#قصه_و_عبرت
جوان اینگونه قصه خود را شروع می کند
زندگی ام پر از گناه و معصیت و مستی بود،به مردم ظلم می کردم،حق مردم را می خوردم،ربا می خوردم،ضعیفان را کتک می زدم !
هرظلمی را انجام می دادم،گناهی نمانده بود که انجام نداده باشم.
مردم مرا به سبب گناهانم حاشا می کردند
روز از روزها تمایل به ازدواج پیدا کردم، دوست داشتم دختری داشته باشم ، ازدواج کردم و خداوند به من دختری داد که اسمش را فاطمه گذاشتم.
به شدت او را دوست داشتم و احساس می کردم با تولد او زندگی ام از گناه دور شده است،به سبب وجود او بسیاری از گناهان از من دور شده بودند
فاطمه در دوسالگی مرا در حال نوشیدن شراب دید.و او نیز می خواست چنین کند در حالیکه دوسال بیشتر نداشت !
روزگارمچنین گذشت و ایمانم بیشتر می شد وتا بزرگتر میشد محبت من به او بیشتر و ایمانم زیادتر میشد و احساس می کردم که خداوند را نزدیکتر از گذشته به خود می بینم ، گناهان یکی پس از دیگری از من دور می شدند.
تا زمانیکه فاطمه سه سالگی را تمام کرد.و مُرد !
بله فاطمه.مُرد!
چه مصیبتی بود ! ازآنچه در ابتدا بودم بدتر شدم.
از شدت غم و غصه صبری نزدم نمانده بود، از آن صبری که مؤمنان بر مصیبتها دارند چیزی در من نبود تا مرا بر آن قوی کند !
شیطان بامن بازی می کرد ! ومن بدتر می شدم ! تا روزی که شیطانم به من گفت:
امروز آنقدر شراب بنوش آنقدر بنوش که هیچکس به آن اندازه ننوشیده باشد!
پس عزمم را جزم نموده و نوشیدم و سیاهی شب همه جا را فراگرفت و من نوشیدمونوشیدم و مرا خواب در بر گرفت. انواع خواب را دیدم تا جاییکه خواب دیدم قیامت فرا رسیده است و خورشید سیاه شد و دریاها تبدیل به آتش شدند.
زمین را زلزله ای رخ داد ...ومردم جمع شدند برای روز قیامت دسته دسته می آمدند
ومن میانشان بودم که منادی ندا داد که فلان پسر فلان بیاید تا در مقابل جبار بایستد و پاسخ دهد.
پس آن نفر را دیدم که صورتش از شدت ترس به سیاهی گرایید.
وقتی اسم من آمد هر کسی در اطراف من بود فرار کردند و مخفی شدند انگار که کسی در محشر غیر ازمن آنجا نبود !
سپس ماری قوی هیکل را دیدم که به طرف من می آمد ! پس به سرعت پا به فرار گذاشتم و مار به دنبالم می آمد.
پیرمردی ناتوان را در جایی یافتم داد زدم : آااااه..پیرمرد کمک کن ، مرا از دست این مار نجات بده !
به من گفت : پسرم من ضعیفم و نمی توانم تو را نجات دهم ، اما از این طرف برو بلکه نجات یابی.
به آن طرف که او گفته بود دویدم و مار همچنان دنبالم بود،و مقابلم آتش جهنم را دیدم .
به او گفتم: از مار فرار کنم تا به آتش سقوط کنم ؟
و مار داشت به من نزدیکتر میشد ، پیرمرد را قسم دادم که نجاتم دهد .
به حالم گریه کردو گفت :من ضعیفم همچنانکه می بینی کاری برایت از دستم بر نمی آید ، اما به طرف آن کوه برو که کودکانی کم سن و سال آنجا هستند.
به آن طرف دویدم و می شنیدم که کودکان همه می گفتند : فاطمه..ای فاطمه پدرت را دریاب ، کمکش کن.
