#قصه_کودکانه
اول من!
موشی توی مهدکودک خانوم زرافه نشسته بود. موشا کنارش نشست و گفت:«تو هم مثل من حوصلهت سر رفته؟» موشی آهی کشید. جواب داد:«بله خیلی! تازه دلم برای مامان هم خیلی تنگ شده»
خانوم زرافه که صدای بچهها را میشنید آمد. کنارشان ایستاد. به بقیهی بچهها که آن طرفتر داشتند بازی میکردند اشاره کرد:«چرا شما با بچهها بازی نمیکنید» موشی دماغش را بالا کشید، گفت:«خسته شدیم از بازیهای تکراری!»
خانوم زرافه شاخکهایش را تکان داد، کمی فکر کرد و گفت:«سرسره بازی دوست دارید؟» موشی از جا پرید:«بله خیلی»
موشا با چشمان گرد پرسید:«سرسره کجاست؟» خانوم زرافه به بچهها نگاه کرد و گفت:«گردن من!»
چشمان موشا از خوشحالی برق زد. موشی گفت:«یعنی از روی گردن شما سُر بخوریم؟» خانوم زرافه سر تکان داد و گفت:«برید و دوستانتون رو صدا کنید تا همه باهم سرسره بازی کنید»
موشی رفت و با دوستانش برگشت. موشا جلو ایستاد:«اول من» موشی اخم کرد:«اول خودم» کپل جلو دوید:«نخیر اول خودم میخوام سر بخورم»
بین بچه موش ها همهمه افتاد.
خانوم زرافه باصدای بلند رو به بچه موشها گفت:«همه جا به نوبت، از کوچیک به بزرگ توی یه صف بایستید» کپل جلو دوید و گفت:«من از همه کوچکترم» خانوم زرافه خندید و گفت:«نه کپل جان منظورم قد نبود! منظورم سن بود، بچههایی که کوچکتر هستند بیایند جلو»
کپل به موشی و موشا نگاه کرد و یک قدم عقبتر ایستاد. موشی هم پشت سر کپل رفت. موشا بعد از موشی ایستاد. بچههای کوچکتر یکی یکی جلوی کپل صف کشیدند. خانم زرافه سرش را پایین آورد. بچه موشها یکی یکی روی سر خانم زرافه میپریدند، خانوم زرافه سرش را بالا میبرد و بچه ها از آن بالا روی گردنش سر میخوردند.
همه که سر خوردند. موشی جلو دوید:«اول من» کپل ابروهایش را توی هم کرد:«همهجا به نوبت» موشی با لب و لوچهی آویزان گفت:«بازم صف؟»
موشا دستی به دمش کشید و گفت:«بله دیگه از کوچک به بزرگ توی صف»
هوا داشت تاریک میشد که خانوم زرافه به بچه موشها گفت:«بچهها موافقید بریم کمی کیک پنیر بخوریم؟»
کپل زبانش را دور دهانش کشید و گفت:«بله موافقیم» خانم زرافه لبخند زد و گفت:«پس پیش یه سوی کیک پنیر»
بچهها از کوچک به بزرگ برای خوردن کیک پنیر صف کشیده بودند. کپل جلوتر از همه کنار میز عصرانه رفت. بچه موشها به کپل نگاه کردند و یک صدا گفتند:«آهای کپل همهجا به نوبت!»
کپل خندید و توی صف ایستاد.
#باران
@fdsfhjk
#قصه_کودکانه
گنبد فیروزه ای امامزاده
مشدی ظفر روی سکوی جلوی خانهاش نشسته بود و بازی بچهها را تماشا میکرد. او هر روز کارش همین بود، صبح زود
پسرش رمضان او را روی پشتش مینشاند و روی سکو میگذاشت بعد هم می رفت سراغ کارهای کشاورزی و دامها، ظهر
بر میگشت مشدی ظفر را میبرد توی خانه.
بچهها مثل روزهای گذشته دور مشدی ظفر حلقه زدند.
