#داستان
راز آرامش
چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند، نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند: «استاد شما همیشه یک لبخند روی لبتان است و به نظر ما خیلی آرام و خشنود به نظر میرسید. لطفاً به ما بگویید که راز خشنودی شما چیست؟»
استاد گفت: «بسیار ساده! من زمانی که دراز میکشم، دراز میکشم. زمانی که راه میروم، راه میروم. زمانی که غذا میخورم، غذا میخورم.»
این چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است. به او گفتند: «تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟»
استاد به آنها گفت: «زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید، زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید، زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید. فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید! زمان حال، تقاطع گذشته و آینده است و شما در این تقاطع نیستید بلکه در گذشته و یا آینده هستید. به این علت است که از لحظههایتان، لذت واقعی نمیبرید زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکردهاید و یا نمیکنید.»
💫@fekrchin✨
📚 #حکایت_طنز
شخصی را پرسیدند که چونی؟
گفت : "نه چنانکه خدای تعالی خواهد و نه چنان که شیطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم!!!"
گفتند که آخر چگونه توان شد؟!
گفت: "خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و چنان نِیَم و شیطانم کافری خواهد و آن چنان نیم و خود خواهم که شاد و صاحب روزی و توانگر باشم و چنان نیز نیستم!!!" 👌😄
#عبید_زاکانی
#حکایت
💫 @fekrchin✨
رحم کن! ای بیمروّت! ای زمان!
لحظهای در جایِ خود، ثابت بمان!
اینکه با خود میبَری، عمرِ من است
ساعتی خود را رفیقِ من بدان!
من جوانم، آرزو دارم رفیق!
درک کن! تشویش را از من بران!
بیخیالی طی بُکن! یک کم بخواب!
یک ترانه، بیریا با من بخوان!
چشمکی مستانه بر مستی بزن!
حالِ خوبم را بِبر تا آسِمان!
عقربهها خواهرانِ عقرباند
دوری از این قوم کن، ای جانِ جان!
عاقبت عُمر تو هم سر میرسد
کاش باشی با من وُ ما
💫@fekrchin✨
💛✨💛
دهخدا و مادرش
دهخدا مادری داشت که بسیار
عصبی بود و پرخاشگر؛
طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج
نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار
مادرش زندگی میکرد.
نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین
بیدار کرد و آب خواست.
دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان
را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود.
سر دهخدا شکست و خونی شد.
به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست.
گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر
مادرم بر نفسم پشت پا زدهام.
من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این
هم مزد من که مادرم به من داد.
خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از
من نگیر.»
گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید
نوری از سر او وارد شد و در کل بدن او
پیچید و روشنش ساخت.
صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل
مادرت ما به تو علم دادیم.»
❣از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ
ادبیات ایران را که "جامعترین لغتنامه" و
"امثال و حکم" بود را گردآوری کرد🦋
و نامش برای همیشه بدون نسل،
در تاریخ جاودانه شد.
💫@fekrchin✨
✧✦• صادقانه زندگی کنیم •✦✧
🔹اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟!
جواب با شما...
🔸نگذاريد گوشهايتان گواه چيزی باشد که چشمهايتان نديده،
🔹نگذارید زبانتان چيزی را بگويد که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنيد"
🔸ما موجودات خاکی نيستيم که به بهشت ميرويم.
ما موجودات بهشتی هستيم که از خاک سر برآورده ایم...
💫@fekrchin✨
🍃ملا و پسرش را به دارالحکومه دعوت کردند. آن ها به آن جا رفتند، اما دربان راهشان نداد و گفت: با این لباس ها نمی شود پیش حاکم رفت.
🍃 بروید لباس هایتان را عوض کنید و بیایید.
🍃ملا و پسرش رفتند و دیگر نیامدند. ساعتی بعد، ماموری به خانه ملا رفت و پرسید: ملا، چرا نیامدید؟ همه منتظر تو و پسرت هستند!
ملا گفت: دربان به ما گفت که بیاییم لباس هایمان را عوض کنیم. ما آمدیم اما هر کاری کردیم لباس پسرم به تن من نرفت. برای همین نتوانستیم بیاییم!!!😂
💫@fekrchin✨
📚#داستان_آموزنده
روزی باد به آفتاب گفت:
من از تو قوی ترم.
آفتاب گفت: چگونه؟
باد گفت آن پیرمرد را میبینی
که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم
من زودتر از تو کتش را از تنش در می اورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به
صورت گردبادی هولناک شروع به
وزیدن گرفت. هرچه باد شدید تر
میشد پیرمرد کت را محکم تر
به خود می پیچید...
سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون امد و با ملایمت
بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که
پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش
را پاک کرد و کتش را از تن دراورد.
در ان هنگام آفتاب به باد گفت...
دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.
در مسیر زندگی گرمای مهربانی
و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشا تر است.
💫@fekrchin✨
🔸داستان پند آموز
☘مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛
🌷اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
☘ در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!!
قضاوت کار ما نیست قاضی خداست
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
💫@fekrchin✨