eitaa logo
کانال شهدای مورک
94 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
183 فایل
کانال شهدای مورک ادمین کانال @Mork69
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزوی سلیمه قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد. پدر در حالی که بار شتر را مرتب می‌کرد گفت:« بیایید بچه‌ها! چرا معطلید؟ راه بیفتید» سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟» سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود می‌گویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.» سلیمه اخم‌هایش را در هم کرد و گفت:« می‌شود» سعید با لب‌ولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمی‌گویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب» سعید دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟» سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت. قاصدک از آن‌ها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟» پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند این‌جا بمانیم. باید صبر کنیم تا همه‌ی مسافران خانه‌ی خدا اینجا جمع شوند، ایشان می‌خواهند با مردم صحبت کنند.» همه‌ی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم می‌چینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد می‌زد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند» سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش می‌کنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکه‌ی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خنده‌ی بچه‌ها دشت غدیر را پر کرده بود. سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست» بچه‌ها به دنبال قاصدک دویدند. سلیمه با سختی از لابه‌لای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا می‌رفت. سلیمه ایستاد و به چهره‌ی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد. سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.» سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبت‌های رسول خدا آمدند. رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرف‌های رسول خدا گوش می‌دادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست» سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز می‌کرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟» 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
مراسم مادر سینی چای را روی میز گذاشت. کنار پدر نشست و گفت:«امروز اگر خسته نیستی سری به انباری بزن چیزی به محرم نمانده» پدر فنجان چای را برداشت و گفت:«چشم چایی را که خوردم با آقا پوریا می‌رویم» پوریا توپش را بغل گرفته بود کنار پدر ایستاد و پرسید:«انباری برای چی؟» پدر لبخندی زد و جواب داد:«محرم نزدیک است باید آماده شویم!» پوریا با چشمان گرد پرسید:«حالا که کرونا هست کجا می‌خواهیم برویم؟» پدر استکان چای را برداشت و گفت:«جایی نمی‌رویم پسرم اما باید آماده‌ی محرم شویم، پرچم سیاه بزنیم و پیراهن مشکی بپوشیم» مادر آهی کشید و گفت:«یادش بخیر سال‌های گذشته توی روضه مراسم سیاهپوشان داشتیم» پوریا به چشمان پر اشک مادر نگاه کرد و گفت:«الان نمی‌شود؟» مادر سرش را پایین انداخت. پدر که چایی‌اش را تمام کرده بود دست پوریا را گرفت و گفت:«برویم پوریا جان» پوریا همراه پدر به انباری رفت. چندتا پرچم و یک کیسه لباس مشکی برداشت. پوریا پرچم را از دست پدر گرفت و گفت:«بابا می‌شود امشب مراسم سیاهپوشان داشته باشیم؟» پدر کمی فکر کرد و گفت:«چه فکر خوبی! من و تو و مامان با هم مراسم می‌گیریم» پوریا پرچم را تکان داد و گفت:«اینطوری مامان خوشحال می‌شود» پدر لبخندی زد و همراه پوریا به خانه برگشت. مادر توی آشپزخانه بود. پدر جلو رفت و گفت:«بفرمایید این هم مشکی‌ها» پوریا جلو دوید و گفت:«میخواهیم مراسم سیاهپوشان بگیریم» مادر به پوریا و پدر نگاه کرد. پدر لبخندی زد و گفت:«وسایل روضه را آماده کن من و پوریا هم مشکی‌ها را به دیوار می‌زنیم» چشمان مادر از خوشحالی برق زد. یک ساعت گذشته بود که همه چیز آماده‌ی روضه شد. پوریا با لباس مشکی کنار پدر ایستاده بود و سینه می‌زد. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
آمد پدر با شال مشکی پرچم سیاهی داشت در دست سربند یا عباس را او بر روی پیشانی من بست می‌گفت باز از راه آمد ماه محرم ماه ایثار باید شود خانه، عزادار با نصب پرچم روی دیوار امسال توی خانه‌ی ما یک مجلس تعزیه برپاست من هستم و مادر، پدر هم مداح خوب مجلس ماست 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
روضه ریحانه عروسک‌هایش را کنار دیوار چید. استکان‌های رنگارنگش را کنار سماور صورتی گذاشت. به عروسک‌ها نگاه کرد و گفت:«همه چی برای روضه آماده‌ست» بلند شد. به اتاق مادر رفت. مادر داشت خیاطی می‌کرد. کنار مادر ایستاد و پرسید:«مامانی چی می‌دوزی؟» مادر لبخند زد. پایش را از روی پدال چرخ برداشت. جواب داد:«دارم لباس مشکی بابا رو آماده می‌کنم تا امشب که می‌ره هیئت بپوشه» ریحانه کمی فکر کرد و پرسید:«برای منم لباس مشکی دوزیدی؟» مادر ریز خندید و گفت:«دوزیدی نه قشنگم، دوختی! بله پارسال لباس مشکی برات دوختم، امسال هم می‌تونی بپوشی» ریحانه مادر را محکم بغل کرد و گفت:«اخ جون الان کجاست؟» مادر دست ریحانه را بوسید و گفت:«توی کمده عزیزم صبح گذاشتمش دم دست برو بردار» ریحانه به طرف کمد دوید. پیراهن را از توی کمد برداشت و پوشید. کنار مادر برگشت و گفت:«مامانی لباس‌ عروسک‌های من همشون گل گلیه» آهی کشید و سرش را پایین انداخت. مادر دست روی سر ریحانه کشید و گفت:«اینکه غصه نداره!» تکه‌های پارچه‌ی مشکی را از روی زمین برداشت و گفت:«این‌ها تیکه پارچه‌های باقی مونده از دوخت لباس بابا و چادر مشکی منه، می‌تونی باهاشون برای عروسک‌هات لباس و چادر مشکی بدوزی» ریحانه از جا پرید و گفت:«وای مامان جون تو بهترین مامان دنیایی» پارچه‌ها را گرفت. عروسک‌ها را به اتاق مادر آورد. مادر که دوخت لباس مشکی پدر را تمام کرده بود کنار ریحانه نشست. ریحانه با کمک مادر چند دست لباس مشکی و چادر کوچک برای عروسک‌ها دوخت. آن شب مادر مهمان مراسم روضه‌ی ریحانه و عروسک‌هایش بود. 🖤🖤🖤🖤🖤 @fdsfhjk