مهدی گفت:«مشدی ظفر امروز قصهی آهوبچه را برایمان تعریف
کن»
ارسلان جلو رفت و گفت:«نه مشدی قصهی آهوبچه تکراری است، قصهی جدید بگو»
مشدی ظفر آهی کشید و گفت:«بروید بازی کنید که مشدی امروز حوصلهی قصه گفتن ندارد عزیزانم»
علی کنار مشدی نشست، دستش را روی دست چروکیدهی مشدی ظفر گذاشت و گفت:«چرا مشدی؟ چیزی شده؟ چرا امروز
ناراحتی؟»
مشدی با گوشهی دستمال سفید چشمان خیسش را پاک کرد و گفت:«زمانی جوان بودم فرز و قوی زرنگ و سریع پر زور و
توانا، اما حالا حتی نمیتوانم تا امامزاده بروم»
نگاهی به گنبد فیروزه ای امامزاده کرد ادامه داد:«بچه که بودم با دوستانم تا امامزاده مسابقه میدادیم مثل حالا نبود،
راهش خاک و سنگ بود، حالا آسفالت شده»
مهدی دستش را روی چانهاش گذاشت:«به پدرم بگویم تراکتورش را بیاورد برویم امامزاده؟»
مشدی ظفر به سکو تکیه داد:«نه پسرجان، من دلم میخواهد هر وقت خواستم بدون زحمت دادن به کسی بروم
امامزاده، پدرت الان سر زمین کلی کار دارد»
کلاهش را جا به جا کرد:«بروید بازیتان را بکنید، بروید»
بچهها از مشدی ظفر که فاصله گرفتند، ارسلان با لب ولوچهی آویزان گفت:«کاش میشد کاری کنیم»
علی توی فکر بود که مهدی یک دفعه دادزد:«صندلی چرخدار»
بچهها به مهدی نگاه کردند مهدی ادامه داد:«برایش یک صندلی چرخ دار تهیه میکنیم»
ارسلان اخم کرد:«حرفهایی میپزنی علی! پولمان کجابود؟»
علی سرش را پایین انداخت، مهدی سرش را بالا گرفت و گفت:«میسازیم!»
علی با دهان باز گفت:«افرین مهدی چه فکر خوبی!»
ارسلان ابرویش را بالا داد و گفت:«چطور میسازیم؟ ما که وسایلش را نداریم تازه بلد هم نیستیم»
ادامه دارد...
داستان نوجوان
#باران
🌸🍂🍃🌸
@fdsfhjk
#داستان_متنی
گنبد فیروزهای امامزاده
ادامه...
علی گفت:«من یک صندلی شکسته توی انباری امامزاده دیدم»
با این حرف هرسه به سمت امامزاده دویدند.
آقا صفرعلی داشت حیاط کوچک امامزاده را جارو میکرد بچهها سلام کردند و جلو رفتند، ارسلان جارو را از دستش
گرفت و گفت:«بدهید به من آقا صفرعلی شما چرا؟»
آقا صفرعلی لبخند زد گفت:« پیر شوی پسرم دست شما درد نکنه»
علی سینهاش را صاف کرد و گفت:«آقا صفرعلی میشود صندلی شکسته توی انباری را به ما بدهی؟»
آقاصفرعلی دستش را روی چانه گذاشت، گفت:«صندلی شکسته که به درد نمیخورد»
مهدی جلو رفت گفت:«حالا شما بدهید ما لازمش داریم»
آقاصفرعلی دست روی شانهٔ علی گذاشت و گفت:«باشد، مال شما»
علی و مهدی که با صندلی شکسته از انباری برگشتند کار ارسلان هم تمام شده بود.
ارسلان به درخت گوشهٔ حیاط امامزاده تکیه داد گفت:«خب حالا چه کار کنیم؟»
علی خوب صندلی را نگاه کرد گفت:«حالا دوتا چرخ بزرگ لازم داریم»
بچهها به هم نگاه کردند، مهدی گفت:«چرخ از کجا بیاوریم؟»
ارسلان گفت:«چرخهای دوچرخهٔ من! خوب است؟»
علی با چشمان گرد پرسید:«یعنی حاضری چرخهای دوچرخهات را بدهی؟»
قبل از اینکه ارسلان جواب بدهد مهدی گفت:«نه دوچرخه ارسلان را لازم داریم! اگر آن را خراب کنیم دیگر نمیتوانیم
دوچرخهسواری کنیم»
علی نگاهش را کج کرد و گفت:«بازی مهمتر است یا مشدی ظفر؟»
ارسلان گفت:«من میروم دوچرخهام را بیاورم»
ارسلان که رفت علی گفت:«من هم میروم آچار و پیچ گوشتی و پیچ و مهره بیاورم»
علی و ارسلان خیلی زود برگشتند.
بچهها با کمک هم چرخهای دوچرخه را جدا کردند علی با ابروهای درهم سعی کرد چرخها را به صندلی وصل کند اما هر
چه تلاش کرد نشد. مهدی گفت:«اینجوری که نمیشود باید چند تکه اهن زیر صندلی بگذاریم چرخها را هم مثل دوچرخه به
آهنها وصل کنیم»
ارسلان برای مهدی کف زد و گفت:«افرین تو خیلی باهوشی»
علی گفت:«خب حالا آهن از کجا بیاوریم؟»
مهدی دستش را روی موهایش کشید گفت:«باید برویم سراغ مغازهٔ جوشکاری»
ارسلان لبهایش را جمع کرد و گفت:«پول میخواهد! مفت که کار نمیکند!»
مهدی سرش را بالا گرفت و گفت:«اینکه کاری ندارد! برویم سراغ قلکهایمان!»
علی و ارسلان هم موافق بودند هرسه چند دقیقه بعد با قلکهایشان زیر درخت نشستند، قلکها را شکستند و پولهایشان
را روی هم گذاشتند.
