eitaa logo
برای لبخند آقا
25 دنبال‌کننده
454 عکس
29 ویدیو
16 فایل
شیهه اسب کسی در نفس طوفان هست گـوش کــن ، مـی شنوی همهمه دریا را سبزپوش اسب سواری،گل وقرآن دردست آب  مـی پاشــد  یـک  مـرقــد  نـاپـیــدا  را 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ارتباط با مدیران👇👇👇 @SahAdat12 @fater1436. @Said_Matin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 میدانی ؟! گناه کردنِ ما نه اینکه را بخواهیم نافرمانی کنیم ، نه اینکه سرکشی باشیم ، نه اینکه تو نباشی ، نه اینکه ما ندانیم می کنیم ، نه اینکه ..... نه ، نه ... فقط زورمان به خودمان نمیرسد... این خودم را از خودم بگیر ... !♡ 🥀🕊                    🥀🍃 .ماسڪ.میزنم😷✌🏻 ـــــــــــــ🕊🖤🕊ـــــــــــــ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌─┅═ೋ❅🍃🥀🍃❅ೋ═┅─              @fedayeenLeader ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌─┅═ೋ❅🍃🥀🍃❅ೋ═┅─
🥀بے بےِ دلمـ گاه ڪه تڪه پاره هاے وجودم ،راهے حرمت❣ میشود،حسرت مےخورد حسرت مےخورد😔 ڪه اے ڪاش ..... اے ڪاش من هم مدافع حرمت 🕌بودم ناگاه از میان پرده هاےدلم ، اشڪم ،احساسم ، مولا خطابم مےڪند: ،فرشته‌ے💖 من ! دامنت ڪه بماند پرچم زینب سرفراز است تو در سنڱر خود بجنڱ و رها مڪن عفتتـــ را مدافع چـادر🖤🍃زینبمـ باش و آنان مدافع حرمش🕌💚... 👈فرشته ے الهے ! خوب میدانم☝️ ڪه ڪم از دفاع حرم نیست✋ این ✨.... 💖🍃 ↶【به ما بپیوندید 】↷ @fedayeenLeader
🌹گفتند می رود دیگر عوض می شود. ⇜گفتند از سرش می افتد. ⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند. ⇜گفتند دیدش بازتر می شود. ⇜گفتند دوست و روش تاثیر میذارد. 💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 را تازه در دانشگاه فهمیدم 🔸وقتی استادی با بامن صحبت می کرد. 🔹 وقتی کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من قائل می شدند☺ 🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و گرفت 🔹وقتی بجای ، شما خطاب شدم😎 🔸وقتی بین های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌ 🔹وقتی وجودم سرشار از و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫 🔸وقتی... 💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها از سرم نمی افتد. مثلا همین 😍 💢برای چادر سر کردن کافیست باشی‌.عاشق حضرت مادر💞 ┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄ ●「@fedayeenLeader ┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
: به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را بهدرختڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ... چند مدهایـے؟استادشدن چند سال استڪه شاهدرفتو ا نفر را به چشم دل دیده ای؟... توهم؟ بـےاراده لبخند میزنم به یاد چندتذڪر... چهار روز است ڪه پیدایت نیست... دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدیددر وشم میپیچد... #ا رنرید.. خچا رنروم چـے؟ چرادوستتمثل خروسبـےمحل بین حرفتپرید و ... دستـےاز پشتروی شانهامقرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم... یڪ غریبه در قاب چادر. با یڪ تبسم و رام صدایـےا ... _ سالم لم... ترسیدی؟ با تردید جواب میدهم _سالم... بفرمایید..؟ _ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولوداشتم. شانه ام را عقچ میڪشم ... _ ببخشیدبجا نیاوردم!!.. لبخندش عمیق ترمیشود.. مفتشم ِ _ من؟؟!....خواهر ... *** مدمودیدم چند یڪلحظهبه خودم ا ساعت است ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند: _ برادرم منوفرســتادتا اول ازت معذرت خواهــــــےڪنم خانومے ا ر بد حرف زده.... درڪل حاللش ڪنے. بعدهم دیگه نمیخواســت تذڪردهنده باشه! بابت این دو باریڪهبا توبحث ڪرده خیلےتو خودش بود. هـےراه میرفت میگـفت: اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـےبا نامحرم دهن به دهن ذاشتـے...! این چهار پنج روزمرفتهبقول خودش ادم شه!... _ ادم شه؟؟؟...ڪجارفته؟؟؟ _ اوهوم...ڪارهمیشگے! وقتــــےخطایــــےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایــــے، چیزی برداره. قر ان،مفاتیح و سجادشرو میزاره توی یه ساڪ دستـےڪوچیڪو میره... _ خچ ڪجا میره!!؟ _ نمیدونم!... ولـےوقتـےمیاد خیلـےالغره...! یجورایـے باچشمانـے رد به لبهای خواهرت خیره میشوم... _ توبه ڪنه؟؟؟؟... مگه... مگه اشتباه ازیشون بوده؟... چیزی نمیگوید. صحبت را خر میڪشاندبه جملها .... _ فقط حاللش ڪن!... عالقه ات به طلبه ها ر وهم تحسین میڪرد...!... اینم بزار پای همینش *** ... اربابـے....هر ِ همنام پسر روز برایم عجیچترمیشوی... تومتفاوتـے یا...؟
: نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پالڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده بهدور مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تاز ےساد ـےرادوست دارم... قرار بود به منزل شما بیایم تا سهتایـےبهمحل حرڪتڪاروان برویم. فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم. و حاالاینجا ایستاده ام ڪنار بـےحیاطڪوچڪتان و حوض ا توپشت بمن ایستاده ای. به تصویرلرزان خودمدر ب نگاه میڪنم ا . بمن ید... مےا این رادیشچ پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے رفته ام بمن ـفت. صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند. _ ریحانه؟... ریحان؟.... الو نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟... _ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟! ) و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم) میخندد... _ خچتواممیووردی مینداختـےدور ردنت به حالتدلخور لبهایم راڪج میڪنم... _ ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!...همین یدونس! یم دوباره غربزنم صدای قدمهایترا تامےا پشت سرم میشنوم... _ فاطمه سادات؟؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا.... فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود. توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــے،در وشخواهرت چیزی میگویـ ـ ـ ـ ـےو بالفاصله چفیه ات را از ساڪ دستےات بیرون میڪشےودستش میدهے... فاطمه لبخندی از رضایت میزندو ید سمتم مےا _ بیا....!! ) و چفیه رادور ردنم میندازد،متعجچ نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟ _ شلواره! معلوم نیس؟؟ _ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای اقا علےنیست!؟ _ چرا!... اما میگه فعال نمیخوادبندازه. یڪ چیزدردلم فرو میریزد،زیر چشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪرڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے.) و بعدبا صدای بلند میگوید(... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!! و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی: _ خواهش میڪنم! *** احساس ارامش میڪنم درستروی شانههایم... نمیدانم از چیست! از یا...