یک دانه سیب خرسی عرق روی پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد. به سیب زرد توی دستش نگاه کرد و با خودش گفت:«کاش یک ظرف عسل هم داشتم» به طرف خانه راه افتاد. توی راه صدای سنجابک را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا آوردی؟ همه جا بخاطر اینکه باران نباریده خشک شده!» خرسی به سنجابک که روی شاخه‌ی درخت نشسته بود، نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوست کوچولوی من، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود خودم پیدایش کردم» سنجابک آهی کشید. دست روی شکمش کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت» خرسی خواست برود اما نرفت. سیب را نصف کرد و نصفش را به سنجابک داد. سنجابک با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد گفت:«ممنون دوست خوبم بچه‌هایم خیلی دلشان سیب می‌خواست، تو خیلی مهربانی» خرسی سر تکان داد و رفت. کمی جلوتر صدای لاک‌پشت را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا چیدی؟ من که چند روز است چیزی نخوردم توی این قحطی خوردنی پیدا نمی‌شود» خرسی به لاک‌پشت که کنار تپه‌ای نشسته بود نگاه کرد و جواب داد:«سلام لاکی جان، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم» لاک‌پشت آهی کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت» خرسی خواست برود اما نرفت. نصف سیب توی دستش را نصف کرد و به لاک‌پشت داد. لاک‌پشت با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد گفت:«ممنون دوست خوبم تو خیلی مهربانی» خرسی سر تکان داد و رفت. هنوز به خانه نرسیده بود که صدای زنبورهای عسل را شنید:«ویز ویز، آقا خرسی سلام، این سیب را از کجا آوردی؟ ما چند روز است چیزی برای خوردن پیدا نکردیم گل‌های دشت هم همه خشک شده‌اند» خرسی به زنبورها که روی شاخه‌ی خشک بوته‌ی گل سرخ نشسته بودند نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوستان عزیز، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم» زنبورها آهی کشیدند و گفتند:«خوش به حالت، نوش جانت» خرسی خواست برود اما نرفت. تکه‌ی باقیمانده‌ی سیب را جلوی زنبورها گذاشت. زنبورها با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زدند گفتند:«ممنون دوست مهربان» خرسی سر تکان داد و به خانه برگشت. روی صندلی نشست. صدای قار و قور شکمش را شنید دست روی شکمش کشید. چشمانش را بست. تازه خوابش برده بود که صدای تق تق تق توی خانه پیچید. در را باز کرد. با چشمان نیمه باز نگاه کرد، اما کسی پشت در نبود. برگشت روی صندلی نشست. باز صدای تق تق تق را شنید. در را باز کرد اما کسی پشت در نبود. کمی جلو رفت. به آسمان نگاه کرد. قطره‌های باران صورتش را خیس کرد. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
نخود هر آش نخودی روی بوته چسبیده بود و می‌لرزید. از پشت پرده‌ی سبز آرام گفت:«این صداها برای چیست؟ چه خبر شده؟» نسیم رو به نخودی کرد و گفت:«نترس عزیزم دارند شما رامی‌چینند، تو دیگر بزرگ شدی باید از اینجا بروی وگرنه از بین می‌روی» نخودی خودش را توی پوسته‌اش جمع کرد و گفت:«کجا؟ باید به کجا بروم؟» نسیم لبخند زد و گفت:«باید به دست مردم برسی» نخودی کمی جابه‌جا شد نفس راحتی کشید و گفت:«یادم آمد با من غذا می‌پزند» نسیم دور نخودی چرخی زد و جواب داد:«بله مثلا با تو می‌شود هر آشی پخت» نخودی با چشمان گرد پرسید:«هر آشی؟» نسیم ریز خندید و گفت:«بله هر آشی مثل آش دوغ، آش شله قلمکار، آش بلغور» لحظه‌ای ساکت شد. یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد بلند گفت:«آش نذری!» نخودی لبخند زد و گفت:«بله بله آش نذری، مادرم برایم گفته بود که خیلی از دوستانش نخود آش نذری شدند» سرش را پایین انداخت و ادامه داد:«کاش من هم نخود آش نذری می‌شدم» نسیم شاخه‌ی نخودی را تکان داد و گفت:«چرا که نه، شاید تو هم نخود آش نذری شدی» نخودی با أین فکر خوشحال و زردتر شد. آقای کشاورز به بوته‌ی نخودی نزدیک شد و او را هم چید. نخودی که از تکان‌ها حسابی خسته شده بود کم کم خوابش برد. صبح زود چشم باز کرد. خودش را بیرون از پوسته‌ی سبز دید. به اطراف نگاه کرد. اطرافش پر از نخودهای زرد و درشت مثل خودش بود. حالا یک عالمه دوست وهمبازی داشت. هنوز خیلی نگذشته بود که مرد قد کوتاه و چاقی کنار گونی پر از نخود ایستاد. مرد جوانی هم کنارش بود. نخودی از دوستانش پرسید:«بنظرتان این مرد ما را برای نذری می‌خرد؟» یکی از نخودها جواب داد:«من که فکر نمی‌کنم توی کیسه‌هایی که در دست دارد خبری از وسایل آش نیست!» نخودی کمی فکر کرد. نباید به این مرد فروخته می‌شد. خودش را کنار کشید. مرد فروشنده مقداری نخود توی کیسه ریخت نخودی به گوشه‌ی گونی چسبیده بود. کار مرد فروشنده که تمام شد نخودی نفس راحتی کشید. خودش را رها کرد و گوشه‌ای نشست. مشتری بعدی پسری بود که جلو آمد و پرسید:«ببخشید آقا نخود برای آرد کردن دارید؟» مرد فروشنده سری تکان داد و کیسه‌ای برداشت. نخودی زود خودش را به دیوار گونی چسباند. مرد نخودها را توی کیسه می‌ریخت. نخودی دستش سُر خورد و روی بقیه‌ی نخودها افتاد. می‌خواست مقدار دیگری نخود توی کیسه بریزد که پسر گفت:«بس است همین‌قدر می‌خواستم» نخودی پوفی کرد و همان‌جا نشست. هنوز نفسش جا نیامده بود که پیرزنی عصازنان وارد مغازه شد. یکی از نخودها جلو رفت و به نخودی گفت:«این پیرزن شاید ما را برای نذری بخرد!» چشمان نخودی از خوشحالی برق زد و جلوتر رفت. مرد فروشنده نخودی و دوستانش را توی کیسه‌ای ریخت و روی ترازو گذاشت. نخودی به کیسه نگاه کرد. آرام گفت:«فقط یکی دو مشت نخود؟! فکر کنم اشتباه کردیم ما را برای نذری نمی‌برند!» پیرزن هن و هن کنان کیسه را به طرف خانه‌اش برد. دیگ کوچکی روی اجاق کوچکی توی آشپزخانه‌ی کوچکش گذاشت و زیرش را روشن کرد. نخودها را همراه مقداری لوبیا توی سینی ریخت. نخودی با چشمان پر اشک گفت:«به آرزویم نرسیدم، آش نذری نشدم» پیرزن شروع به پاک کردن نخود و لوبیاها کرد. همان‌طور که نخودها و لوبیاها را جابه‌جا می‌کرد خواند:«لالالا گل پرپر، بخواب ای شیرخوار اصغر...» پیرزن می‌خواند و اشک می‌ریخت. نخودی به اطراف نگاه کرد. پرچم سیاه کنار ستون آشپزخانه را دید. چشمانش پر شد. پیرزن دستانش را بالا برد و گفت:«خدایا من فقط تونستم کمی نخود و لوبیا تهیه کنم خودت این آش نذری را از من قبول کن» 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