صندلی و چرخ ها را به مغازه جوشکاری که کنار جاده و کمی دورتر از روستا بود بردند.
آقای جوشکار پایههای چوبی صندلی را کند ، چندتا آهن جوش داد و زیر صندلی گذاشت بعد هم میلهای برای قرار گرفتن
صندلی در کنارش گذاشت.
همراه صندلی چرخدار از مغازه بیرون آمدند، مهدی گفت :«یک دسته کم دارد که بتوانیم هولش بدهیم!»
علی گفت:«خوب شد گفتی» به سمت جوشکاری دوید و با پایههای شکستهٔ صندلی برگشت:«با اینها میتوانیم برایش
دسته درست کنیم»
صندلی چرخدار آماده بود که مهدی گفت:«من فکر میکنم میشود یک کار بهتر هم کرد»
ادامه دارد...
#باران
🌸🍂🍃🌸
@fdsfhjk
#قصه_کودکانه
همسایه
صدرا الله توپش را محکم به دیوار حیاط کوبید.چقدر با این توپ با بچهها گل کوچیک بازی کرده بود. آهی کشید و به درخت انجیر تکیه داد. همانجا زیر درخت نشست. به توپش نگاه کرد و گفت:"اخه وقتی کسی نیست با من بازی کنه تو به چه دردم میخوری؟" صدایی شنید. صدا از حیاط خانه همسایه بود. انگار کسی آواز میخواند. بلند شد کنار دیوار ایستاد و گوش داد:"یک روز که پیغمبر، از گرمی تابستان..." شعر تمام شد. صدرا آرام گفت:"سلام" کسی جواب نداد. روی پنجهٔ پاهایش بلند شد و گفت:"سلام" کسی جواب نداد.. سرش را پایین انداخت. به طرف اتاق رفت. یکدفعه صدایی شنید:"سلام تو کی هستی؟" صدرا الله به طرف دیوار دوید و گفت:"من صدرا هستم اسم تو چیه؟" پسر جواب داد:"اسم من میلاده، ما تازه به این محل اومدیم"
چشمان صدرا الله از خوشحالی برق زد و گفت:"چه خوب، میای با هم بازی کنیم؟"
میلاد جواب داد:"چجوری؟ بخاطر کرونا نمیشه بیام پیشت"
صدرا دست روی چانهاش گذاشت و گفت:"راست میگی" دستش را توی موهای سیاه فرفریاش فرو کرد. خواست با میلاد خداحافظی کند که چشمش به توپ افتاد. آن را برداشت. کمی عقب رفت صدا کرد:"میلاد هنوز تو حیاطی؟"
میلاد بلند جواب داد:"اره"
صدرا توپ را بالا انداخت و گرفت کمی دیگر عقب رفت. داد زد:"میلاد من توپم رو برای تو میندازم تو هم بگیر و برای من بنداز"
میلاد جواب داد:"باشه بنداز"
صدرا الله بالا پرید و توپ را به حیاط خانهٔ میلاد انداخت. میلاد توپ را گرفت و برای صدرا الله پرت کرد. صدای خنده بچهها توی حیاط پیچید.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
@fdsfhjk
#قصه_کودکانه
🚑آمبولانسِ امید🚑
امید ماشین آمبولانسش را برداشت و گفت:«بَبو...بَبو... بیب...بیب برید کنار آمبولانسِ امید داره میاد» آن را روی زمین کشید تا کنار مادر رسید. مادر انگار بدون بالش روی زمین خوابیده بود. امید به اتاق رفت و برای مادر بالش آورد. کنار مادر نشست و گفت:«مامانی برات بالش آوردم» اما مادر جوابی نداد.
امید بلندتر صدا کرد و مادر را تکان داد، اما مادر باز هم تکانی نخورد و جواب نداد.
چشمان امید پر از اشک شد. به صورت مادر نگاه کرد. آرام با لبهای لرزان گفت:«مامانی، پاشو» ماشین آمبولانسش را جلو برد و گفت:«دکتر امید اومده مامان» مادر تکان نخورد. ترسید. یک دفعه از جا پرید. گوشی همراه مادر را برداشت. شماره گرفت:«یک، یک، پنج» خیلی زود خانومی از آن طرف خط جواب داد:«سلام اورژانس، بفرمایید» امید با صدای لرزان گفت:«سلام مامانم مریض شده»
خانمِ پشت خط پرسید:«یعنی چطور شده؟ میتونی برام بگی؟»
امید اشکش را پاک کرد و گفت:«قندش افتاده هرچی صداش میکنم جواب نمیده»
خانم سعی داشت امید را آرام کند گفت:«نترس عزیزم الان ماشین آمبولانس میاد خونتون، فقط آدرستون رو بلدی به من بگی؟»
امید کمی فکر کرد و جواب داد:«ما نزدیک میدون گلها زندگی میکنیم، کوچهٔ رسالت بقیهشو بلد نیستم»
خانمِ پشت خط گفت:«نگران نباش الان آمبولانس میاد فقط وقتی رسید کوچه رسالت شما بیا جلوی در تا بهشون خونهتون رو نشون بدی گوشی هم دستت باشه بهت زنگ میزنیم»
امید دست مادر را توی دستش گرفت و گفت:«چشم توروخدا زود بیاین»
تماس را که قطع کرد، کنار مادر ماند. چشمش به گوشی همراه بود که زنگ خورد. سریع جواب داد، همان خانم مهربان بود. آمبولانس توی کوچه بود.
