📚 فرق عشق و ازدواج
یک روز از پدرم پرسیدم: "فرق بین عشق و ازدواج چیست؟"
روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت: "این برای توست."
با تعجب گفتم: "اما این کتاب خیلی با ارزش است." بعد تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم.
چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت: "این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا می توانی آن را داشته باشی."
من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم.
در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت: "حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج چیست؟ در عشق می کوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشی ست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش می کنی." 👌
#داستان
💫@fekrchin✨
💛✨💛
#داستان_کوتاه_زیبا
در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.
دکتر گفت: «در را شکستی! بیا تو.»
در باز شد و دختر کوچولوی نه سالهای که
خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید:
«آقای دکتر! مادرم!»
و در حالی که نفس نفس میزد، ادامه داد:
«التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی
مریض است.»
دکتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری،
من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم.»
دختر گفت: «ولی دکتر، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد!» و اشک از
چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه
او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد،
جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با
آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.
او تمام طول شب را بر بالین زن ماند؛
تا صبح که علائم بهبود در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از
دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: «باید از دخترت تشکر کنی.
اگر او نبود حتما میمردی!»
مادر با تعجب گفت:
«ولی دکتر، دختر من سه سال است که از
دنیا رفته!» و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
این همان دختر بود!
فرشته ای کوچک و زیبا!🦋
💫@fekrchin✨
👌دکتر هلاکویی،
راجع به زندگی کردن در گذشته
خیلی قشنگ نصیحت میکنه و میگه؛
وقتی که من نمیتونم تغییری تو گذشته
به وجود بیارم واسه چی برم سراغش ؟!!
من نباید اون اشتباه میکردم
ولی حالا که اتفاق افتاده فقط باید
ازش درس بگیرم ..
نه اینکه خودمو باهاش آویزون کنم ..!
لطفاً تو لحظه زندگی کنید،
نه در غم و خشم از گذشته و ترس از آینده !
💫@fekrchin✨
📔#بسیار_زیباست🌺👇
کاش وقتی بچه هامون میرن مدرسه بهشون بگیم :
من نمی خوام تو بهترین باشی
من فقط می خوام تو خوشبخت باشی
اصلا مهم نیست همیشه نمره هاتو 20 بگیری ...
جای 20 می تونی 18 بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببری .
از "ترین" پرهیز کن
خوشبختی جایی هست که خودت رو با کسی مقایسه نکنی
حتی نخواه خوشبخت ترین باشی
بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن ...
من فکر می کنم از وقتی به دنبال پسوند "ترین" رفتیم ، خوشبختی از ما گریخت ...
از 19:75 لذت نبردیم چون یکی 20 شده بود ...
از رانندگی با پراید لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری تو خیابون بود .
از بودن کنار عزيزانمون لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیبش کمتر از خیلی های
دیگه بود .
می خوام بگم خیلی از ما فقط به "بهترین ، بیشترین و بالاترین" چسبیدیم و نتیجه ی
آن نسل های افسرده و همیشه گریان شد ...
شاید لازمه تغییر جهت بدیم یا حداقل اجازه ندیم نحسیِ "ترین" دامن بچه هامون رو بگیره.
💫@fekrchin✨
📚 داستان کوتاه
یک مرد سگی داشت که در حال مردن بود . او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می کرد .
گدایی از آنجا می گذشت، پرسید : چرا گریه می کنی ؟
گفت : این سگ وفادار من ، پیش چشمم جان می دهد . این سگ روزها برایم شکار می کرد و شب ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می داد . گدا پرسید : بیماری سگ چیست ؟ آیا زخم دارد ؟ مرد گفت : نه از گرسنگی می میرد . گدا گفت : صبر کن ، خداوند به صابران پاداش می دهد .
گدا یک کیسه پر در دست مرد دید . پرسید در این کیسه چه داری ؟ پاسخ داد: نان و غذا برای خوردن . گدا گفت : چرا به سگ نمی دهی تا از مرگ نجات پیدا کند ؟
گفت : نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم . برای نان و غذا باید پول بدهم ، ولی اشک مفت و مجانی است . برای سگم هر چه بخواهد گریه می کنم .