آخ جون نقاشی سجاد دفتر نقاشی‌اش را از مادر گرفت. مدادهایش را کنار دفتر گذاشت. با مداد سبز یک مرد کشید. سرش را بالا گرفت. بچه‌ها توی حیاط مسجد دنبال هم می‌دویدند. به مادر نگاه کرد و گفت:«مامان میشه منم برم باهاشون بازی کنم؟» مادر به بچه‌ها نگاه کرد؛ قبل از اینکه مادر جواب سجاد را بدهد، زنی با ابروهای درهم بچه‌ها را صدا زد و گفت:«یک جا بشینید! اینجا که جای بازی نیست!» سجاد لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«دعواشون کرد؟» مادر لبخند زد و جواب داد:«باید آروم بازی کنن تا مزاحم بقیه نباشن» سجاد مداد زرد را برداشت و گفت:«دنبال بازی که آروم نمیشه» مادر ریز خندید. سجاد صورت مرد نقاشی‌اش را با مداد زرد نورانی کرد. مداد قرمز را که برداشت سرش را بلند کرد. چندتا از بچه‌ها دورش جمع شده بودند. پسربچه‌ای که روی لباس مشکی‌اش یاحسین نوشته شده بود آرام پرسید:«چی می‌کشی؟» سجاد مرد نقاشی را نشان داد و گفت:«امام حسین رو کشیدم میخوام یه شمشیر بکشم براش آدم‌های بد رو هم می‌خوام بکشم اینجا» و گوشه‌ی خالی صفحه را نشان داد. پسر دیگری که سربند لبیک یا مهدی روی پیشانی‌اش داشت گفت:«افرین دمت گرم چقدر قشنگ کشیدی» لپ‌هایش را پرباد کرد و ادامه داد:«البته منم خیلی قشنگ می‌کشم‌ها می‌خوای برات نقاشی بکشم؟» سجاد به مادر نگاه کرد. مادر چادرش را روی صورتش کشیده بود و داشت برای امام حسین علیه السلام گریه می‌کرد. کمی فکر کرد و جواب داد:«بذار نقاشی من تموم بشه بعد می‌دم شما هم نقاشی بکشید» بچه‌ها با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد به هم نگاه کردند و منتظر تمام شدن نقاشی سجاد شدند. نقاشی سجاد که تمام شد دفتر و مدادهایش را به دوستان جدیدش داد. بعد از مراسم دفتر سجاد از نقاشی‌های زیبا از امام حسین علیه السلام و روز عاشورا پر شده بود. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مهمان کوچکِ رود رود توی فکر بود. گاهی ماهی های لپ گلی غلغلکش می دادند. لحظه ای لبخند می زد و دوباره به فکر فرو می رفت. خورشید نور طلایی اش را به روی موج های محکمِ رود پاشید و گفت:«چه شده نیل عزیز؟ چرا در فکری؟» رود سرش را بالا گرفت موجی بلند کرد و گفت:«دیشب خواب عجیبی دیدم!» خورشید پرسید:«چه خوابی دیدی؟» رود موجش را به ساحل فرستاد و گفت:«خواب دیدم مهمان کوچک و عزیزی داشتم مهمانی که تا به حال او را ندیده بودم!» خورشید با چشمان گرد پرسید:«مهمان؟» رود موج بزرگ دیگری به ساحل فرستاد:«بله مهمان، مهمانی که باید مواظبش می شدم که در من غرق نشود!» خورشید به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. رود موج هایش را بالا و پایین می کرد اما فکرش پیش مهمانی بود که در خواب دیده بود. صدای موج هایش همه جا را پر کرده بود. در بین صدای موج هایش صدایی شنید. انگار کسی گریه می کرد. به اطراف نگاه کرد. زنی در ساحل نشسته بود. زن نوزادی در بغل گرفته بود و بلند بلند گریه می کرد. او در بین گریه هایش با خدا حرف می زد:«خدایا پسرم را به تو می سپارم، اگر حاکم پسرم را پیدا کند مثل تمام پسران شهر او را از بین می برد!» چند دقیقه بعد زن نوزاد را توی سبد گذاشت و سبد را توی رود رها کرد. رود تازه فهمید نوزاد، همان مهمانی است که شب گذشته در خواب دیده بود. زن اشک می ریخت. از ساحل به سبد نگاه می کرد. سبد حالا سوار موج های رود، از او دور می شد. رود موج هایش را آرام تر کرد. دیگر از موج های بلند خبری نبود. رود انگار گهواره ای شده بود برای نوزادی که مهمانش بود. نوزاد با آرامش به خواب رفته بود که رود متوجه سر و صدایی شد. به اطراف نگاه کرد چند کروکدیل به سرعت به سمت رود آمدند و وارد رود شدند. ان ها که نوزاد را دیده بودند برای گرفتنش مسابقه گذاشته بودند. کروکدیل اول در حالی که به سرعت شنا می کرد گفت:«این نوزاد مال من است من اول اورا دیدم!» کروکدیل دوم که کمی چاقتر و بزرگتر بود گفت:«هرکس اول او را بگیرد مال اوست» رود عصبانی شد. موج بلندی به طرف کروکدیل ها فرستاد و فریاد زد:«این نوزاد مهمان من است به کسی اجازه نمی دهم به او نزدیک شود» کروکدیل ها که با موج به عقب رفته بودند، دوباره به سمت سبد شنا کردند. این بار رود، موج بزرگتری بلند کرد و آن ها را به سمت ساحل هول داد. کروکدیل اول کناری ایستاد و گفت:«حالا که فکر می کنم اصلا گرسنه نیستم!» کروکدیل دومی کج نگاهش کرد و گفت:«منم خسته ام می خواهم استراحت کنم!» رود دوباره آرام سبد را به حرکت درآورد. خورشید نوزاد را دید گفت:«مثل اینکه مهمانت از راه رسیده!» رود که از گرمای خورشید دلگرم شده بود گفت:«بله فقط نمی دانم او را کجا ببرم!» خورشید از ان بالا نگاهی به اطراف کرد. آسیه به طرف ساحل می آمد. به رود گفت:«آسیه! او زنی مهربان است نوزاد را به او برسان!» رود تازه آسیه را دیده بود گفت:«افرین دوست خوبم چه فکر خوبی!» آسیه کنار ساحل ایستاد و به رود خیره شد. با خودش فکر کرد:«چرا نیل امروز اینقدر آرام است!؟» او از دور سبدی را دید که به طرف ساحل می آمد! جلوتر رفت. رود آرام سبد را به ساحل سپرد. آسیه به سمت سبد دوید. نوزاد را دید. چشمانش از خوشحالی برق زد. نوزاد را در آغوش گرفت و از ساحل دور شد. رود موج بلندی به ساحل فرستاد و گفت:«مهمانم به سلامت رسید خدایا شکر» 🌸🍂 @fdsfhjk