امید به طرف کوچه دوید. آمبولانس سرکوچه بود. جلو دوید اقایی با دیدن امید از آمبولانس پیاده شد. امید نفس زنان گفت:«مامانم... مامانم حالش بدشده»
اقای دکتر جعبهای از توی ماشین برداشت و همراه امید راه افتاد. به خانه که رسیدند دکتر مادر را ویزیت کرد و برایش دارو نوشت. مادر تازه به هوش آمده بود. دکتر ماشین امید را از روی زمین برداشت و پرسید:«این آمبولانس مال شماست؟» امید لبخند زد و جواب داد:«بله من امسال میرم مدرسه میخوام خوب درس بخونم تا مثل شما دکتر بشم» دکتر دستی بر سر امید کشید و
گفت:«تو یک قهرمانی، تو جون مادرت رو نجات دادی آفرین پسرم»
امید به چشمان مادر نگاه کرد، از دیدن حال خوب مادر چشمانش برق زد.
#باران
🌸🍂🍃?
@fdsfhjk
#قصه_متن
یک نذری جدید
باران کنار مادربزرگ نشست و گفت:«مادربزرگ من دلم میخواهد حال مامانی زودتر خوب شود دلم برایش تنگ شده»
مادربزرگ دستش را روی سر باران کشید ماسکش را مرتب کرد و گفت:«پس باید برای سلامتی مامانی دعاکنی»
باران سرش را بالا گرفت و گفت:«فقط همین؟ یادم است شما سال گذشته برای خوب شدن حال پدربزرگ توی هیئت نذری دادید»
مادربزرگ لبخندی زد و گفت:«بله دخترم ولی الان نمی شود نذری داد»
باران بغض کرد، سرش را پایین انداخت و به حیاط رفت. کنار حوض نشسته بود ماهی لپ گلی توی حوض این طرف و آن طرف می رفت. باران یک دفعه از جا پرید و گفت:«فهمیدم!»
دوید و به آشپزخانه رفت، تکه ای نان خشک برداشت و به حیاط برگشت. کنار حوض نشست، تکه نان را خورد کرد و توی حوض ریخت و گفت:«اهای ماهی لپ گلی این نونا نذری است لطفا دعاکن تا زودتر حال مامانی خوب بشه»
ماهی لپ گلی تکه های نان را خورد و تند تند شنا کرد.
باران خندید خواست به اتاقش برگردد که صدای قارقار کلاغی را از روی درخت توی حیاط شنید. به آشپزخانه دوید و با یک گردو برگشت. گردو را روی زمین انداخت و عقب رفت. کلاغ پایین آمد باران گفت:«اهای کلاغ قارقاری این گردو نذری است لطفا دعاکن حال مامانی زودتر خوب شود»
کلاغ قارقاری کرد گردو را برداشت و رفت.
باران خندید خواست به اتاقش برگردد صدای میومیوی گربه را از روی دیوار شنید. به آشپزخانه دوید و با یک تکه گوشت از شب مانده برگشت، گوشت را برای گربه انداخت و گفت:«اهای گربه پشمالو این گوشت نذری است لطفا دعاکن تا زودتر حال مامانی خوب شود.»
گربه میومیو کرد گوشت را برداشت و رفت.
باران سرش را بالا گرفت و گفت:«خدای مهربان حال مامانی زودتر خوب شود من دلم برایش تنگ شده آمین»
مادربزرگ درحالی که بلند بلند می گفت:«خدایاشکرت....خدایاشکرت» به حیاط آمد و گفت:«باران جان مامان حالش خوب شده فردا به خانه بر می گردد»
باران پرید توی بغل مادربزرگ و گفت:«هورا نذری ام قبول شد»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
@fdsfhjk
#قصه_متن
یک فکر بکر
ریزبال، بالهای ریزش را به هم زد. روی تخته سنگی پرید. به آسمان آبی نگاه کرد. پرزری را دید که همراه بقیهٔ پروانهها پرواز میکرد. آهی کشید؛ سرش را پایین انداخت. چشمانش را بست. خودش را توی آسمان دید که کنار پرزری پرواز میکرد و بلندبلند میخندید. چشمانش را با صدای پرزری باز کرد. پرزری کنارش نشسته بود؛ پرسید:"سلام ریزبال جونم چرا غصه داری؟" ریزبال آرام سلام داد و به پرواز پروانهها خیره شد. پرزری چیزی نگفت. از آنجا دور شد. توی باغچه گلی را دید. روی گلبرگِ گلی نشست. گلی تا پرزری را دید گفت:"سلام پرزری، خوبی؟ خوشی؟ چه خبرا؟ همهٔ پروانهها خوبن؟ از آسمون چه خبر؟ باد مهربون رو ندیدی؟ خیلی وقته ازش بی خبرم! راستی..."
