#خدایا🌱
میدانی ؟! گناه کردنِ ما
نه اینکه #تو را بخواهیم نافرمانی کنیم ،
نه اینکه #بنده سرکشی باشیم ،
نه اینکه تو #خدای_خوبی نباشی ،
نه اینکه ما ندانیم #اشتباه می کنیم ،
نه اینکه .....
نه ، نه ...
#ما فقط زورمان به خودمان نمیرسد...
این خودم را از خودم بگیر ... !♡
#ماملتامامحسینیم🥀🕊
#محرمحسینی🥀🍃
#مݩ.ماسڪ.میزنم😷✌🏻
ـــــــــــــ🕊🖤🕊ـــــــــــــ
─┅═ೋ❅🍃🥀🍃❅ೋ═┅─
@fedayeenLeader
─┅═ೋ❅🍃🥀🍃❅ೋ═┅─
🥀بے بےِ دلمـ
گاه ڪه تڪه پاره هاے وجودم ،راهے حرمت❣ میشود،حسرت مےخورد
حسرت مےخورد😔
ڪه اے ڪاش
.....
اے ڪاش
من هم مدافع حرمت 🕌بودم
ناگاه از میان پرده هاےدلم ،
اشڪم ،احساسم ،
مولا خطابم مےڪند:
#دخترڪم ،فرشتهے💖 من !
دامنت ڪه #پاڪ بماند
پرچم زینب سرفراز است
تو در سنڱر خود بجنڱ و
رها مڪن عفتتـــ را
#تـو مدافع چـادر🖤🍃زینبمـ باش
و آنان مدافع حرمش🕌💚...
👈فرشته ے الهے !
خوب میدانم☝️
ڪه ڪم از دفاع حرم نیست✋
این #دامنپاڪت ✨....
#منـمباچـادروعفتوپاڪےاممدافعحـرممـ💖🍃
↶【به ما بپیوندید 】↷
@fedayeenLeader
🌹گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
#بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد
#برای_لبخند_آقا
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
●「@fedayeenLeader
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
#رمان_مدافع_عشق_قسمت3
#هوالعشـــــق:
به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را بهدرختڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ...
چند مدهایـے؟استادشدن چند
سال استڪه شاهدرفتو ا نفر را به چشم دل دیده ای؟... توهم#طلبه_ها_را_دوست_داری؟
بـےاراده لبخند میزنم به یاد چندتذڪر#تو... چهار روز است ڪه پیدایت نیست...
دوڪلمه
اخرت ڪه به حالت تهدیددر وشم میپیچد... #ا رنرید.. خچا رنروم چـے؟
چرادوستتمثل خروسبـےمحل بین حرفتپرید و ...
دستـےاز پشتروی شانهامقرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم...
یڪ غریبه در قاب چادر. با یڪ تبسم و رام
صدایـےا ...
_ سالم لم... ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم
_سالم... بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولوداشتم.
شانه ام را عقچ میڪشم ...
_ ببخشیدبجا نیاوردم!!..
لبخندش عمیق ترمیشود..
مفتشم
ِ
_ من؟؟!....خواهر ...
***
مدمودیدم چند
یڪلحظهبه خودم ا ساعت است ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند:
_ برادرم منوفرســتادتا اول ازت معذرت خواهــــــےڪنم خانومے ا ر بد حرف زده.... درڪل حاللش ڪنے. بعدهم دیگه نمیخواســت
تذڪردهنده باشه!
بابت این دو باریڪهبا توبحث ڪرده خیلےتو خودش بود.
هـےراه میرفت میگـفت:
اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـےبا نامحرم دهن به دهن ذاشتـے...!
این چهار پنج روزمرفتهبقول خودش
ادم شه!...
_
ادم شه؟؟؟...ڪجارفته؟؟؟
_ اوهوم...ڪارهمیشگے! وقتــــےخطایــــےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایــــے، چیزی برداره. قر
ان،مفاتیح و سجادشرو میزاره توی یه
ساڪ دستـےڪوچیڪو میره...
_ خچ ڪجا میره!!؟
_ نمیدونم!... ولـےوقتـےمیاد خیلـےالغره...! یجورایـے#توبه_میڪنه
باچشمانـے رد به لبهای خواهرت خیره میشوم...
_ توبه ڪنه؟؟؟؟... مگه... مگه اشتباه ازیشون بوده؟...
چیزی نمیگوید. صحبت را خر
میڪشاندبه جملها ....
_ فقط حاللش ڪن!... عالقه ات به طلبه ها ر وهم تحسین میڪرد...!#علی_اکبر_غیرتیه... اینم بزار پای همینش
***
#سید_علی_اکبر...
اربابـے....هر
ِ
همنام پسر روز برایم عجیچترمیشوی...
تومتفاوتـے یا...#من_این_طور_تو_را_میبینم؟
#رمان_مدافع_عشق_قسمت5
#هوالعشـــــق:
نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پالڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده بهدور
مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تاز ےساد ـےرادوست دارم...
قرار بود به منزل شما بیایم تا سهتایـےبهمحل حرڪتڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم.
و حاالاینجا ایستاده ام ڪنار بـےحیاطڪوچڪتان و
حوض ا توپشت بمن ایستاده ای.
به تصویرلرزان خودمدر ب نگاه میڪنم
ا . #چادر بمن ید...
مےا این رادیشچ پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے رفته ام بمن ـفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
_ ریحانه؟... ریحان؟.... الو
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟...
_ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟! ) و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خچتواممیووردی مینداختـےدور ردنت
به حالتدلخور لبهایم راڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
یم دوباره غربزنم صدای قدمهایترا
تامےا پشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود.
توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــے،در وشخواهرت چیزی میگویـ ـ ـ ـ ـےو بالفاصله چفیه ات را از ساڪ دستےات بیرون
میڪشےودستش میدهے...
فاطمه لبخندی از رضایت میزندو ید
سمتم مےا
_ بیا....!! ) و چفیه رادور ردنم میندازد،متعجچ نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟
_ شلواره! معلوم نیس؟؟
_ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای
اقا علےنیست!؟
_ چرا!... اما میگه فعال نمیخوادبندازه.
یڪ چیزدردلم فرو میریزد،زیر چشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.) و بعدبا صدای بلند میگوید(... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!!
و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی:
_ خواهش میڪنم!
***
احساس
ارامش میڪنم درستروی شانههایم...
نمیدانم از چیست!
از#چفیه_ات یا#تو...