همان همیشگی 🐛 آرام پشت میز رستوران عنکبوت🕷 نشست و گفت:« همان همیشگی!» او همیشه سوپ برگ☘ توت می خورد. 🕷 گفت :« امروز غذای ویژه سرآشپز بورانی اسفناج هست می‌خواهی امتحان کنی؟» کرمی🐛 اخمهایش را در هم کرد و گفت:« نه من به هیچ غذایی جز سوپ برگ☘ توت لب نمی‌زنم » فیلی🕷 رفت و برای کرمی🐛 یک ظرف 🍲 توت آورد. کرمی🐛 همه‌ی 🍲 را خورد. تشکر کرد و رفت. روز بعد کرمی🐛 برای خوردن ناهار به رستوران عنکبوت🕷 آمد اما عنکبوت🕷 را ندید! خوب به اطراف نگاه کرد مورچه🐜 را دید که به کنار میز او آمد و گفت:«چی میل دارید؟» 🐛 در حالی که با انگشتانش بازی می کرد گفت:« همان همیشگی!» مورچه🐜 لبخندی زد و گفت:« من تازه به أین رستوران آمدم همان همیشگی یعنی چه؟» 🐛 گفت:« سوپ برگ🍲☘ توت» 🐜 فهرست غذا را مقابل 🐛 گذاشت و گفت:« نداریم از فهرست انتخاب » 🐛 یک دفعه از جایش بلند شد و گفت:« من فقط 🍲☘ توت می‌خورم، 🕷 کجاست؟» 🐜 دستش را روی شانه‌ی 🐛 گذاشت و گفت:«🕷 به مسافرت رفته من که نمی توانم از روی درخت🌳 ☘ توت بچینم! تا وقتی 🕷 بر گردد 🍲☘ توت نداریم» بعد هم فهرست را نشان داد و گفت:« در عوض غذاهای خوشمزه‌ی دیگری داریم می‌توانید امتحان کنید» 🐛 سرش را پایین انداخت و گفت:«اگر بدمزه باشند؟ اگر با خوردنشان حالم بد شود؟» 🐜 گفت:« بد مزه نیستند امتحان کنید» و رفت تا 🐛 غذایش را انتخاب کند. 🐛 نگاهی به فهرست غذا کرد او دلش 🍲☘ توت می‌خواست! از جایش بلند شد تا به خانه‌اش برگردد اما صدای قار و قور شکم گرسنه‌اش را شنید. تصمیم گرفت کمی بورانی اسفناج امتحان کند. به 🐜 نگاه کرد و در حالی که شاخک‌هایش را تکان می داد گفت« بورانی اسفناج لطفا» چند دقیقه بعد بورانی اسفناج روی میزش بود. کرمی🐛 دماغش را گرفت، چشمانش را بست، یک قاشق بورانی توی دهانش گذاشت. چشمانش را باز کرد دستش را از روی دماغش برداشت، بلند گفت:« خیلی خوشمزه است» 🐛 آن روز بورانی اسفناج خورد، روزهای بعد غذاهای دیگر را امتحان کرد، و از خوردن غذاهای مختلف لذت برد. یک روز که برای خوردن ناهار به رستوران رفت، 🕷 جلو آمد و گفت:« همان همیشگی؟» 🐛 از دیدن دوستش خوشحال شد، گفت:« نه امروز غذای ویژه سرآشپز برایم بیاور!» 🌸🍂🍃 @fdsfhjk
می‌آیی بازی؟ حسین موتورش را روی زمین کشید و قیژ قیژ صدا درآورد، پسرک عراقی دورتر ایستاده بود و به بازی حسین نگاه می‌کرد. حسین سرش را بالا گرفت و رو به پسرک عراقی گفت:«می‌آیی بازی کنیم؟» پسرک که متوجه نمی‌شد حسین چه می‌گوید جلوتر آمد و به عربی حرفی زد. حسین با دهان باز به پسرک عراقی نگاه کرد و گفت:«نمی‌فهمم چه می‌گویی! می‌گویم می‌آیی بازی کنیم؟» پسرک عراقی هم نمی‌فهمید حسین چه می‌گوید. دوید و رفت توی یکی از اتاق‌هایی که حسین و خانواده‌اش در آن‌جا مهمان بودند، خانه‌ای کاهگلی وسط یک نخلستان نزدیک فرات. پسرک عراقی چند دقیقه بعد با یک ماشین کوچک آبی رنگ برگشت، ماشین را به طرف حسین گرفت و به او داد. حسین لبخندی زد و موتورش را به سمت پسرک عراقی گرفت و گفت:«اسم من حسین است....اسم تو چیست؟» پسرک عراقی موتور را گرفت و گفت:«أنا حسین» هردو بلند خندیدند . آن شب هر دو حسین بدون اینکه زبان هم را بفهمند یک عالمه بازی کردند. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
دیلینگ دیلینگ پرپری بالش را آرام تکان داد. بلند گفت:«آخ، آی، وای، بالم، مُردم، این دیگه از کجا پیداش شد؟»‌ کاکلی جلو رفت. بالش را روی بال پرپری کشید و گفت:«باید یه فکری کنیم، این چند روز که این پیشی اومده نتونستیم یکم غذا بخوریم» به جوجه‌هایش نگاه کرد. جوجه‌ها آرام توی لانه نشسته بودند. پرپری آهی کشید. به لانه‌ی تنگ و کوچکشان نگاه کرد. کاکلی کاکلش را تکان داد و گفت:«سوراخ توی دیوار کوچیکه اما به زودی لونه‌ی خوبی براتون می‌سازم» درخت سرسبز سیب را نشان داد و گفت:«اصلا می‌ریم روی اون درخت زندگی می‌کنیم فقط صبرکنید تا پیشی رو از مزرعه دور کنیم» پرپری بالش را مالید و گفت:«اخه چه کاری از دست ما برمیاد؟» کاکلی بالش را زیر نوکش گذاشت و فکر کرد. جوجه کوچیکه جیک جیک کرد و گفت:«جیک من گرسنه‌مه، جیک من آب می‌خوام، جیک حوصله‌م سر رفته» کاکلی بال جوجه را گرفت و گفت:«هیس، ساکت باش وگرنه پیشی مخفی‌گاهمون رو یاد می‌گیره!» پرپری جیغ آرامی کشید و گفت:«وای نه نباید بفهمه ما اینجا هستیم» کاکلی به پرهای رنگ پریده‌ی پرپری نگاه کرد و گفت:«نترس جانم اینجا توی این سوراخ جامون امنه» پرپری سرش را پایین انداخت. جوجه کوچیکه کنار بقیه‌ی جوجه‌ها نشست. کاکلی از سوراخ لانه به بیرون نگاه کرد. گاوخال خالی داشت علف می‌خورد. بعبعی و بره‌اش زیر سایه‌ی درخت خوابیده بودند. خروس پرطلایی روی پرچین نشسته بود. کاکلی سرش را بالا گرفت و زیر لب گفت:«خدایا خودت کمک کن باید این پیشی مزاحم رو از لونه و جوجه‌ها دور کنم» صدای زنگوله‌ی بزبزی توی مزرعه پیچید. دیلینگ دیلینگ صدا می‌کرد و توی مزرعه چرخ می‌زد. کاکلی با شنیدن صدای زنگوله فکری کرد. بنظر شما کاکلی چه فکری کرد؟ اون چطوری میتونه جوجه ها و پرپری رو از دست پیشی نجات بده؟ بنظرتون کاکلی زورش به پیشی میرسه؟ @fdsfhjk
اصول دین سلام سلام بچه‌جون بیا کنارم بمون می‌خوام بگم مهربون از اصول دینمون تو دینِ خوب اسلام پنج اصل داریم والسلام توحید اولی‌شه بدون اون نمی‌شه بوده تک و بی‌همتا خدای خوب و یکتا یادت باشه همیشه خدادوتا نمی‌شه اصل دوم نبوت پیامبر کرده دعوت ما رو برای ایمان سمت خدای رحمان نشون داده خوبی رو دور کرده بد رو از تو سوم چیه؟ معاده باید باشیم آماده بگو تو با شهامت یه روز می‌شه قیامت عدل، می‌شه چهارمیش نه پس داره و نه پیش یعنی خدا عادله نداره هیچ‌کس گِله پنجمی هست امامت برای ما یه نعمت اما‌م‌های خوب ما برای ما راهنما صد آفرین نازنین اصول دین بود همین 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