پرزری لبهایش را جمع کرد و گفت:"گلی جونم یواش یواش، یکی یکی!" گلی برگش را جلوی دهانش گذاشت. پرزری ادامه داد:"همه خوبن به جز ریزبال دلش گرفته انگار، دوست داره پرواز کنه اما..."
سرش را پایین انداخت. گلی کمی فکر کرد و گفت:"آخی طفلی ریزبال کاش بالهای قشنگش کمی بزرگتر بودن اونوقت اون هم میتونست مثل بقیه پروانهها پرواز کنه"
پرزری چشمان خیسش را روی هم گذاشت. گلی گفت:"غصه نخور پرزری جان ما ریزبال رو به آرزوش میرسونیم" پرزری با دهان باز به گلی نگاه کرد. گلی گفت:"تعجب نکن بهت میگم اول برو چند تا تیکه نخ از کرم ابریشم بگیر و زودی بیا"
پرزری با چشمان گرد پرسید:"نخ برای چی؟" گلی لبخند زد و گفت:"حالا برو بعد که برگشتی بهت میگم"
پرزری سری تکان داد و بالهایش را به هم زد. به درخت توت که رسید جلو رفت. کنار کرم ابریشم نشست. کرم ابریشم داشت نخهایش را کلاف میکرد. پرزری را که دید گفت:"سلام پرزری از این طرفها!"
پرزری بالهای زریاش را به هم زد و گفت:"سلام دوست خوبم، اومدم چند تیکه نخ برای گلی جون ازت بگیرم"
کرم ابریشم ابرویی بالا داد و پرسید:"گلی نخ برای چی میخواد؟
پرزری شانهاش را بالا انداخت و جواب داد:"نمیدونم فقط گفت چند تیکه نخ ازت بگیرم"
کرم ابریشم کمی فکر کرد و گفت:"حالا که گلی خواسته باشه، بیا اینم چند تیکه نخ"
پرزری نخها را گرفت و گفت:"دمت ابریشمی، امیدوارم به زودی یه پروانهٔ زیبا و پرزری بشی" بالهای زرزری اش را به هم زد و به طرف آسمان پرواز کرد.
از آن بالا به زمین نگاه کرد. ریزبال هنوز همانجا روی تخته سنگ نشسته بود.
پرزری روی گل سرخ نشست. نخها را جلو برد و گفت:«بفرما گلی جون اینم چندتیکه نخ" گلی لبخند زد و گفت:"حالا برو و همهٔ پروانهها رو خبر کن"
پرزری با چشمان گرد پرسید:"همه رو؟ واسهٔ چی؟"
گلی سرختر شد و گفت:"من یه فکر بکر دارم"
به اطراف نگاه کرد و گفت:"بیا جلو تا فکرم رو بهم بگم"
پرزری جلو رفت و به حرف های گلی با دقت گوش کرد. نخها را برداشت و تندتند بال زد و رفت.
خیلی زود پرزری همراه همهٔ پروانهها و ریزبال توی آسمان پرواز میکردند. ریزبال یک طرف نخها را گرفته بود و پروانهها طرف دیگر نخها را محکم نگه داشته بودند.
ریزبال از آن بالا به گلی نگاه کرد و گفت:"ممنونم گلی جونم"
به پروانهها نگاه کرد و گفت:"از شما دوستان خوبم هم ممنونم"
با چشمانی که از خوشحالی برق میزد فریاد زد:"خدایا از تو هم ممنونم"
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
@fdsfhjk
#قصه_کودکانه
کو؟؟؟
قورقوری از توی برکه بیرون پرید. کنار برکه نشست. به عکس خودش که توی آب برکه افتاده بود نگاه کرد. با خودش گفت:«به به چقدر زیبا و بزرگ شدم»
یک دفعه چشمش به جای خالی دمش افتاد! با چشمان گرد گفت:«ای وای دمم، دم قشنگم کو؟»
به اطراف نگاه کرد خبری از دم نبود. پرید توی برکه و همه جا را خوب نگاه کرد. اما خبری از دم نبود. کنار برکه روی تخته سنگی نشست. با خودش گفت:«قور قور دیشب کنار برکه بازی کردم شاید همین اطراف افتاده باشه»
راه افتاد. کمی جلوتر بین بوتهها چیزی دید. داد زد:«اخ جون دمم دم قشنگم» جلو رفت دستش را دراز کرد. خواست دم را بردارد که یک دفعه دم تکان خورد و از بین بوتهها مارمولک بیرون خزید. به قورقوری نگاه کرد و گفت:«با دم من چیکار داری؟!» قورقوری سرش را پایین انداخت و گفت:«ببخشید» و رفت.
