eitaa logo
💫فکرچین✨
104 دنبال‌کننده
67 عکس
7 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚داستانی بسیار زیبا👌😍😍 📍 دختر باهوش کشاورز !🕊 🔹 روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می‌داد.😢 کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار😱 متوجه شد کشاورز نمی‌تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می‌بخشد،🥴 🔸و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد😔 و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.🙄 🔹 اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می‌شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.😳 🔸 این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.🤨 دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت.😳 📚 تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه‌ای برای آن دختر داشتید؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد: 📌1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند. 📌2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. 📌3ـ یکی از آن سنگریزه‌های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد. اگر شما بودید چه کار می کردید؟!🤷‍♂ 🔹اما کاری است که آن دختر زیرک انجام داد: دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی،😢 بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده! 🤦‍♂ پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه‌های دیگر غیر ممکن بود. 🔸در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم!😉 اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است… 😇 و چون سنگریزه‌ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد.👏 🔹آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند😱 و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت🥶 و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.👌 📍 همیشه یک راه حل وجود دارد.👌🕊 💫@fekrchin
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ!🍗🍖 ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ...!🙃 ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ!🤦‍♂ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ...!😢 💭 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ..!. ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ!🪨 ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ... 🌱 ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ!🕊 ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ.!🐚 💭 ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ. ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥﺑﻮﺩه ایم ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ،ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩه ﻣﺎﻧﺪه ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺏ...!😢 💫@fekrchin
📚هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست ...😍👌 🔸پادشاهی🤴🏼 هنگام پوست کندن سیبی🍎 با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش🧔🏻 گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه🤴🏼 از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد وفریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ... روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه🤴🏼 را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی 🌳بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر 🧔🏻به خدمت شاه رسید٬ شاه 🤴🏼گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر 🧔🏻در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»😇 💫@fekrchin
📍روزی به حکیمی گفتند : 📘کتابی در زمینه اخلاق معرفے کنید . فرمود: لازم نیست یک کتاب باشد یک ڪلمه کافیست کہ بدانی: 🌱🕊"خــــــــدا مے بینـــــد"🕊🌱 💫@fekrchin
✍دکتر انوشه همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت. چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ; شکست با کوزه است. دلها خیلی زود از حرفها می شکند مراقب گفتارمان باشیم. 💫@fekrchin
🌸🍃به نام خدای رئوف و غفور، حمید و لطیف و مجید و صبور… 🍃🌸بنام خداوند وجد و سرور، پدیدآور عشق و احساس و شور 🌸🍃خدای مهربان امروز تمنایمان از تو این است 🍃🌸که ما را واسطه خوب شدن حال دیگران قرار دهی🤲🤲 💫‌‌‌‌‌‌‌‌‌@fekrchin
📘 پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد. شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند. پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟ جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است. گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان می‌بینی مرا می‌کشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمی‌توانم برسانم. ای بی‌نیاز مرا به حق بی‌نیازی‌ات قسم می‌دهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بی‌نیازی‌ات سوگند می‌دهم رهایم کنی. شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح می‌دهم. شاه با چشمانی اشک‌آلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بی‌نیاز مرا هم شفا داده و بی‌نیازم از خلایقش کند. ❣️جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت . 💫@fekrchin
گندم را دیدی زیرخاک می‌برندش باز می‌روید پرتر زیرسنگ می‌برندش آرد میشود پر بهاتر آتش می‌زنندش نان میشود مطلوبتر به دندان می‌جوندش جان می‌شود نیرومندتر ذات باید ارزشمند باشد 💫@fekrchin
📚 کاروانی در نزدیک نیشابور در کاروان سرایی شبی را ساکن شدند.در آن کاروان جوانی به نام احمد بود که بسیار ساده و خوش قلب بود. که به خاطر سادگی اش به او احمد بیچاره می گفتند. شبی در کاروان جنجال شد و هر کس سویی دوید تا اموال خود در جایی پنهان کند که از دست راهزنانی که در حال حرکت به کاروان سرای نیشابور بودند، در امان باشند. احمد بیچاره، 40 سکه با ارزش طلای اشرفی در جیب شلوار خود داشت. دوستش به او گفت: احمد، برو و این طلاها را در بیرون کاروانسرا خاک کن . احمد گفت: اگر خدا بخواهد یقین کن کسی نمی تواند بدزدد و من در عمرم دروغ نگفته ام . راهزنان رسیدند و تاراج شروع شد. دوست احمد گفت: برو در گوشه ای در کاروان سرا نزد شتران بخواب. چون دارایی تو در جیب توست و اگر خواب باشی کسی بیدارت نمی کند . احمد گفت: من چنین نمی کنم. اهل کاروان چون طلاها را پنهان کرده بودند، راهزنان چیزی از طلا ها نیافتند . احمد ، نزد راهزنان رفته و گفت: 40 طلای اشرفی در جیب دارم بیایید و از من بگیرید... هر راهزنی که این جمله را می شنید بر این جمله می خندیدو می گفت دیوانه است و کسی سمت او نمی رفت ... راهزنان لباس های تمام اهل کاروان را گشتند و طلاهای شان را دزدیدند. به جز احمد بی چاره. 💫@fekrchin
"حکمت خداوند" می‌گويند: يكی از صحرانشينان، سگی و الاغی و خروسی داشت كه خروس، او را برای نماز صبح بيدار می‌كرد... سگ مراقب او بود و الاغ، بار او را می‌برد. شبی روباه، خروس او را برد و خورد، آن مرد گفت: شايد خير من در آن باشد...! روز ديگر گرگ آمد و الاغ او را گرفت و شكم الاغ را دريد... آن مرد گفت: شايد خير من در آن باشد.! روز ديگر سگ او مُرد... گفت: «لا حول و لا قوة الّا بالله»، شايد صلاح من در آن باشد.! اتفاقا جمعی از دشمنان، قصد قبيله او كردند. نزدیک به خانه‌های آنها آمده، انتظار فرصت می‌كشيدند... چون شب شد، سر آنها ريختند و اموال آنان را غارت كردند و مردان را به قتل رساندند، اما چون از خانه آن مَرد هيچ صدایی نمی‌آمد، او را نكشتند... * کار خدا بی‌حکمت نیست👌* 💫@fekrchin
هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت. یک لاک پشت حسود... او یک روز نامه ای به هزارپا نوشت : ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای 228 را بلند می کنید و بعد پای شماره 59 را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره 499 آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت. هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟ متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد. سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود 💫@fekrchin