گنجشک پَر جیک جیکو به جوجه ها گفت:« بی سرو صدا بمانید تا برگردم» وبرای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت . جوجه اولی سرش را از لانه بیرون برد و به اطراف نگاه کرد و گفت:« کاش می شد برویم بیرون ببینیم چخبر است!» جوجه دومی نوکش لرزید گفت:« نه خطرناک است » و بال هایش را جمع کرد .جوجه ی سومی سری تکان داد و گفت :« بیایید همین جا بازی کنیم» _«گنجشک» _«پَر» _«درخت» _«درخت که پر نداره....» وسط بازی جوجه ها صدایی به گوش رسید:_«فیس فیس فیس » جوجه ی اولی آرام گفت:« هیس بچه ها ساکت باشید یک صدایی می آید» هر سه ساکت شدند و گوش هایشان را تیز کردند. جوجه ی دومی گفت:« من می ترسم صدای چیست؟» جوجه ی سومی کمی سرش را از لانه بیرون آورد. بلند فریاد زد:« مار... مار....» جوجه ها وحشت زده می لرزیدند و مادرشان را صدا می زدند:« مامان..... مامان جون» جیک جیکو که صدای جوجه ها را از دور شنید ، به سمت لانه پرواز کرد. مار را دید که آرام آرام به سمت جوجه ها می خزید. پرواز کرد و به دنبال کمک رفت. از این طرف به آن طرف پرواز می کرد اما هیچ گنجشکی ندید. ناگهان چشمش به مرد مهربانی افتاد.جیکو قبلا شنیده بود که این مرد مهربان ضامن بچه آهو بوده است. با رنگ و روی پریده و نوکی لرزان روی شاخه نشست . رو به اقای مهربان کرد و گفت:« کمکم کنید مار ....مار...الان جوجه هایم را می خورد. کمکم کنید» آقای مهربان به مردی که همراهشان بود گفت:« سریع خودت را به ایوان برسان و جوجه های این گنجشک را نجات بده» آن مرد چوبی برداشت و به طرف مار دوید. مار بدجنس تا مرد را دید ترسید و از آن جا دور شد. 🖤🖤🖤 @fdsfhjk
آخیش کتاب کوچولو تکان خورد و داد زد:«آی کاغذم، وای نوشته‌هام، های شماره‌هام، آخ نقاشی‌هام» کتاب بزرگ از بالای قفسه گفت:«آروم‌تر بچه جون، این همه داد و بیداد نکن» کتاب کوچولو یک لحظه ساکت شد. خواست سرجایش بنشیند که دردش آمد. فریاد زد:"آی کاغذم، وای نوشته‌هام، های شماره‌هام، آخ نقاشی‌هام" همین موقع امیر وارد اتاق شد. کتاب کوچولو را روی زمین دید. ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«کی این بلا رو سر تو آورده؟» کتاب کوچولو را روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون دوید. کتاب کوچولو خط‌هایش را بالا کشید و گفت:«اصلا با امیر قهرم» کتاب بزرگ پوفی کرد و گفت:«اگه تو رو می‌گذاشت توی قفسه دست خواهر کوچولوش بهت نمی‌رسید» کتاب کوچولو تا اسم خواهر امیر را شنید جیغ کشید:«آی کاغذم، وای نوشته‌هام، های شماره‌هام، آخ نقاشی‌هام» امیر همراه مادر به اتاق آمد. مادر کتاب را روی میز گذاشت. از توی کشو چسب، پاک‌کن و جلد را بیرون آورد. امیر پاک‌کن را برداشت و خط‌خطی‌های روی کتاب کوچولو را پاک کرد. مادر به قسمت‌های پاره شده چسب زد و با کمک امیر کتاب را جلد کرد. امیر کتاب کوچولو را کنار کتاب بزرگ توی قفسه گذاشت. کتاب کوچولو نفس محکمی کشید و گفت:"آخیش" و خوابید. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
لوبیای سحرآمیز مهدی مهدی کتاب قصه را کنار گذاشت. زیر سایه درخت ایستاد به عکس روی جلد کتاب نگاه کرد و گفت:«کاش واقعا لوبیای سحرامیز وجود داشت» آهی کشید و ادامه داد:«اینطوری می‌تونستم اون بره سفیده رو از میرزا بخرم و به آبجی زهرا هدیه بدم» کتاب را ورق زد. به تصویر ساقه‌ی بلند و سبز لوبیا که تا ابرها رسیده بود نگاه کرد. سرش را بالا گرفت. ابرها شبیه یک بره چاق و چله به او خیره شده بودند. صدایی شنید. به طرف صدا برگشت. حاج علی داشت از مزرعه برمی‌گشت. برای خودش آواز می‌خواند. مهدی دستش را بالا برد و گفت:«سلام حاج علی اقا خداقوت» حاج علی همان‌طور که دور می‌شد جواب داد:«سلام جانم مونده نباشی» مهدی کمی فکر کرد. یادش آمد حاج علی آقا توی مزرعه‌اش لوبیا می‌کارد. حاج علی آقا هنوز خیلی دور نشده بود. مهدی جلو دوید. حاج علی آقا به سمت مهدی برگشت و پرسید:«چیزی شده جانم؟» مهدی نفس محکمی کشید و جواب داد:«شما که هرسال لوبیا می‌کارید تا حالا لوبیای سحرآمیز هم کاشتید؟» حاج علی به چشمان سیاه مهدی نگاه کرد. با چشمان گرد پرسید:«مگه مدرسه نمی‌ری پسرجان؟ کلاس چندمی؟» مهدی لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«کلاس سومم! ولی بی بی می‌گه همه‌ی داستان‌ها از دل واقعیت شروع شدن!» حاج علی سرش را خاراند و گفت:«بله جانم این هم حرفیه» مهدی ابرویش را بالا داد و گفت:«تا حالا لوبیای سحرآمیز ندیدید؟» حاج علی دست روی چانه‌اش گذاشت و گفت:«نمیدونم جانم» کیسه‌ای که همراهش بود را روی دوشش جابه‌جا کرد و راه افتاد. چند قدم که رفت ایستاد. به مهدی نگاه کرد و پرسید:«لوبیای سحرآمیز رو کجا می‌خوای بکاری؟» چشمان مهدی برق زد جواب داد:«پشت خونمون یه زمین خالیه که مال هیچ کی نیست آب نداره آقا اونجا می‌کارم» حاج علی سرفه‌ای کرد و گفت:«آب نداره که لوبیا در نمی‌آد جانم» مهدی ریز خندید و گفت:«با یه ظرف براش از خونه آب می‌برم» حاج علی لبخند زد و گفت:«سختت نمی‌شه جانم؟» مهدی به پس کله‌اش دست کشید و جواب داد:«اشکال نداره اصلا با یه شلنگ آب می‌برم» حاج علی سری تکان داد. کیسه‌اش را روی زمین گذاشت. دستش را توی کیسه کرد. دوسه مشت لوبیا توی کیسه کوچک دیگری ریخت و به مهدی داد. مهدی با دهان باز به حاج علی نگاه می‌کرد. حاج علی گفت:«بیا جانم این لوبیاها رو توی اون زمین که گفتی بکار. بهشون مرتب آب بده شاید توی این لوبیاها یه لوبیای سحرآمیز هم بود خدا رو چه دیدی» مهدی کیسه را گرفت و گفت:«خیلی ممنون آقا همین الا می‌کارمشون» حاج علی کیسه‌اش را روی دوشش گذاشت و رفت. مهدی به زمین پشت خانه رفت. بیل کوچکش را برداشت. زمین را کند و لوبیاها را توی چاله‌ها گذاشت. با بیل روی لوبیاها خاک ریخت و با یک سطل برایشان آب آورد. مهدی هر روز برای لوبیاها آب می‌آورد و مواظبشان بود. یک روز صبح به زمین کوچکش سر زد. جوانه‌های سبز از خاک بیرون آمده بودند. چشمانش از خوشحالی برق زد. کنار جوانه‌ها نشست و گفت:«باید قد بکشید و به آسمون‌ها برسید من می‌خوام تخم مرغ طلا از اون بالا بیارم تا اون بره تپلی رو برای آبجی زهرا بخرم» آهی کشید و از آن‌جا دور شد. لوبیاها کم کم بزرگ و بزرگتر می‌شدند. اما خبری از لوبیای سحرآمیز نبود. یک روز صبح که مهدی کنار لوبیاهایش ایستاده بود حاج علی آمد. کنارش ایستاد و گفت:«سلام جانم می‌بینم که مزرعه کوچیک لوبیات پر از لوبیای تازه و خوشمزه شده» مهدی آهی کشید و گفت:«سلام» سرش را پایین انداخت و گفت:«قرار بود توی این‌ها لوبیای سحرآمیز باشه اما نبود» حاج علی لبخند زد و گفت:«در عوض تو الان یه مزرعه لوبیا داری» خم شد و یک شاخه لوبیا چید و ادامه داد:«عجب لوبیاهایی هم هستن» مهدی لب پایینش را پیچاند و گفت:«این همه لوبیا به چه دردم می‌خوره؟» حاج علی ریز خندید و گفت:«من ازت می‌خرمشون» مهدی با چشمان گرد گفت:«می‌خرید؟ همه رو؟» حاج علی دست روی سر مهدی کشید و گفت:«بله جانم همه‌ش رو می‌خرم» دست توی جیبش کرد یک بسته اسکناس بیرون آورد و به مهدی داد. مهدی اسکناس‌ها را گرفت و پرسید:«این‌ها مال منه؟» حاج علی مشغول چیدن لوبیا شد و گفت:«بله مزد زحمتیه که کشیدی جانم» مهدی سرش را بالا گرفت ابرها شبیه بره‌ی تپل به او خیره شده بودند. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