هنوز خیلی از برکه دور نشده بود که بین صخرهها چیزی دید. جلو رفت. داد زد:«اخ جون دمم دم قشنگم»
دستش را دراز کرد خواست دم را بردارد که یک دفعه دم تکان کرد و مار بزرگی از لای صخرهها بیرون خزید. قورقوری تا مار را دید از جا پرید و با سرعت از آنجا دور شد. هنوز داشت نفس نفس میزد که پشت یک درخت چیزی دید. جلو رفت. داد زد:«اخ جون دمم دم قشنگم» خواست دستش را دراز کند و دم را بردارد که یاد مار افتاد. ترسید کمی فکر کرد. آرام گفت:«اهای کسی اونجاست؟»
دم تکان نخورد. اینبار بلندتر گفت:«اهای کسی اونجاست؟»
دم تکان نخورد. جلو رفت آرام دستش را دراز کرد خواست دم را بردارد که یک دفعه دم تکان خورد و از پشت درخت یک موش کور بیرون پرید. موش کور چشمانش را مالید و گفت:«کی به دم من دست زد؟ کی بود که نگذاشت من بخوابم؟»
قورقوری سرش را پایین انداخت و گفت:«ببخشید»
راه افتاد که برود. موش کور صدایش کرد:«کجا؟ دنبال چی میگردی؟ چرا اینقدر ناراحتی؟»
قورقوری برگشت. کنار موش کور نشست و گفت:«دمم دم قشنگم رو گم کردم!»
موش کور با چشمان گرد پرسید:«مگه قورباغهها وقتی بزرگ میشن بازم دم دارن؟»
قورقوری با دهان باز به موش کور نگاه کرد. موش کور لبخند زد و ادامه داد:«قورباغهها که بزرگ میشن دمشون کم کم از بین میره تو چطور تا امروز متوجه نشدی دمت داره کوچیک میشه؟»
قورقوری دستی به سرش کشید و جواب داد:«انقدر مشغول بازی بودم که اصلا نفهمیدم!»
موش کور خندید:«حالا هم برو بازی کن»
قورقوری سرش را بالا گرفت:«نه باید برم دنبال کار من دیگه بزرگ شدم»
چشمکی به موش کور زد و به برکه برگشت.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
@fdsfhjk
#قصه_کودکانه
#قهر
باران از اتاق بیرون آمد، کتابش را روی میز گذاشت، جلوی تلویزیون نشست، مشغول تماشای برنامهی پاشو پاشو کوچولو شد.
مبین توپش را بغل کرده بود آمد، کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد، گفت :«مستند دایناسورها دارد» باران بغض کرد و با لب و لوچه ی آویزان گفت:« اصلا قهرم» و به اتاق رفت.
غذا آماده شد مامان باران را صدا کرد و گفت:« باران بیا دخترم غذا آماده است.» باران از اتاق بیرون آمد، رویش را از مبین برگرداند و به آشپز خانه رفت. مامان غذا را کشید، بشقابی جلوی باران و بشقابی جلوی مبین گذاشت.
مامان یادش رفته بود برای باران قاشق بگذارد، باران گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت!
عصربابا از راه رسید، باران دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت. بابا اورا بوسید، باران به دستان بابا نگاه کرد، عروسکی که بابا قول داده بود را ندید.
گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید، چشمانش را بست با خودش گفت:« اصلا با همه قهرم»
صدایی شنید چشمانش را باز کرد و نشست، مداد آبی اش بود گفت:« اصلا من قهرم» و رفت توی کشو!
باران خواست بپرسد چرا! جوراب صورتی اش را دید که رویش را برگرداند و گفت:«اصلا قهرم» خواست بپرسد چرا! عروسکش موقرمزی را دید که گفت:« اصلا قهرم » و رفت توی کمد.