فهمیدم که آن دخترم است پس خوشحال شدم که آنجا مرا از آن موقعیت هولناک نجات می دهد. با دست راستش دست مرا گرفت و با دست چپش مار را از من دور کرد و من مانند مرده ای شده بودم از شدت ترس رمقی در من نمانده بود ، سپس در اتاقم که مانند دنیا شده بود نشستم و و فاطمه به من گفت :ای پدرم (این آیه را تلاوت کرد)..الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله..«آیا برای کسانی که ایمان آورده اند وقت آن نرسیده است که دلهایشان برای ذکر خدا وآنچه از حق نازل شده است خاشع گردد»؟
گفتم :دخترم این مار چه بود ؟
گفت : این عمل زشت و بد تو بود ، تو بزرگش کرده ای وپرورشش داده ای تا جاییکه می خواست تو را بخورد،آیا می دانی که اعمالت به شکل مجسمه ای در می آیند در روز قیامت و بسویت باز می گردند؟
گفتم: وآن پیرمرد ضعیف که بود؟
گفت : وآن پیرمرد ضعیف اعمال خوبت بودند که ضعیفش کرده بودی وتوانایی نجات تورا از عذاب نداشت و به حالت گریه می کرد چون نمی توانست برایت کاری انجام دهد.
واگر من نمرده بودم در کودکی ، هیچ کس نبود به تو کمک کند !
مردجوان گفت:از خواب بیدار شدم و داد میزدم الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله.
پس بلند شدم و غسل کردم،وبرای نماز صبح توبه کنان از خانه خارج شدم و بسوی مسجد رفتم،پس داخل مسجد شدم و از امام جماعت شنیدم که دقیقا این آیه را می خواند الم یأن للذین آمنوا ان تخشت قلوبهم لذکر الله.
این سرگذشت مالک بن دینار بود از امام تابعین و او مشهور بود که در طول شب گریه می کرد و می گفت:خدایا تو تنها کسی هستی که می دانی چه کسی اهل جهنم و چه کسی اهل بهشت است ، پس من اهل کدام یک هستم؟
خدایا مرا از ساکنان بهشت قرار بده و از اهل دوزخ مگردان.
و مالک بن دینار توبه کرد و مشهور بود که هر روز نزد دروازه مسجد می ایستاد که ای گناهکار توبه کن و به سوی مولایت الله جل جلاله بشتاب ای بنده غافل به سوی پروردگارت باز گرد.
@fekrchin
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ .
ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ٬ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺩﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ٬ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ٬
ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ .
ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ٬ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮوشى برگشت ، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ 200 ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ !
#ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﺎﺝ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ
ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ
ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﯿﺎﻭﺭ...
@fekrchin
روزی که میخواین با دادن احساس گناه
یا هر وسیله ای طرفتو مجبور کنید
که بهتون توجه کنه یا محبت کنه ...
شما عاشق سالمی نیستین ...!
روزی که گذاشتین طرفتون در آزادی
کامل بدون هیچ اجباری به سمتتون بیاد
و با شما بمونه اونوقته که شاید بشه
اسمشو گذاشت عشق ...!
#دکتر_هلاکویی
@fekrchin
بسیاری از مردم هستند که؛
نگران کفش خود هستند
اما نگران پای خود نیستند ...
نگران عینک خود هستند
اما نگران چشم خود نیستند ...
یعنی متوجه اهمیت موضوع نیستند ...!
#دکتر_هلاکویی
@fekrchin
✅ نکته روانشناسی فردی
مـردی به سرعت و چهارنعل، با
اسبش می تاخت. اینطور به نظر
می رسید که به
جای بسیار مهمی می رفت !
مردی که کنار جاده ایستاده بود، فریاد زد؛
کجا می روی !؟
مرد اسب سوار جواب داد :
"نمی دانم از اسب بپرس"!
این داستان زندگی خیلی از مردم است،
آنها سوار بر عادتها و باورهای غلطشان می تازند، بدون اینکه حتی بدانند به کجا می روند .
"دارن_هـاردی"
@fekrchin
❤️ 👌سخنان دکتر هلاکویی
عزیزم از (ترین) پرهیز کن، چرا که خوشبختی جایی هست که خودت را با کسی مقایسه نکنی.
حتی نخواه خوشبخت ترین باشی. بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن ... همین !!
یادمان هست که از وقتی به دنبال پسوند (ترین) رفتیم، خوشبختی از ما گریخت. از ۱۹/۷۵ لذت نبردیم چون یکی ۲۰ شده بود.
از رانندگی با پراید و ... لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری در خیابان، در حال خودنمایی بود.
از بودن کنار عشقمان لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیب او، کمتر از بسیاری دیگر بود.
همچنین، از خانه مان، از شغلمان، از درآمدمان، از خانواده و دوستانمان و ...
#دکتر_هلاکویی
@fekrchin
پشت هر آدم موفق یه
کوه از اهمیت ندادن به
چرندیات دیگران و نظراتشونه!
#دکتر_هلاکویی
@fekrchin
✍حسین ﺍﻟﻬﯽ قمشه ای:
ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟
ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ و با همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟
ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ !
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ،
یعنی ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑِﺮَﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ.
@fekrchin