لباس زرد پاییز لباسش را عوض کرد درخت کوچه‌ی ما لباس سبز او بود پر از گل‌های زیبا ولی این بار پوشید لباس زرد برتن نشانده یک بغل گل درختم روی دامن کنارش ایستادم بدون چتر رنگی به رویم برگ بارید چه باران قشنگی @fdsfhjk
🌸بساط عصر بود که میثم آخرین کفش را واکس زد. پول‌هایش را شمرد و داخل جیبش کرد. سبد پلاستیکی‌اش را که از چندجا پاره بود روی دوشش گذاشت و به طرف داروخانه راه افتاد. داروخانه خیلی شلوغ نبود؛ دو خانم جوان با لباس‌های سفید و مقنعه‌های مشکی که روبان قرمز دورش دوخته شده بود پشت پیشخوان ایستاده بودند نسخه‌ها را یکی یکی می‌گرفتند و داروها را آماده می‌کردند. جلو رفت روی پنجه‌ی پایش ایستاد و نسخه‌ی مچاله شده را از توی سبد برداشت دستش را به طرف خانم پشت پیشخوان بلند کرد:«خانوم اجازه! می‌شه این نسخه روبهم بدید!» خانم به میثم نگاه کرد لبخند زد و مشغول آماده کردن نسخه شد. میثم روی صندلی آبی داروخانه‌ نشست. پسربچه‌ای همسن و سال خودش جلوی داروخانه روی دوچرخه‌‌ی ۲۴ سبز نشسته بود. میثم داشت به دوچرخه نگاه می‌کرد که خانم جوان صدایش کرد. از جا پرید و جلو رفت:«پسرم پول نسخه‌ت گرون میشه پیشِت پول داری؟» من و من کنان پرسید:«خانوم اجازه! چقدر می‌شه؟» خانم جوان داروها را توی پلاستیک گذاشت:«۲۳۰تومن» میثم نفس راحتی کشید. لپ‌هایش را پرباد کرد:«بله دارم چند روزه دارم پولامو جمع می‌کنم» دست توی جیبش کرد. چشمانش گرد شد. خبری از پول نبود! جیبش را بیرون کشید. نگاهش روی سوراخ جیب خشک شد. بغض مثل لقمه‌ی نجویده توی گلویش گیر کرده بود. به خانم جوان نگاه کرد:«الان می‌رم پیداش می‌کنم» منتظر عکس‌العمل نماند و بیرون دوید. راهِ آمده را چند بار بالا و پایین کرد اما خبری از پول‌هایش نبود. اشک از گوشه‌ی چشمش سُر خورد. هوا داشت تاریک می‌شد. صدای اذن را که شنید سر بلند کرد. گنبد و گلدسته‌ی مسجد را روبه‌رویش دید. یاد مادربزرگش افتاد:«خدا بعد نماز به آدما نزدیکتره دعاها زودتر مستجاب میشن» با پشت دست اشکش را پاک کرد. وارد مسجد شد کنار حوض نشست و چندباری به صورتش آب پاشید دست‌هایش را هم زیر شیر گرفت مسح سر را که کشید به طرف ورودی آقایان دوید. پشت سر جماعت ایستاد بساطش را کنارش گذاشت مثل همه خم و راست شد و زیر لب سوره‌هایی که بلد بود خواند. نماز که تمام شد دستان کوچکش را بالا برد. صدای مکبر حواسش را پرت کرد:«نمازگزاران عزیز نمازتون قبول باشه، عرض شود که یه بنده خدایی توی راه مسجد یه مقدار پول پیدا کرده اگه کسی پول گم کرده بیاد پیش من مقدارش رو بگه من پول رو تقدیمش کنم... همه باهم دعای فرج رو زمزمه می‌کنیم... بسم الله الرحمن الرحیم...» میثم با شنیدن حرف‌های مکبر میان گریه خندید. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
مال کیه؟ توپ قرمز وسط دفتر نقاشی افتاده بود. مورچه‌های نقاشی جلو دویدند و گفتند:«اخ جون توپ... اخ جون توپ» پروانه بال زد و گفت:«توپ خودمه» کرمولک ابرویش را بالا انداخت به طرف توپ قرمز رفت و گفت:«نخیر این توپ خودمه» هرکسی توپ را به طرف خودش می‌کشید. سر و صدا توی دفتر نقاشی پیچید. توپ قرمز یک دفعه از دست پروانه و مورچه‌ها و کرمولک رها شد و توی صفحه بعد دفتر افتاد. کرمولک سرش را پایین انداخت:«حالا با چی بازی کنم؟» مورچه‌ها به هم نگاه کردند و گفتند:«دیگه توپ نداریم!» پروانه بال زد و روی گل گوشه‌ی دفتر نشست. صفحه بعد خالی بود. توپ قرمز وسط صفحه ایستاد. مدادرنگی‌ها از راه رسیدند. روی دفتر حرکت کردند. روی توپ قرمز خال‌های سیاه گذاشتند. دوتا شاخک بالای سرش کشیدند. توپ قرمز اصلا توپ نبود. یک کفشدوزک زیبای خال خالی بود که حالا کامل شده بود. کفشدوزک به صفحه‌ی قبل برگشت. به دوستانش نگاه کرد و گفت:«میاید باهم قایم باشک بازی کنیم؟» 🌸🍂🍃 @fdsfhjk
وقتی مادربزرگ خواب بود مادربزرگ زیر کرسی نشست پاهایش را مالید و گفت:«امان از دست این پادرد» زهرا یک گل قرمز توی باغچه‌ی نقاشی‌اش کشید. مادربزرگ سرش را روی بالش گذاشت و گفت:«زهرا جان من کمی استراحت می‌کنم حواست به برادرت باشد واکسن زده ممکن است تب کند، اگر بیدار شد من را صدا کن» زهرا گفت:«چشم» و یک خورشید طلایی توی آسمان نقاشی‌اش کشید. مادربزرگ خیلی زود خوابش برد. زهرا می‌خواست یک درخت سبز هم بکشد که صدای گریه‌ی علی را شنید. سریع به طرف اتاق دوید. علی را بغل کرد و گفت:«جانم... جانم، داداشی» علی چند لحظه‌ای ساکت شد و به صورت زهرا نگاه کرد اما دوباره چشمانش پر از اشک شد. زهرا بالِش را روی پاهای کوچکش گذاشت. علی را روی آن جا داد آرام گفت:«پیش پیش بخواب داداشی مادربزرگ خسته است، مامان هم که این روزها کارش توی بیمارستان بیشتر شده» اما علی بلندتر گریه کرد زهرا دستی بر سر علی کشید گفت:«نازی... نازی » داغی پیشانی علی را که حس کرد گفت:«ای وای تب داری!» سریع علی را روی زمین گذاشت و پیش مادربزرگ رفت سمعک مادربزرگ را روی کرسی دید باخودش گفت:«پس مادربزرگ برای همین بیدار نشده» خواست مادربزرگ را بیدار کند اما دلش نیامد. یادش آمد دفعه‌ی قبل که علی سرماخورده بود و تب داشت، مامان دستمالی را خیس می‌کرد و روی پیشانی‌اش می‌گذاشت. به آشپزخانه رفت دستمال و ظرفی برداشت، برگشت و دستمال خیس را روی پیشانی علی گذاشت. پستونکش را توی دهانش گذاشت و جغجغه را برایش تکان داد. علی چشمانش را آرام بست و خوابید. زهرا چندبار دیگر دستمال را توی آب فرو کرد و روی پیشانی علی گذاشت. علی بعد از چند دقیقه دوباره بیدار شد و گریه کرد. زهرا برایش لالایی‌های مادر را خواند:«لالا، لالا، لالا، لایی، گل ریحون و نعنایی، بخواب وقتی بشی بیدار، میاد پیش تو بابایی» علی با شنیدن لالایی انگشت زهرا را گرفت و آرام شد. زهرا دستش را روی پیشانی علی گذاشت و گفت:«خداراشکر دیگر تب نداری!» کنار علی دراز کشید و توی گوشش باز هم لالایی خواند. مادربزرگ یک دفعه از خواب بیدار شد. صدا کرد:«زهرا جان کجایی دخترم؟» دست روی پایش گذاشت، بلند شد به اتاق رفت. زهرا را دید کنار علی خوابش برده بود و علی که دیگر تب نداشت. مادر بزرگ، لبخندی زد و آرام گفت:«آفرین پرستار کوچولوی نازم»