باران بلند شد و گفت:« آخر چرا قهر؟خب بگویید چه شده؟»
مداد آبی سرش را از کشو بیرون آورد و گفت:« چون امروز با من نقاشی ات را رنگ نکردی» جوراب صورتی نخ هایش را کج کرد و گفت: « چون دو روز است من را این گوشه انداختی!» موقرمزی از توی کمد سرک کشید و گفت:« چون امروز با من بازی نکردی»
باران اخم کرد، خواست بگوید :« خب این را از اول می گفتید این که قهر ندارد»
صدایی شنید :« باران جان دخترم» چشمانش را باز کرد، بابا را دید عروسکی که قول داده بود در دستش بود، باباگفت:« عروسک را در ماشین جا گذاشته بودم » باران خندید و خودش را توی بغل بابا جا کرد.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
@fdsfhjk
#قصه_کودکانه
بازی هیجانانگیز
امیر بلوز قرمزش را پوشیده بود. به خطهای سیاه روی لباس نگاه کرد. شنلش را انداخت. دستش را مشت کرد. انگشت اشاره و انگشت کوچکش را باز کرد. به طرف بچهها دوید و فریاد:«مرد عنکبوتی وارد میشود»
چرخی زد و گفت:«بیاید قهرمان بازی»
رضا به لباس عجیب امیر نگاه کرد و گفت:«اینجا خونهی ماست پس من میگم چی بازی کنیم»
سعید لبهایش را جمع کرد و گفت:«پس لطفا یه بازی درست حسابی و هیجان انگیز بگو»
به درخت انجیر تکیه داد. دست روی چانهاش گذاشت و کمی فکر کرد. بشکن زد و گفت:«فهمیدم، پدربزرگ من یه صندوق قدیمی توی زیرزمین داره که به من اجازه داده هروقت خواستم با وسایلش بازی کنم اما یه شرط داره»
سعید دستانش را به هم مالید و گفت:«زود بگو ببینیم چه شرطی؟»
رضا سینهاش را صاف کرد و گفت:«بعد بازی وسایل رو تمیز و سالم برگردونیم سرجاش»
امیر شنلش را مرتب کرد و گفت:«قبوله بریم ببینیم چی داره» روی چهارپایه کوچک کنار شیر رفت. پرید و گفت:«مرد عنکبوتی مواظب شماست»
رضا راه افتاد و گفت:«دنبالم بیاید»
بچهها آرام از پلههای زیرزمین پایین رفتند. رضا با کلیدی که زیر کوزهی جلوی زیرزمین بود قفل در را باز کرد. در چوبی زیرزمین با صدای جرجری باز شد. بچهها با دهان باز به وسایل زیرزمین نگاه میکردند. رضا برق را روشن کرد و گفت:«به چیزی دست نزنید فقط اجازه داریم به صندوق دست بزنیم بقیه وسایل ممکنه خراب بشن یا بشکنن»
امیر جلو رفت و گفت:«پسر عجب جاییه، کو صندوق؟»
به اطراف نگاه کرد. چشمش به یک صندوق چوبی افتاد. به طرفش رفت و گفت:«پیداش کردم ایناهاش»
رضا سر تکان داد و جلو رفت:«اره خودشه»
به سعید که هنوز با دهان باز به اطراف نگاه میکرد اشاره کرد و گفت:«کجایی؟ بیا جلو دیگه»
سعید جلو رفت. بچهها وسایل روی صندوق را با کمک هم برداشتند. صندوق قفل نداشت. رضا در صندوق را باز کرد.
سعید با چشمان گرد به وسایل نگاه کرد:«واااای پسر عجب لباسهایی»
امیر دستش را جلو برد. کلاهی از توی صندوق برداشت. روی کلاه یک پر بزرگ سبز بود و دورش توری توسی رنگ. رضا گفت:«این کلاه خوده، کلاه تعزیه، پدربزرگ من وقتی جوون بوده مسئول برگزاری تعزیهی محل بوده»
سعید سپر آهنی بزرگی را برداشت و گفت:«اینجا رو یه سپر راست راستکیه!»
سعید کلاه را روی سرش گذاشت و غلاف شمشیری برداشت و پرسید:«این چرا خالیه؟ پس شمشیرش کو؟»
رضا لبخند زد و گفت:«نمیدونم شمشیرش کجاست من فقط با همین بازی میکنم»
سعید بلند شد. سپر را جلویش گرفت و گفت:«بیاید تعزیه بازی کنیم»
امیر شنل و لباس قرمز را از تنش درآورد و گفت:«موافقم، فقط توی تعزیه از روی نوشته میخونن»
سعید ابرویش را توی هم کرد و گفت:«تو از کجا میدونی؟»
امیر لباسهای توی صندوق را جا به جا کرد و گفت:«خودم دیدم، توی روستای ما محرم تعزیه میخونن»
رضا دستش را توی صندوق برد و چند دفترچه بیرون آورد:«اینم متن تعزیه هرکسی لباس مخصوص خودش رو بپوشه و از روی اینا تعزیه رو بخونه»
بچهها با خوشحالی لباسها را پوشیدند و از زیرزمین بیرون دویدند.
