eitaa logo
کانال شهدای مورک
94 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
183 فایل
کانال شهدای مورک ادمین کانال @Mork69
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بساط عصر بود که میثم آخرین کفش را واکس زد. پول‌هایش را شمرد و داخل جیبش کرد. سبد پلاستیکی‌اش را که از چندجا پاره بود روی دوشش گذاشت و به طرف داروخانه راه افتاد. داروخانه خیلی شلوغ نبود؛ دو خانم جوان با لباس‌های سفید و مقنعه‌های مشکی که روبان قرمز دورش دوخته شده بود پشت پیشخوان ایستاده بودند نسخه‌ها را یکی یکی می‌گرفتند و داروها را آماده می‌کردند. جلو رفت روی پنجه‌ی پایش ایستاد و نسخه‌ی مچاله شده را از توی سبد برداشت دستش را به طرف خانم پشت پیشخوان بلند کرد:«خانوم اجازه! می‌شه این نسخه روبهم بدید!» خانم به میثم نگاه کرد لبخند زد و مشغول آماده کردن نسخه شد. میثم روی صندلی آبی داروخانه‌ نشست. پسربچه‌ای همسن و سال خودش جلوی داروخانه روی دوچرخه‌‌ی ۲۴ سبز نشسته بود. میثم داشت به دوچرخه نگاه می‌کرد که خانم جوان صدایش کرد. از جا پرید و جلو رفت:«پسرم پول نسخه‌ت گرون میشه پیشِت پول داری؟» من و من کنان پرسید:«خانوم اجازه! چقدر می‌شه؟» خانم جوان داروها را توی پلاستیک گذاشت:«۲۳۰تومن» میثم نفس راحتی کشید. لپ‌هایش را پرباد کرد:«بله دارم چند روزه دارم پولامو جمع می‌کنم» دست توی جیبش کرد. چشمانش گرد شد. خبری از پول نبود! جیبش را بیرون کشید. نگاهش روی سوراخ جیب خشک شد. بغض مثل لقمه‌ی نجویده توی گلویش گیر کرده بود. به خانم جوان نگاه کرد:«الان می‌رم پیداش می‌کنم» منتظر عکس‌العمل نماند و بیرون دوید. راهِ آمده را چند بار بالا و پایین کرد اما خبری از پول‌هایش نبود. اشک از گوشه‌ی چشمش سُر خورد. هوا داشت تاریک می‌شد. صدای اذن را که شنید سر بلند کرد. گنبد و گلدسته‌ی مسجد را روبه‌رویش دید. یاد مادربزرگش افتاد:«خدا بعد نماز به آدما نزدیکتره دعاها زودتر مستجاب میشن» با پشت دست اشکش را پاک کرد. وارد مسجد شد کنار حوض نشست و چندباری به صورتش آب پاشید دست‌هایش را هم زیر شیر گرفت مسح سر را که کشید به طرف ورودی آقایان دوید. پشت سر جماعت ایستاد بساطش را کنارش گذاشت مثل همه خم و راست شد و زیر لب سوره‌هایی که بلد بود خواند. نماز که تمام شد دستان کوچکش را بالا برد. صدای مکبر حواسش را پرت کرد:«نمازگزاران عزیز نمازتون قبول باشه، عرض شود که یه بنده خدایی توی راه مسجد یه مقدار پول پیدا کرده اگه کسی پول گم کرده بیاد پیش من مقدارش رو بگه من پول رو تقدیمش کنم... همه باهم دعای فرج رو زمزمه می‌کنیم... بسم الله الرحمن الرحیم...» میثم با شنیدن حرف‌های مکبر میان گریه خندید. 🌸🍂🍃🌸 @fdsfhjk