شتر گاو پلنگ یک روزِ صبحِ بهاری، خانم معلم سر کلاس نقاشی به بچه‌ها گفت:.«دفتر نقاشی‌هایتان را روی میز بگذارید، امروز می‌خواهیم یک نقاشی بکشیم؛ نقاشی از یک حیوان خیلی خیلی قشنگ! بچه‌ها حیوان قشنگِ ما شتر، گاو، پلنگ است، من می‌خواهم ببینم کدام یک از شما می‌دانید اسم واقعی این حیوان چیست؟» بچه‌ها شروع کردند به پچ پچ کردن آنها نمی‌دانستند این حیوان چه حیوانی است و اسم واقعی‌اش چیست! اصلا تا حالا چنین اسمی نشنیده بودند و چنین حیوانی را ندیده بودند . مائده مداد را به گوشه‌ی پیشانی‌اش می‌زد و فکر می‌کرد یکدفعه گفت:«خانوم دارید شوخی می‌کنید؟» بهاره خندید و گفت:«خانوم می‌شه هم شتر وهم گاو و هم پلنگ بکشیم؟» هلیا که مدادش را در هوا تکان می‌داد گفت:« نه به نظرم یک حیوان بکشیم که هم شبیه شتر، هم شبیه گاو و هم شبیه پلنگ باشد» خانم معلم خوشحال شد و رو به هلیا گفت:« آفرین دخترم دقیقا همینطور است. به نظر شما کدام حیوان هم شبیه گاو هم شبیه پلنگ و هم شبیه شتر است؟» کلاس ساکت شد همه داشتند فکر می‌کردند که چنین حیوانی وجود دارد یا نه؟ شاید قرار بود آنها کشفش کنند! یا خودشان با خلاقیت چنین حیوانی را تصور کنند و بکشند. فاطمه که تا این لحظه به حرف‌های دوستانش گوش می‌کرد بلند شد و گفت:«خانوم اجازه ! می‌شود بگویید این حیوان چرا شبیه خودش نیست؟ چرا شبیه گاو و شتر و پلنگ است؟!» خانم معلم لبخندی زد. به بچه ها نگاه کرد. همه با دهان باز و چشمان گرد به او نگاه می‌کردند و منتظر جواب بودند ایستاد و روی تخته یک سر کشید! سری شبیه شتر! با دو تا شاخک عجیب بعد گردن درازی مثل گردن شتر اما کمی بلندتر به آن وصل کرد بچه‌ها هنوز منتظر بودند، بهاره گفت:«شتر که شاخ ندارد!» خانم معلم یک بدن بامزه هم گوشه‌ی دیگر تخته کشید و روی آن خال‌هایی مثل خال پلنگ گذاشت! گوشه‌ی دیگر تخته چهار تا پا کشید با سم‌هایی شبیه سم گاو! ماژیک را کنار گذاشت و گفت:«خب بچه‌ها بگویید ببینم اگر این‌ها را به هم وصل کنیم چه حیوانی داریم؟» بچه ها یک صدا فریاد زدند:«شتر، گاو ، پلنگ» خانم معلم خندید و گفت :«اسم اصلی‌اش چیست؟» همه یک صدا گفتند:«زرافه» خانم معلم برای بچه‌ها دست زد و گفت:« آفرین! برای خودتان دست بزنید» بچه‌ها هیجان‌زده دست زدند و هورا کشیدند. خانم معلم رو به بچه‌ها کرد و گفت:«دخترهای گلم خدای مهربان این حیوان را آفرید تا به ما بگوید آفریدن و ساختن هر چیزی برای او ممکن است حتی حیوانی که مثل سه حیوان باشد، حالا همگی یک زرافه زیبا در یک جنگل سرسبزبکشید که از شاخه های یک درخت بلند غذا و میوه می‌خورد.» اقتباس از توحید مفضل 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
مامان می‌گه آمریکا یه شیطون بزرگه مثل همون قصه‌ی شنگول، منگول و گرگه سردار سلیمانی رو آمریکا کرده شهید هر آدمی غصه خورد وقتی خبر رو شنید مامان می‌گه عزیزم ایران پر از سرداره اون‌ها با ادم بدا جنگ می‌کنن دوباره تو هم باید درساتو خوب بخونی با تلاش تاکه موفق باشی پا بذاری جای پاش باید کنار رهبر باشی و حرف گوش کنی حرف‌های مامانی رو نکنه فراموش کنی بالاخره یه روزی میاد امام زمان(عج) اون خیلی مهربونه دوسش دارن شیعیان 🌸🍂🍃 @fdsfhjk
هورا... سجاد چندبار آب روی صورتش ریخت. جلوی آینه ایستاد. برای خودش شکلک درآورد و خندید. دوباره یک مشت آب روی صورتش پاشید. مسواکش را برداشت. زیر آب گرفت. دندان‌هایش را مسواک کرد. مسواک را چندبار آب کشید. مسواک را سر جایش گذاشت. توی دستش مایع دستشویی ریخت. دستانش را به هم مالید. انگشتانش را حلقه کرد و از توی حلقه فوت کرد. حباب‌ها توی هوا پرواز کردند. سجاد ریز خندید. چندتا حباب دیگر درست کرد. مامان پشت در دستشویی صدا کرد:«سجاد چندبار صدات کردم پسرم نمی‌خوای بیای بیرون؟ آب رو چرا نمی‌بندی؟» سجاد دستش را زیر شیر آب گرفت. تند جواب داد:«اومدم... اومدم» شیر آب را بست و از دستشویی بیرون آمد. مادر سر تکان داد و گفت:«چندبار باید بگم نباید اینقدر آب رو باز بذاری پسرم؟» سجاد به طرف اتاق رفت و جواب داد:«داشتم دستام رو می‌شستم» مادر چیزی نگفت و به آشپزخانه رفت. صبح روز بعد سجاد از خواب بیدار شد. به دستشویی رفت. شیر آب را باز کرد تا دست و صورتش را بشوید. اما خبری از آب نبود. چند بار شیر آب را باز و بسته کرد. از دستشویی بیرون آمد. به طرف آشپزخانه رفت. مادر میز صبحانه را چیده بود. کنار مادر ایستاد و گفت:«مامان من می‌خواستم دست و صورتم رو بشورم اما آب نمیاد!» مادر لبخند زد و گفت:«بله از صبح زود آب قطع شده» لب‌های سجاد آویزان شد. مادر دست روی شانه‌ی سجاد گذاشت و گفت:«نگران نباش خیلی زود آب میاد حالا بشین صبحانه بخور» سجاد روی صندلی نشست. مادر نان را جلوی سجاد گذاشت و گفت:«چرا نمی‌خوری؟» سجاد لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«برام چایی نریختید» مادر کره را روی نان مالید و گفت:«اب نداریم که چایی بذارم عزیزم» سجاد ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«من بدون چای شیرین نمی‌تونم صبحونه بخورم» مادر لقمه‌ی کره و مربا را به طرف سجاد گرفت و گفت:«فعلا باید تا اومدن آب صبر کنیم» سجاد آهی کشید و لقمه را گرفت. وقتی داشت لقمه را توی دهانش می‌گذاشت کمی مربا روی دستش ریخت. بلند شد به طرف ظرفشویی رفت. روی پنجه‌ی پایش ایستاد. شیر آب را باز کرد. با لب‌های آویزان کنار مادر ایستاد و گفت:«آب که نیست چطوری دستم رو بشورم؟» مادر دستمال را از روی