گدا گفت : خاک بر سر تو ! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده است ، ارزش اشک از نان بیشتر است . نان از خاک است ولی اشک از خون دل .
💫@fekrchin✨
تلنگر👌👌👌
امروز بدترین روز بود
و سعى نکن منو متقاعد کنى که
تو هر روزى لحظات خوبى هم پیدا میشه
اگه با دقت نگاه کنیم
زندگی دشواره
با اینکه
خیلی وقتا اتفاقات خوبى هم میافته
شادى و خوشبختی وجود نداره
و این درست نیست که
خیلی چیزها به خود ما ربط داره
مطمئن هستم تو هم موافقى که
محیطى که توش هستیم
تأثیر مستقیم داره روى
رفتار ما
همه چیز در کنترل ما نیست
و تو هرگز از من نخواهى شنید که
امروز روز خوبى بود.
👆👆👆👆👆
*حالا از پایین به بالا بخوانید.*
« به این میگن طرز تفکر » تفاوتش فقط توی جهتش است🙄🙄✅✅
💫@fekrchin✨
#داستان
راز آرامش
چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند، نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند: «استاد شما همیشه یک لبخند روی لبتان است و به نظر ما خیلی آرام و خشنود به نظر میرسید. لطفاً به ما بگویید که راز خشنودی شما چیست؟»
استاد گفت: «بسیار ساده! من زمانی که دراز میکشم، دراز میکشم. زمانی که راه میروم، راه میروم. زمانی که غذا میخورم، غذا میخورم.»
این چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است. به او گفتند: «تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟»
استاد به آنها گفت: «زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید، زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید، زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید. فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید! زمان حال، تقاطع گذشته و آینده است و شما در این تقاطع نیستید بلکه در گذشته و یا آینده هستید. به این علت است که از لحظههایتان، لذت واقعی نمیبرید زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکردهاید و یا نمیکنید.»
💫@fekrchin✨
📚 #حکایت_طنز
شخصی را پرسیدند که چونی؟
گفت : "نه چنانکه خدای تعالی خواهد و نه چنان که شیطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم!!!"
گفتند که آخر چگونه توان شد؟!
گفت: "خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و چنان نِیَم و شیطانم کافری خواهد و آن چنان نیم و خود خواهم که شاد و صاحب روزی و توانگر باشم و چنان نیز نیستم!!!" 👌😄
#عبید_زاکانی
#حکایت
💫 @fekrchin✨
رحم کن! ای بیمروّت! ای زمان!
لحظهای در جایِ خود، ثابت بمان!
اینکه با خود میبَری، عمرِ من است
ساعتی خود را رفیقِ من بدان!
من جوانم، آرزو دارم رفیق!
درک کن! تشویش را از من بران!
بیخیالی طی بُکن! یک کم بخواب!
یک ترانه، بیریا با من بخوان!
چشمکی مستانه بر مستی بزن!
حالِ خوبم را بِبر تا آسِمان!
عقربهها خواهرانِ عقرباند
دوری از این قوم کن، ای جانِ جان!
عاقبت عُمر تو هم سر میرسد
کاش باشی با من وُ ما
💫@fekrchin✨
💛✨💛
دهخدا و مادرش
دهخدا مادری داشت که بسیار
عصبی بود و پرخاشگر؛
طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج
نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار
مادرش زندگی میکرد.
نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین
بیدار کرد و آب خواست.
دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان
را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود.
سر دهخدا شکست و خونی شد.
به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست.
گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر
مادرم بر نفسم پشت پا زدهام.
من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این
هم مزد من که مادرم به من داد.
خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از
من نگیر.»
گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید
نوری از سر او وارد شد و در کل بدن او
پیچید و روشنش ساخت.
صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل
مادرت ما به تو علم دادیم.»
❣از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ
ادبیات ایران را که "جامعترین لغتنامه" و
"امثال و حکم" بود را گردآوری کرد🦋
و نامش برای همیشه بدون نسل،
در تاریخ جاودانه شد.
💫@fekrchin✨