#رمان_مدافع_عشق_قسمت4
#هوالعشـــــق:
ڪار نشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن با فاطمه سادات خواهرتو شروع...
نقدر
ا مهربان، صبور و رامبود
ا ڪه براحتـےمیشداو را دوست داشت.
حرفهایش راجچ #تومراهر روزڪنجڪاوترمیڪرد.
همین حرفها به رفت و مدهایم سمتحوزه مهر
ا پایان زد.
اها تماس تلفنـےداشتیم و بعضـےوقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدیدعڪسهای من...
#چادرشجلوه خاصی داشت درڪادر تصاویر.
ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـےهستید.
علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینچ با مادر و پدر عزیزیڪهدر چندبرخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان.
#توبرادر بزر ـتری و مابقی طبق نامشان از توڪوچڪتر....
نام پدرت حسین و مادرت زهرا
حتـےاین چینش اسمها برایم عجیچ بود.
تورادیگرندیدم و فقط چند جمله ای بود ڪه فاطمه اهی بین حرفهایش از تو میگـفت.
دوستـےما روز بهروز محڪم ترمیشدودر این فاصله خبر اردوی#راهیان_نورت به وشم رسید...
_ فاطمه سادات؟
_ جانم؟..
_ تواممیری؟...
_ ڪجا؟
_ اممم...باداداشت... راهیان نور؟...
_ اره! ما چند ساله ڪه میریم.
ڪمےِم و ِمن میگویم: بادودلـے و ن
_ میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
_ دوستداری بیای؟
_ عاوره... خیلـے...
_چراڪه نشه!.. فقط...
وشه چادرش را میڪشم...
_ فقط چی؟
نگاه معناداری به سرتا پایم میڪند...
_ باید چادر سرڪنـے.
سرڪج میڪنم،ابرو باال میندازم..
_ مگه حجابم بده؟؟؟
_ نه!ڪے ـفته بده؟!...اما جایـےڪه ما میریم حرمت خاصـےداره!در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این ...
وڪناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد
دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال وهوایشان رادوست داشتم.
زند ـےشان بوی غریچ و شنایـےاز
ا محبت میداد...
محبتـےڪه من در زند ـےام دنبالش میگشم؛حاال اینجاست... دربین همین افراد.
قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصـےخواهر و برادریڪهمهرشان عجیچبهدلم نشستهبود.
تصمیمم را رفتم...
#حجاب_میڪنم_قربه_الی_الله