امیر از بین دفترچهها یکی را برداشت. روی دفترچه نوشته شده بود:«ابراهیم پسر مسلم بن عقیل» به طرف زیرزمین رفت. سعید پرسید:«کجا؟»
امیر درحالی که از پلهها پایین میرفت جواب داد:«میرم لباس ابراهیم رو پیدا کنم»
تو هم لباس برادرش رو بپوش. از پایین پلهها بلند گفت:«تعزیهشو قبلا دیدم خیلی قشنگه»
رضا لباسی که با خود آورده بود پوشید و گفت:«اره فکر خوبیه تعزیه پسران مسلم رو میخونیم»
بچهها لباسها را پوشیدند و آماده شدند. گوشهی حیاط تعزیه را اجرا کردند. تعزیه که تمام شد صدای گریه و تشویقی از پشت پنجره به گوششان رسید.
پدربزرگ رضا بود. اشکهایش را پاک کرد و گفت:«امسال محرم باید أین تعزیه رو برای مردم محل اجرا کنید، ماشاالله به شما»
چشمان بچهها از خوشحالی برق میزد.
#هویت
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
@fdsfhjk
#قصه_کودکانه
یک اسم زیبا
امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. پوفی کرد و گلهای دامن مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....»
مادربزرگ موهای امیرعلی را نوازش میکرد و زیر لب ذکر میگفت.
امیرعلی به چشمان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ مامان کی میاد؟ دلم براش تنگ شده»
مادربزرگ لبخند زد و گفت:« میاد عزیزم نگران نباش»
تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش میکرد.
امیرعلی تلویزیون را نشان داد و پرسید:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟»
مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختره .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستن» به چشمان سیاه امیرعلی نگاه کرد و گفت:« یادته رفتیم قم؟ اونجا با هم رفتیم حرم؟ »
امیرعلی خندید و گفت:« بله یه عالمه با بچهها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت»
مادربزرگ روی سر امیرعلی دست کشید و گفت:« اونجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.»
دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده»
امیرعلی دستهایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو »
مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکمتر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« میشه اسم خواهرم رو معصومه بذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در توی خانه پیچید.
امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.»
#باران
#میلاد_حضرت_معصومه(سلام الله علیها)
🌺🌺🌺🌺
@fdsfhjk
بازی ابرها
مریم به آسمان آبی خیره شد. ابرها سوار باد این طرف و آن طرف میرفتند. انگار داشتند دنبال بازی میکردند. ظهر بود اما خبری از خورشید نبود. نفس محکمی کشید. بوی گلهای محمدی را حس کرد. به باغچه نگاه کرد. گلهای محمدی دور درخت انجیر را پر کرده بودند. چقدر باغچه با این گلها زیبا شده بود. یاد تابلوی نقاشی داییاش افتاد. دایی همیشه این منظرههای زیبا را روی بوم و کاغذ میکشید.
مریم آهی کشید و زیر لب گفت: «کاش میشد من هم مثل دایی این منظره زیبا را نقاشی کنم»
از پنجره فاصله گرفت. به دفتر نقاشی و مدادرنگیهایی که دایی برایش خریده بود خیره شد. دفتر و مدادها روی میز بودند. یاد حرف دایی افتاد:«من مطمئنم اگر تلاش کنی یه نقاش بزرگ میشی"
نگاهی به جای خالی دستهایش کرد. کنار خوابالو روی تخت نشست. خوابالو با آن چشمهای تیلهای نیمه بازش به مریم نگاه میکرد. خوابالو را بوسید و گفت:«کاش دست داشتم خوابالو، اگر دست داشتم یک تابلوی نقاشی زیبا میکشیدم، مثل تابلوهای دایی»
قطرههای اشک روی گونهی سفید مریم سُر خورد. کنار خوابالو دراز کشید. پتو را بین انگشتان پایش گرفت و بالا کشید. خوابالو را با کمک پاهایش بغل کرد. این چند روز چندبار سعی کرده بود با انگشتان پایش نقاشی بکشد. انگشت پایش هنوز کمی درد میکرد. چشمانش را بست.
یک دفعه از جا پرید و گفت:"بازم تلاش میکنم»
پتو را با پایش کنار زد. به طرف میز و دفتر نقاشی رفت. دفتر و مدادرنگیها را با کمک لبهایش برداشت و روی زمین گذاشت.
با انگشتان پا آن را باز کرد. به صفحهای که دیروز خط خطی کرده بود نگاه کرد. خط خطیها شبیه یک خرس شده بودند. چشمانش برق زد. مداد قهوهای را برداشت و لای انگشتانش گذاشت. دور خطها را پررنگ کرد. مداد از لای پایش سُر خورد. خط پررنگی کنار خرس افتاد. مریم ابروهایش را توی هم کرد. کمی فکر کرد. مداد را دوباره لای انگشتانش گذاشت. یک خط دیگر کنار خط پررنگ کشید. مداد قهوهای کمرنگ را برداشت. تن خرس را به آرامی رنگ زد. مداد سبز برداشت و بالای درخت یک دایره کشید. به نقاشی نگاه کرد.
صدای رعد و برق را شنید. به طرف پنجره رفت. به ابرها نگاه کرد. باران باغچه را خیس کرده بود.
#باران
@fdsfhjk