aja.ir/portal/home/?NEWS/17557/53102/1958055/ @fdsfhjk
🔴 اگر این تصویر برای ایران بود ❌ چه استعاره‌هایی از مرکز نکبت بودن و نفرین شده بودن و گودال مرگ بودن کشور سروده نمی‌شد، سرباز خبرنگارهای ملکه چه التماس‌ها که نمی‌کردند برای دخالت «جوامع بین‌المللی»، مزدورهای سعودی اینترنشنال چه یقه‌ها که پاره نمی‌کردن. 👤 Zahra Shafei 🇮🇷 🔮کانال مرجع گفتمان 🤦‍♂ @fdsfhjk
روایتی واقعی ⭕ *هنوز جای تاوَل‌ها روی مچ دستم باقیست*❗ 🛑خاطره‌ای عجیب از راویِ کتاب سه دقیقه در قیامت ✔️(این خاطره، در ویرایشِ جدید به کتاب اضافه شده است) 📗كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلي خوب بود و افراد بسياري خبر مي‌دادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته . ✍️ *اصل داستان* يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل كار مي‌رفتم . يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي بود. از دور او را ديدم كه دست تكان مي‌داد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد. ✴️بي‌مقدمه سلام كرد و گفت: مي‌خواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟ گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را مي‌رسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روي صندلي عقب بود. اين خانم يكي از كتاب‌ها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، مي‌تونم اين كتاب را بخوانم؟ گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد. تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم . خيلي تشكر كرد و پياده شد . ✴️من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و ... چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم . ✳️همين كه خواستم وارد خيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري از پياده‌رو وارد خيابان شد و دست تكان داد! توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهرا او خوب مرا مي‌شناخت! شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت: مرا شناختيد؟ خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير. گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه‌اي با شما كار دارم. گفتم: بله، حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبود كه يك خانم غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود . ✴️ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده‌رو، در حالي كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم. گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ مي‌خواستم جواب ندهم، ولي خيلي اصرار كرد . گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم. ✳️گفت: خدا رو شكر، خيلي جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيري كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار مي‌كنيد. از همکارانتان پيگيري کردم، الان هم يكي دو ساعته توي خيابان ايستاده و منتظر شما هستم. گفتم: با من چه كار داريد؟ گفت: اين كتاب، روال زندگي‌ام را به هم ريخت. خيلي مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اين‌كه يك روزي اين دوران جواني من هم تمام خواهد شد و من هم پير مي‌شوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟! درسته که مسائل ديني رو رعايت نمي‌كردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شده‌ام . يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلي در تنهايي خودم فكر كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم . ❇️من نمي‌توانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهاي گذشته‌ام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم ،تصادف وحشتناكي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم! من كاملاً مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما، ملك‌الموت مهربان و بهشت و زيبايي‌ها را نديدم! ✴️دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچ‌كس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتي دستبندي به من زدند كه شعله‌ور بود. اما يك‌باره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهاي گذشته را تكرار نكنم. ✴️يكي از دو مأموري كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول مي‌كنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبه‌پذير است. تمام كارهاي زشت شما پاك شده، اما حق‌الناس را چه مي‌كني؟ گفتم: من با تمام بدي‌ها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در زندگي‌ام وارد نكنم . حتي در محل كار، بيشتر مي‌ماندم تا مشكلي نباشد. تمام بيماران از من راضي هستند و... ❇️آن فرشته گفت: بله، درست مي‌گويي، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق‌الناس بدهكار هستي! ادامه دارد.... 🍃🌹@ @fdsfhjk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ قصه 🐸☘ قورقوری و استخر بزرگ ☘🐸 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک جنگل زیبا و سر سبز قورباغه کوچولویی زندگی می کرد که اسمش قورقوری بود. قورقوری یک قورباغه ی کوچولوی مهربان بود که با پدر و مادرش زندگی می کرد و دوستان زیادی داشت. قورقوری پسر مهربونی بود، به خاطر همین همه ی حیوونای جنگل اونو دوست داشتند. اما قورقوری یک کمی کنجکاو بود و وقتی برای گردش به جنگل می رفت حرف های پدر و مادرش یادش می رفت. یک روز صبح وقتی قورقوری از خواب بیدار شد، دید که هوا خیلی خوبه، به خاطر همین تصمیم گرفت که توی جنگل گشتی بزنه. اون روز وقتی قورقوری صبحانه اش را خورد، سریع از جنگل بیرون رفت. اون از بین چمنزارهای بزرگ گذشت و به جایی رسید که همه ی قورباغه ها می ترسیدن به اون جا پا بگذارند. اون یک استخر بزرگ بود. حالا قورقوری خیلی از جنگل دور شده بود، اون دیگه نمی تونست جنگل را ببینه. قورقوری کمی ترسیده بود. درجنگل قورقوری سه قانون وجود داشت که همه باید از اون اطاعت می کردند. اول این که وقتی مار هیس هیسو نزدیک  شماست اصلاً قورقور نکنید. دوم این که هرگز قبل از خواب پشه نخورید و آخر این که هرگز در استخر بزرگ شنا نکنید. قورقوری اصلاً به قانون های جنگل توجهی نکرد و تندی توی استخر بزرگ پرید. قورقوری با خودش گفت:"این جا خیلی هم قشنگه، چرا قورباغه ها از اینجا می ترسن؟" قورقوری شروع کرد به شنا کردن توی استخر بزرگ. اما کمی بعد متوجه شد که در این استخر نه گیاهی وجود داره و نه ماهی. قورقوری از این که در استخر تنهاست کمی ترسید. حالا قورقوری می خواد به خونه اش برگرده، اما وقتی اون شنا می کنه اصلاً تکون نمی خوره. قورقوری ترسید و سریع تر شنا کرد، اما یکدفعه همه جا تاریک شد، آب استخر تند و تند می چرخید و داشت قورقوری را با خودش به سمت پایین می برد. قورقوری هرچی دست و پا می زد فایده ای نداشت. اون دیگه همه ی امیدش را از دست داده بود که یک دفعه یک دست بزرگ اونو نجات داد. حالا همه جا روشن شده بود. بعد از این که قورقوری یک کم حالش بهتر شد فهمید که اونجا استخر آدم هاست. استخر آدم ها یک چاه بزرگ داره. وقتی آب استخر کثیف می شه، آدم ها سر چاه را می گیرن تا آب های کثیف داخل چاه بره. اون کسی که قورقوری را نجات داده بود یک پسر بچه ی مهربان بود. از اون روز به بعد قورقوری تصمیم گرفت که به حرف بزرگترهاش گوش بده و به قانون و مقررات آن ها احترام بگذاره. 🐸 ☘🐸 🐸☘🐸 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk