#داستان_متنی
گنبد فیروزهای امامزاده
ادامه...
علی گفت:«من یک صندلی شکسته توی انباری امامزاده دیدم»
با این حرف هرسه به سمت امامزاده دویدند.
آقا صفرعلی داشت حیاط کوچک امامزاده را جارو میکرد بچهها سلام کردند و جلو رفتند، ارسلان جارو را از دستش
گرفت و گفت:«بدهید به من آقا صفرعلی شما چرا؟»
آقا صفرعلی لبخند زد گفت:« پیر شوی پسرم دست شما درد نکنه»
علی سینهاش را صاف کرد و گفت:«آقا صفرعلی میشود صندلی شکسته توی انباری را به ما بدهی؟»
آقاصفرعلی دستش را روی چانه گذاشت، گفت:«صندلی شکسته که به درد نمیخورد»
مهدی جلو رفت گفت:«حالا شما بدهید ما لازمش داریم»
آقاصفرعلی دست روی شانهٔ علی گذاشت و گفت:«باشد، مال شما»
علی و مهدی که با صندلی شکسته از انباری برگشتند کار ارسلان هم تمام شده بود.
ارسلان به درخت گوشهٔ حیاط امامزاده تکیه داد گفت:«خب حالا چه کار کنیم؟»
علی خوب صندلی را نگاه کرد گفت:«حالا دوتا چرخ بزرگ لازم داریم»
بچهها به هم نگاه کردند، مهدی گفت:«چرخ از کجا بیاوریم؟»
ارسلان گفت:«چرخهای دوچرخهٔ من! خوب است؟»
علی با چشمان گرد پرسید:«یعنی حاضری چرخهای دوچرخهات را بدهی؟»
قبل از اینکه ارسلان جواب بدهد مهدی گفت:«نه دوچرخه ارسلان را لازم داریم! اگر آن را خراب کنیم دیگر نمیتوانیم
دوچرخهسواری کنیم»
علی نگاهش را کج کرد و گفت:«بازی مهمتر است یا مشدی ظفر؟»
ارسلان گفت:«من میروم دوچرخهام را بیاورم»
ارسلان که رفت علی گفت:«من هم میروم آچار و پیچ گوشتی و پیچ و مهره بیاورم»
علی و ارسلان خیلی زود برگشتند.
بچهها با کمک هم چرخهای دوچرخه را جدا کردند علی با ابروهای درهم سعی کرد چرخها را به صندلی وصل کند اما هر
چه تلاش کرد نشد. مهدی گفت:«اینجوری که نمیشود باید چند تکه اهن زیر صندلی بگذاریم چرخها را هم مثل دوچرخه به
آهنها وصل کنیم»
ارسلان برای مهدی کف زد و گفت:«افرین تو خیلی باهوشی»
علی گفت:«خب حالا آهن از کجا بیاوریم؟»
مهدی دستش را روی موهایش کشید گفت:«باید برویم سراغ مغازهٔ جوشکاری»
ارسلان لبهایش را جمع کرد و گفت:«پول میخواهد! مفت که کار نمیکند!»
مهدی سرش را بالا گرفت و گفت:«اینکه کاری ندارد! برویم سراغ قلکهایمان!»
علی و ارسلان هم موافق بودند هرسه چند دقیقه بعد با قلکهایشان زیر درخت نشستند، قلکها را شکستند و پولهایشان
را روی هم گذاشتند.
صندلی و چرخ ها را به مغازه جوشکاری که کنار جاده و کمی دورتر از روستا بود بردند.
آقای جوشکار پایههای چوبی صندلی را کند ، چندتا آهن جوش داد و زیر صندلی گذاشت بعد هم میلهای برای قرار گرفتن
صندلی در کنارش گذاشت.
همراه صندلی چرخدار از مغازه بیرون آمدند، مهدی گفت :«یک دسته کم دارد که بتوانیم هولش بدهیم!»
علی گفت:«خوب شد گفتی» به سمت جوشکاری دوید و با پایههای شکستهٔ صندلی برگشت:«با اینها میتوانیم برایش
دسته درست کنیم»
صندلی چرخدار آماده بود که مهدی گفت:«من فکر میکنم میشود یک کار بهتر هم کرد»
ادامه دارد...
#باران
🌸🍂🍃🌸
@fdsfhjk
#داستان_متنی
🌹❤️این داستان بازبانی کودکانه و رعایت شرایط قصه گویی برای کودکان بازگو می شود:🌹❤️
در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم(ع)ما زندگی میکرد،پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود.امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند،دشمنان امام(ع) خلفای عباسی بودند،آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را میگرفتند.به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع)،کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت.روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(ع)از او خواهش کردندکه جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند.امام(ع)هم برای اینکه امام دوازدهم(عج)را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی(عج)را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند.آنها بسیار خوشحال شدند ،زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند.وقتی که امام یازدهم(ع) فوت کرد،یکی از نزدیکان که میدانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی(عج) خبر ندارند از این وضعیت استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود،وقتی مردم جنازه امام(ع)را برای تدفین به قبرستان بردند ، همان شخص جلو آمد و خواست بر جنازه امام حسن عسکری(ع )نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار جنازه پدر خود دور کرد و بر جنازه پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری(ع)معرفی کرد.این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری(ع)زنده است تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد.ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج)زنده بماند،از این رو از نظرها غایب شد تاروزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند.
#قصه
🌹
❤️🌹
🌹❤️🌹
@fdsfhjk
#داستان_متنی
داستان کودکانه ” ماشین مورچه ای”
این داستان کوتاه کودکانه ، درباره زندگی سه مورچه است که هر روز برای تهیه غذا به سختی زحمت می کشند تا اینکه یک روز یکی از آنها فکری به ذهنش می رسد و …. .
داستان ” ماشین مورچه ای” مخصوص کودکان مهد کودک و پیش دبستانی:
سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتن .اونا هرروز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن.
یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه ها بعد از کلی تلاش تونستن خوراکی رو یه خورده جابجا کنن. بعد خسته شدن و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدن تا کمی استراجت کنن. یه دفعه یکی از مورچه ها صدا زد و گفت:
راستی چرا ما ماشین نداریم؟چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می کنن ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟
حرف این مورچه انقدر عجیب بود که برای چند لحظه هر سه نفرشون ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن .بعد هر سه تا باهم گفتن باید ماشین بسازیم .
ولی چطوری ؟ مورچه ها با چه وسیله ای می تونن ماشین بسازن .
اونا تصمیم گرفتن اطرافو بگردن و هر وسیله ای که برای ساختن ماشین مناسبه با خودشون بیارن . هر مورچه به سمتی رفت و بعد از مدتی دوباره دور هم، کنار همون خوراکی جمع شدن.
یکی از مورچه ها یه تخمه آفتابگردون پیدا کرده بود. که با کمک هم اونو از وسط شکستن تا برای ساختن کف ماشین ازش استفاده کنن. اون دوتا مورچه ی دیگه چیزهای گردی رو پیدا کرده بودن که می تونستن برای درست کردن چرخ ماشین ازش استفاده کنن.
مورچه ها با تلاش و پشتکار بعد از یه ساعت، ماشین قشنگی برای خودشون درست کردن و خوراکیشونو توی ماشین گذاشتن و به راه افتادن .
اونا اون روز به جای اینکه خوراکی شونو روی دوششون بذارن ،خودشون روی خوارکی شون نشستن و حسابی کیف کردن .
وقتی به خونه رسیدن مورچه های دیگه با تعجب، دوستاشون رو دیدن که با یه وسیله عجیب به خونه می یومدن . مورچه ها وقتی ماجرارو فهمیدن برای چند دقیقه با اشتیاق دست زدن و اونارو تشویق کردن. ملکه مورچه ها اسم ماشین اونا رو ماشین مورچه ای گذاشت. حالا با کمک ماشین مورچه ای کار مورچه ها راحت تر شده و هر روز غذای زیادتری به خونه میارن.
🌸🍂🍃🌸
@fdsfhjk
#صلح_حیوانات
#داستان_متنی
🐓🦃🐺🐓🦃🐺🐓🦃🐺
مزرعه بزرگي در كنار جنگل قرار داشت . اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يك روز روباهي گرسنه تصميم گرفت با حقه اي به مزرعه برود و مرغ و خروسي شكار كند .
رفت ورفت تا به پشت نرده هاي مزرعه رسيد . مرغها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روي شاخه درختي پريد .
روباه گفت : صداي قشنگ شما را شنيدم براي همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالاي درخت رفتي ؟
خروس گفت : از تو مي ترسم و بالاي درخت احساس امنيت مي كنم .
روباه گفت : مگر نشنيده اي كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيواني نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند .
خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد
روباه پرسيد : به كجا نگاه مي كني ؟
خروس گفت : از دور حيواني به اين سو مي دود و گوشهاي بزرگ و دم دراز دارد . نمي دانم سگ است يا گرگ !
روباه گفت : با اين نشاني ها كه تو مي دهي ، سگ بزرگي به اينجا مي آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم .
خروس گفت : مگر تو نگفتي كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند ، پس چرا ناراحتي ؟
روباه گفت : مي ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت .
و بدين ترتيب خروس از دست روباه خلاص شد .
🌸🌸🌸🌸@fdsfhjk