میز برداشت و گفت:«فعلا باید با دستمال پاکش کنی!» سجاد دستش را پاک کرد و گفت:«بازم انگشتام به هم می‌چسبه!» مادر ریز خندید و گفت:«باید تحمل کنی پسرم» سجاد یک دفعه از جا پرید. آرام گفت:«مامان من باید برم دستشویی!» مادر لب‌هایش را به هم فشرد و گفت:«ولی آب نیست!» سجاد بغض کرد و گفت:«نمی‌تونم صبر کنم شلوارم خیس می‌شه!» مادر دستی بر سر سجاد کشید و گفت:«یه بطری آب هست می‌تونی باهاش کارتو انجام بدی؟» سجاد روی صندلی نشست و گفت:«نه صبر می‌کنم تا آب بیاد» مادر چیزی نگفت. سجاد چند لقمه دیگر هم خورد. از جایش بلند شد. بالا و پایین پرید و گفت:«مامان مامان دیگه نمی‌تونم، بطری آبی که گفتین کجاست؟» مادر بطری آب را به سجاد داد. سجاد به طرف دستشویی دوید. وقتی از دستشویی بیرون آمد سفره‌ی گِل‌بازی‌اش را پهن کرد. گِلش را از توی کیسه بیرون آورد. مشغول بازی شد. گِل کمی سفت شده بود. گل را توی دستش فشار داد و گفت:«گلم سفت شده باید بهش آب بزنم!» مادر داشت بافتنی می‌بافت. از زیر عینک به سجاد نگاه کرد و گفت:«ولی فعلا آب نداریم!» سجاد گل را توی کیسه گذاشت. بلند شد و گفت:«با این گل نمی‌شه بازی کرد، دستمم گلی شد حالا چیکار کنم؟» مادر بافتنی را کنار گذاشت و جواب داد:«باید صبر کنی تا آب بیاد!» سجاد با چشمان پر اشک جلو رفت و گفت:«قول می‌دم دیگه آب رو زیاد باز نذارم من می‌خوام زودتر آب بیاد!» مادر پیشانی سجاد را بوسید و گفت:«افرین پسرم آب خیلی با ارزشه فقط یکم دیگه هم باید صبر کنیم تماس گرفتم شرکت آب، گفتن خیلی زود درست می‌شه» سجاد بالا و پایین پرید و گفت:«هورا...» 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
هدیه‌ی خدا مرد فقیری آمد پیش پیامبر ما گفت ای رسول خوبی لطفی به من بفرما چیزی نخورده‌ام من خیلی گرسنه هستم لطفی کن و غذایی الان رسان به دستم مولا علی به او گفت :با من بیا به خانه مهمان ما شو امشب با من بشو روانه آهسته گوشه‌ای از خانه نشست آن مرد از ضعف هم دل او بسیار درد می‌کرد در خانه آن شب اما فقط کمی غذا بود مهمان ولی در آنجا یک هدیه از خدا بود زهرای اطهر چه زود آماده کرد غذا را یک بشقاب خالی هم او داد دست مولا در تاریکی نشستند مولا با ظرف خالی مشغول بود و انگار می‌خورد غذایی عالی وقت اذان مولا جان خود را به مسجد رساند با دیدن پیامبر لبخند روی لب نشاند اشک شادی در چشم پیامبر خدا بود فرشته هم برایش آیه‌ای آورده زود گفت: مردمانی هستند با ایمان و اراده برای یاری کردن هر روز و شب آماده با اینکه خود ندارند زیاد از مال دنیا می‌بخشند آن‌چه دارند آنها در راه خدا 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
بریم بازی زردک کتاب را بست. برفک خندید و گفت:«چقدر قشنگ بود بازم برام بخون» زردک از جا پرید. جست زد و گفت:«من دیگه می‌رم بازی بعدا برات می‌خونم زردک‌ جونم» زردک به دور شدن برفک نگاه کرد. گوش‌های درازش را تکان داد و زیر لب گفت:«منم بزرگ می‌شم... با سواد می‌شم اون‌وقت خودم می‌تونم کتاب بخونم» به حیاط کوچکِ خانه رفت. توی حیاط با توپِ کلمی‌اش بازی می‌کرد. صدایی شنید:«پیس... پیس...» به طرف صدا برگشت. دوتا گوش تیز نارنجی دید. به طرف صدا رفت. با چشمان گرد گفت:«عه من تو رو توی کتاب برفک دیدم، تو روباهی» روباه دستش را جلوی بینی گذاشت و گفت:«هیس... یواش‌تر» دمِ نارنجی پشمالویش را تکان داد و گفت:«قصه‌ای که برفک برات خوند شنیدم خیلی قشنگ بود» زردک سر تکان داد و گفت:«بله بله خیلی قشنگ بود» روباه سرک کشید و گفت:«در را باز کن تا باهم حرف بزنیم» زردک در را باز کرد. روباه جلو آمد و گفت:«بیا... بیا تا مامانت نیومده با هم بریم بازی کنیم» زردک کمی فکر کرد و گفت:«بدون اجازه که نمی‌تونم بیام مامانم الان میاد رفته هویج بچینه وقتی اومد اجازه می‌گیرم و میام بازی» روباه لبش را کج کرد و گفت:«اخه مامانت فکر می‌کنه من دشمن شمام اما من‌که دشمن نیستم من خیلی هم دوستم!» زردک جلوتر رفت و گفت:«غصه نخور روباه‌جون من که می‌دونم تو دوستی، توی کتاب برفک دیدم که روباه مهربون چطوری به خرگوش‌ها کمک کرد» روباه زبانش را دور لبش کشید. آب دهانش را قورت داد و گفت:«معلومه که دوستم، بیا... بیا بریم بازی کنیم وقتی برگشتی برای مامانت بگو که من چقدر خوبم» دست زردک را گرفت و گفت:«اون‌وقت همه می‌فهمن که در مورد من اشتباه می‌کردن» چشمان زردک برق زد و گفت:«چقدر خوب! اون‌وقت ما می‌تونیم همیشه با هم دوست باشیم» روباه زردک را به طرف خودش کشید و گفت:«بیا بغلم دوست عزیز و خوشمزه‌ی من» زردک ابرویش را توی هم کرد و گفت:«خوشمزه؟» روباه دست‌پاچه جواب داد:«منظورم خوشگل بود آخه تو خیلی نازی» زردک من و من کنان گفت:«اگه بدون اجازه بیام مامانم ناراحت می‌شه!» روباه خواست زردک را به دندان بگیرد که صدای مامان‌خرگوشه را شنید:«اهای... آهای... داری چیکار می‌کنی؟ دور شو از دختر کوچولوی من... دور شو روباه مکار» و با چوب به دنبال روباه دوید. روباه با سرعت از زردک دور شد. زردک به طرف مامان‌خرگوشه جست زد و گفت:«ما می‌خواستیم باهم بازی کنیم» مامان‌خرگوشه با چشمان گرد پرسید:«با روباه؟ روباه دشمن ماست مگه نگفتم نباید بهش نزدیک بشی؟» زردک سرش را پایین انداخت و جواب داد:«توی کتاب روباه و خرگوشا باهم دوست بودن تازه روباه کلی به خرگوش‌ها کمک کرد!» مامان‌خرگوشه سر تکان داد و گفت:«اون فقط یه قصه بود، هیچ وقت نباید به روباه اعتماد کنی!» زردک لپ‌هایش را پر باد کرد و گفت:«اعتماد یعنی چی؟» مامان پیشانی زردک را بوسید و گفت:«یعنی نباید حرف‌هاش رو باور کنی و به حرفش گوش کنی!» زردک خودش را توی بغل مامان‌خرگوشه جا کرد و گفت:«خوب شد زود اومدین، قول می‌دم... قول می‌دم دیگه حرف روباه رو باور نکنم» 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk
🌧☔️هنگام نزول ☔️🌧 🌟سوره های انفطار و تکاثر را بخوانید🌧 امام صادق علیه السلام: ☔️هر کس هنگام نزول باران، سوره را بخواند، خداوند به تعداد قطره های باران، (گناهان وی را) می آمرزد. 🌨 هرکس هنگام نزول باران، سوره را بخواند، خداوند او را می آمرزد. 📕تفسیر برهان، ج‏5، ص743 و ص 600